افسانه شعرها
حمیدرضا خزاعی
افسانه شعرها مجموعه ای از افسانه هایی هستند که افسانه باکمک گرفتن از شعر یا به تعبیری دیگر نظم و نثر در کنار هم نشسته اند تا مفهوم وپیام خود را بهتر به خواننده منتقل کنند، زبانی که نقال ها در بیان افسانه های شاهنامه از آن سود می بردند.
آقای محمد میر شکرایی رئیس پژوهشکده مردم شناسی وقت درمقدمه ای که بر این کتاب نوشته اند، گفته اند:
در اين نوع افسانهها ، دوبيتيها از زبان قهرمان افسانه ويا از زبان راوي براي توصيف قهرمان يا واقعه خوانده ميشود .
شعر افسانهها در همه جاي ايران روايت ميشوند اما در مناطق فارسی زبان از تنوع و تعدد بيشتري برخوردار است . اين نوع افسانهها اصولا بامنظومههای حماسی قومی چون حماسههای تركی، كردی، بلوچی و ... تفاوت دارد اين نوع افسانهها متاخرتر از منظومههای حماسی هستند و تنها شباهت اين دو صورت در اين است كه افسانه شعرها همانند افسانههای عاميانه نبايد حتما پايان خوشي داشته باشند.
وجه برجسته و مشترك اين نوع افسانه استفاده از شعر است .شعر پيشگويي ميكند و شاعر قدرتي جادويي دارد . در بيشتر اين افسانهها فراق پابرجاست و وصل به كوتاهي يك ترانه است. شاعر گويی با دنيای ورای اين جهان خاكي ارتباط برقرار میكند و مردم دعای او را مستجاب می دانند .
پژوهشگر پر تلاش حميد رضا خزاعي در كتاب حاضر افسانه شعرهايی را كه در طول چندين سال پژوهش ميدانی از سطوح مختلف استان خراسان گردآورده است را در قالب مجموعهای كه در نوع خود منحصر به فرد است پيش چشم خواننده مینهد .
این مجموعه متشکل 24 افسانه است که افسانه ها به ترتیب عبارتند از:
1- مغول دختر 2- هارف 3- حسينا 4- باقرو گلاندام 5- سيهمو و جلالي 6- ابراهيم ادهم 7- عارف 8- غريب و شاه صنم 9- بلبل سرگشته 10-حيدر بيك 11- خالگردن 12- آفتابه طلا ، آفتابه نقره 13- دختر خياط 14-نينواز 15- حسينا و شهربانو 16- خانم قزليك 17- عباس و زهرا 18-گنجشك قباپوش 19- گنجشك سوداگر 20- بزن لالا 21- گنجشك و كالك 22- هَلر و شِلر 23- گيس گو 24- افسانهي نجما
حسينا
حسينا شتردار بود . يك روز در راهي ايستاده بود . ديد دختر پاچههايش را ورماليده ، جوال گندمي به پشت گاو نهاده و به آسيا ميرود . حسينا رفت و خودش را در گوشهاي پنهان كرد . همچين كه گاو به نزديكش رسيد ، به يك باره بيرون دويد ، گاو ترسيد1 و جوال گندم را انداخت . جوال گندم كه از پشت گاو به زمين افتاد ، حسينا گفت :
« گُلي سُرخ و گُلي زرد و گلي نار
بده پن بوس گاوت رِ كنم بار »
Goli sorx-o goli zard-o goli nâr
Bede pan bus gâvet re konom bâr
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- وردِرِزگي varderezgi = با ترس و هول از خواب پريدن ، به لرزه درآمدن از ترس
دختر گفت :
« مَه1 بيزارُم ازو2 گاو و ازو بار
كه هفتاد پشت مَه ننگه ازي3 كار »
Ma bizârom azu gâv-o azu bâr
Ke haftâd pošte ma nanga azi kâr
فرو دويد ، دو گوشهي جوال را گرفت ، بلند كرد و روي گاو گذاشت . حسينا تا اين را ديد به يك دل نه به صد دل عاشق دختر شد .
حسينا از عشق دختر دِق ورداشت و مريض شد . خبر به پادشاه دادند كه حسينا مريض شده .
