افسانه هرچه مگی
پزوهش از حمیدرضا خزاعی
افسانه هرچه مگی
تندیس بازمانده از دوره اشکانی
يكی بود، يكی نبود، غير از خدا هيچ كس نبود. پادشاهی بود كه يك پسر داشت. اين پسر كار و كسبش قمار بازیd بود. از صبح تا به شب قمار بازی می كرد. مردم وقتی رد ميشدند و ميديدند كه پسر پادشاه قمار بازي ميكند او را نصيحت و دلالت ميكردند اما پسر پادشاه به حرف كسي گوش نميكرد.
مردم وقتي ديدند با نصيحت و دلالت نميتوانند پسر پادشاه را به راه بياورند به پادشاه شكايت كردند. پادشاه عصباني شد و پسر را دشنام بسياري داد و گفت: « اين چه كاريست كه تو ميكني، تو كه آبرو و اعتبار ما را بردي. »
پسر پادشاه قهرش آمد، راهش را كشيد و از شهر پادشاه رفت. پادشاه هم يك سنگ پنج مني از پشت سر غلتاند كه « بروي و برنگردي. »
بود و بود تا خداوند عالم به پادشاه اولاد ديگري داد. اين اولاد دختر بود. دختر بزرگ شد و به سن تكليف رسيد. يك روز از پادشاه پرسيد: « ايپدر من برادري ، خواهري، چيزي نداشتم؟ »
« چرا بابا جان، جلوتر از اين كه تو به دنيا بيايي پسري داشتم كه قهر كرد و از شهر ما رفت. »
« به كجا رفت؟ »
« از كجا بدانم دختر جان. »
دختر پادشاه كه از تنهايي خلقش تنگ شده بود و دلش هواي برادرش را كرده بود. يك روز بيخبر از همه، سر به كوه و بيابان گذاشت، تا شايد برادرش راپيدا كند.
از اين دشت به آن دشت ، از اين دامن به آن دامن. از اين پرسيد، از آن پرسيد، اما هيچ كس از برادر او خبري نداشت.
يك روز كه همينجور سر و سرگردان در بيابان ميگرديد، رسيد به يك بابا پيرمرد. باباپيرمرد جوال آردي را بارخرش كرده بود و ميرفت به خانهاش. سلام و عليك كردند.
دختر پادشاه پرسيد: « از كجا ميآيي بابا پيرمرد؟ »
« از آسيا، تو از كجا ميآيي دخترجان ؟ »
دختر پادشاه تعريف كرد كه « به اين جور و اين جور، همچين يك برادري داشتم. از خانه قهر كرده و رفته، حال ميروم شايد پيدايش كنم. »
بابا پيرمرد يك مشت آرد از سرجوال برداشت و به دختر پادشاه داد.
«دختر جان با اين آرد، يك كُماج درست كن و از سر كوه بغلتان. كُماج به هركجا رفت، تو هم به دنبالش برو. اين كُماج ترا به برادرت ميرساند. »
دختر پادشاه با آرد كُماجي درست كرد و كُماج را از سركوه غلتاند.
كُماج رفت و رفت. دختر پادشاه هم از پشت سر. كُماج آنقدر رفت تا به دامنهي كوهي رسيد و به يك بر افتاد .
دختر پادشاه به اين بر، آن بر نگاه كرد. ديد در دامنه¬ی كوه يك خانهاي هست. با خودش گفت: « كماج دروغ نگفته، همينجا بايد خانهي برادرم باشد. »
در خانه را زد، اما در خانه كسي نبود. دختر پادشاه رفت به ميان خانه و همان جا منتظر برادرش نشست.
دم غروب، ديد جواني سوار بر اسب از دامنهي كوه ميآيد. چشمجوان كه به دختر پادشاه افتاد گفت: « اي دختر، تو كجا و اين جا كجا؟ »
« به دنبال برادرم ميگردم. »
« برادرت كيه ؟ »
« به اين جور و اين جور. »
خواهر و برادر همديگر را شناختند . دختر پادشاه هرچه التماس كرد كه » برادرجان، بيا برويم به خانه ، بابا دلش برايت تنگ شده. »
اما پسر پادشاه كه به دامنهي كوه انس گرفته بود، قبول نكرد. دختر وقتي ديد كه برادرش راضي نميشود، او هم ماند. دوتايي با هم زندگاني ميكردند. پسر پادشاه روزها ميرفت به شكار و شبها برميگشت به خانه. بود و بود تا يك روز گذر ديوي به دامنهي كوه افتاد. ديد يك خانهاي هست و دختري مثل ماه شب چارده به ميان خانه نشسته . تا چشم ديو به دختر افتاد به يك دل نه ، به¬هزار دل عاشق دختر شد. سر و رويش را صفا داد، موهايش را آب و شانه كرد و در خانه را زد.
دختر پادشاه در را باز كرد.
يكي اين بگو، يكي او بگو. گل گفتند و گل شنيدند. دم دماي آمدن پسر پادشاه، دختر با خودش گفت:
« حالا چه خاكي به سرم كنم كه برادرم اين ديو را نبيند؟ »
چاهي بود در نزديكي خانه، به ديوگفت: « بيا برو به چاه »
ديو رفت به چاه و چاه شد خانهي ديو. از آن روز به بعد هروقت پسر پادشاه ميرفت به شكار، ديو از چاه بالا ميآمد و هروقت پسر پادشاه ميآمد، ديو ميرفت به چاه.
بود و بود تا ماه و روز دختر پادشاه به سرآمد و خداوند عالم به او يك پسر داد.
« حالا چه كار كنيم كه برادرم نفهمه ؟ »
عقلهايشان را روي هم ريختند وگفتند: « بچه را ميبريم و در سر راهش ميگذاريم وقتي از شكار برگشت، شايد دلش به حال بچه سوخت و او را به خانه آورد. »
بچه را قنداق كردند و بردند در سر راه پسر پادشاه ، پاي يك بوته گذاشتند.
دم غروب پسر پادشاه از شكار برميگشت، به دامنهي كوه كه