پادشاه گفت : « چش شده ؟ »
گفتن : « عاشق شده . »
« عاشق كي ؟ »
« عاشق فلانه دختر چوپان . »
پادشاه كس به خواستگاري دختر چوپان فرستاد . مجلس گرفتند و دختر را به حسينا دادند . بعد از عروسي حسينا در هركجا مينشست از زنش تعريف ميكرد . بود و بود تا درويشي پيدا شد . حسينا در مجلسي كه درويش نشسته بود ، از زنش تعريف كرد . درويش گفت :
« حسينا تو مكُ4 تَريفِ5 يارت
منم درويش ديدم نگارت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- مَه ma = من 2- ازو azu = از او 3- ازي azi = از اين
4- مَكُ mako = نكن 5- تَريف tariff = تعريف
كنيزي از كنيزاي خودم بود
نميدانم كجا افتاد به چاهِ »
Hoseynâ to mako tarife yâret
Manam darviš didam negâret
Kenizi az kenizâye xodom bud
Nemidânom kojâ oftâd be câhe
حسينا گفت : « درويش جان ، خواب ديدهاي ، خير باشد . »
خلاصهي كلام ، حرف و نقلشان بالا گرفت و كار به شرط بندي كشيد . درويش گفت : « ميروم و بر زنت نشانه ميگذارم1 و برميگردم . »
حسينا هم گفت : « اگر در خانه را هم برايت باز كرد ، حرفت درست است . »
درويش رفت به پشت در خانهي حسينا ، هرچه در زد و قسم يارم خورد ، زن حسينا در را باز نكرد . درويش وقتي ديد در را باز نميكند گفت : « نگاه كن عمو نگين سبزي2 از حسينا آوردهام . حسينا قسمم داده كه اين نگين را به لبت3 زنم و برايش ببرم . حالا لبت را از لاي درز بيرون كن4 تا نگين را به لبت بزنم و بروم دنبال كارم . »
زن خام شد و لبش را بر درز در گذاشت ، درويش تندي نيش چاقو را به لب بالا رساند . لبِ زن را زخم كرد و برگشت به پيش حسينا .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- نِشَنَه مِگذَرُم nešana megzarom = نشانه ميگذارم ، علامت ميگذارم
2- سوزِ sowze = سبز 3- لُووت lowvet = لبت
4- به اي بَر كُ be I bar ko = به اين طرف بيار
« برو كه نشانه به لب بالاي زنت گذاشتم ، دندان به لبش بردم . »
حسينا رفت به خانه و ديد بله لبِ بالاي زن زخم است . دليل زخم شدن لب را پرسيد . زن گفت :
« شوِ ديشو كه بي تو خفته بودم
عجايب خوابهاي شوريده ديدم
به هم جستم جمالت را نديدم
لب بالار به دندونم گزيدم »
Šowe dišow ke bi to xofta bodom
Ajâyeb xâbhây šurida didom
Be ham jastom jemâlet râ nadidom
Labe bâlâ-r be dandonom gazidom
حسينا در جواب گفت :
« حسينار كودك نادون شنيدي
حسينار بچهي ساربون شنيدي
لبي پايين به گفتارت قبوله
لبِ بالار به دندون چون گزيدي ؟ »
Hosseynâ-r kudake nâdun šenidi
Hosseynâ-r beceye sârbun šenidi
Labi pâyin be goftâret qabula
Labe bâlâr be dandun cun gazidi
« حسينا مَه گلدسته بودم
كه دل با يار جاني بسته بودم
كه نعلت1 بر زن و بر قول زن باد
زِ بالينم نيامد خسته بودم »
Hosseyna ma goldesta budom
Ke del bâ yare jâni besta budom
Ke naalat bar zan-o bar qowle zan bâd
Ze bâlinom neyâmad xasta budom
« از اينجا ميكنم بار
سپاهان ميروم يا سرحد لار
سپاهان ميروم اينجا نمِستُم2
ميان دوست و دشمن گشتهيُم خوار »
Az in jâ mikonom bâr
Sepâhân miravom yâ sarhade lâr
Sepâhân miravom in jâ nemestom
Miyâne dust-o došman gaštayom xâr
« دِ پوشت بُم3 نميگذارُم قدم رِ4
دگر باور ندارُم قولِ زن رِ
كه نعلت بر زن و بر قول دختر
به يك پا ميخورد سيصد قسم رِ »
De pušte bom nemigzârom qedam re
Degar bâvar nedârom qowle zan re
Ke naalat bar zan-o bar qowle doxtar
Be yak pâ mixora sisad qesam re
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- نعلت nalat = لعنت 2- نِمستُم nemestom = نميمانم
3- دِ پوشتِ بُم de pušte bom = در پشت بام
4- قدم رِ qedam re = قدم را
زن هرچه قسم و آيه ميخورد حسينا باور نميكرد ، از آخر دل زن به جوش افتاد و گفت :
« هزارون و هزار حكم حسينا
فداي تار موي زنها »
Hezârun-o hezâr hokme hosseynâ
Fedâye yak tare muye zanhâ
حسينا دل چركين شده بود . از هم جدا شدند و هر كدام به راه خود رفتند . زن برگشت به سر گلهي بابايش . اما دل حسينا به خود نميايستاد . دلش چركين شده بود ، اما طاقت دوري زن را نداشت ، رفت تا زنش را براي آخرين بار ببيند و براي هميشه از آن ولايت برود .
وقتي رسيد سر شب بود و گله را در دوم1 داشتند . برادرهاي زن وقتي چشمشان به حسينا افتاد خواندند :
« حسينا گيله2 در دومه تو بنشين
پنير تر فراوونه تو بنشين
همو قوچِ سيا سردارِ گيله
براي شومِ مهمونه تو بنشين
Hosseynâ gila dar duma to benšin
Penire tar ferâvuna to benšin
Hamu quce siyâ serdâre gila
Barâye šume mehmuna to benšin
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- دوم dum = محلي كه گوسفندان را در آن ميدوشند 2- گيله gila = گله
زن حسينا خواند :
« حسينا گيله با دومه تو بُگريز
پنير تر به ناكومه1 تو بُگريز
همو چوهاي2 سياه تيرك خيمه
براي جون3 مهمونه تو بگريز
Hosseynâ gila bâ duma to bogriz
Penire tar be nâkuma to bogriz
Hamu cuhây siyâ tirake xeyma
Barâye june mehmuna to bogriz
حسينا توبرهاش را ورداشت و حركت كرد كه برود . دختر خواند :
« حسينا را بديدم كوله بر پشت
تِِفنگ با دوش تار ميزد به انگوشت4
لووِش5 از توشنگي تبخالِ بسته
چو ماهي بر لبِ دريا شده خشك
Hosseynâ râ bedidom kula bar duš
Tefang bâ duš târ mizad be angušt
Lowveš az tušnegi tabxâl besta
Co mâhi bar labe daryâ šoda xošk
حسينا پريشان بود و پريشان خاطر ميرفت . زن دوباره خواند :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- ناكومه nâkuma = ناكام است 2- همو چوهاي hamu cuhây = همان چوبهاي 3- جون jun = جان ، تن ، بدن
4- انگوشت angušt = انگشت 5- لووِش lowveš = لبش
« حسينا ميروي ورگرد نِگا كُ1
مَه بيمار تويُم2 دردُم دِوا كُ
مَه بيمار تويُم رنجيدهي دل
دلي رنجيده را از خود رِضا كُ
Hosseynâ miravi vargerd negâ ko
Ma bimâre toyom dardom devâ ko
Ma bimâre toyom ranjidaye del
Deli ranjida râ az xod rezâ ko
ديد كه حسينا دارد دور ميشود ، دوباره خواند :
« حسينا ميروي راه تو دوره
حسينا سُختهي3 بادِ سُموره
حسينا ميل به نون گرمُ داري
كه جانانهي خودت بالاي تنوره
Hosseynâ miravi râhe to dura
Hosseynâ soxtaye bade somura
Hosseynâ mil be nune garm-o dâri
Ke jânânay xodet bâlây tenura
حسينا برگشت و خواند :
« همچو كه مِري4 نگاه كُنُم پشتت رِ
زانو زدن و خمير در مشتت رِ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- ورگِرد نِگا كُ vargerd negâ ko = برگرد نگاه كن 2- تويُم toyom = تو هستم 3- سُخته soxta = سوخته 4- مِري meri = ميروي
در پاي تنور نونك گرمم بفرست
تا بوسه زنم رداي انگوشتت رِ »
Hamcu ke meri negâ konom poštet re
Zânu zedan-o xemir dar muštet re
Dar pâye tenur nunake garmom beferest
Tâ busa zenom redâye anguštet re
زن نان گرم براي حسينا فرستاد و حسينا دوباره راهش را كشيد و رفت . حسينا همه جا به دنبال درويش گرديد ، تا او را پيدا كرد .
« درويش جان ، بيا و راستي كن . »
درويش خندهاي كرد و گفت : « عمو زنت نجيبه ، من ميخواستم كه شرط را نبازم ، با فن و حيله لبش را به درز1 در كشاندم و با نيش چاقو لبش را زخمي كردم . برگرد كه زنت بهترين زنهاست . »
حسينا اين را كه شنيد برگشت . از دور كه زنش را ديد ، خواند :
« چنونت در بغل تنگت بگيرم
تو بسم فرما كه هفت رنگت بگيرم
بُرات2 سيصد و شصت بوسه دارم
يكا يك از لبِ قندت بگيرم
Cenunet dar beqal tanget begirom
To besm farma ke haf ranget begirom
Borate sisad-o šast busa dârom
Yakâ yak az labe qandet begirom
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- درز darz = روزنه ، شكاف 2- بُرات borât = قبض ، سند
زن خواند :
« بُرات داري بُراتِ شاه داري
قد مسكين به دور ماهِ داري
بيا بنشين دو پاسِ شو ور آيه1
بنوشي هرچه خاطر خواهِ داري
Borât dâri borate šâh dâri
Qade meskin be dower mâhe dâri
Biyâ benšin du pâse šow var âya
Benuši harce xâter xâhe dâri
قرار شد كه دوباره مجلس بگيرند و حسينا زنش را به سر خانه و زندگي برگرداند . در مجلس يك نفر گفت : « حسينا اين همه خرما از خبيت براي مجلس مردم آوردي . براي چي براي مجلس خودت نميآوري ؟ »
حسينا گفت : « تا خرما از خبيث نياورم زنم را به خانه نميبرم . »
هرچه ريش سفيدها گفتند : « چلهي تابستان است ، خبيث گرمه ، راه دوره ، راه را گم ميكني . »
حسينا قبول نكرد و به تنهايي راه افتاد كه برود و از خبيث خرما بياورد . آن وقتها وقتي به خبيث ميرفتند ، از اين طرف بار اشترها را آب و كاه و آذوقه ميكردند . در ميان راه منزل به منزل آب و كاه براي شترها و آذوقه براي خودشان بر زمين ميگذاشتند و ميرفتند . حسينا يكه و تنها رفت و رفت . ميگويند : حسينا تا منزل آخر رفت .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- شو ورآيه šow varâya = شب بالا بيايد ، شب به آخر برسد
و در تمام منزلها بار اشترها را بر زمين نهاده بود كه در برگشت بيآب و آذوقه نماند . شب آخر طوفان شد ، گرد و خاك و شن باد به چشمهايش خورد . لوك از راه گرديد و راه را گم كرد . صبح كه شد ديد در جايي هست كه نه كوهي ، نه علفي ، نه نشانهاي ، زمين مثل كف دست صاف بود . حسينا سوار لوك بادي شد كه خود را به جايي برساند . چندي كه رفتند ، لوك بادي هم زانو زد
« اي لوك سيا از اُو و اُوگاه1 بگو
از گم شدن رفيق و همراه بگو
زانو زدن از طريق مردي نبود
يك بار دِگر علي و الله بگو
Ey luke siyâ az ow-o owgâh begu
Az gom šodane refiq-o hamrâh begu
Zânu zadan az tereyqe mardi nabovad
Yak bare degar ali vo allah begu
لوك نتوانست حركت كند . حسينا كاغذي برداشت و براي زنش نوشت :
« قلم در دست كاغذ مينويسُم
براي يار دوري مينويسُم
قلم افتاد و كاغذ باد ورديشت2
براي يار دوري مينويسم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- اُو و اُوگاه ow-o owgâh = آب و آبگاه 2- ورديشت verdišt = برداشت
Qelam dar dast kâqaz minevisom
Barâye yare duri minevisom
Qelam oftâd-o kâqaz bâd verdišt
Barâye yare duri minevisom
يك كم ديگر راه بيامد و خلاص شد . بعد از چند وقت اُشترهاي بيبار به آبادي برگشتند و جسد حسينا براي هميشه در كوير باقي ماند
ابوالحسن حسن زاده فتحالله نخعي
72 ساله 70 ساله
ديهشك طبس فهالنج
سال ضبط : 1383 سال ضبط : 1384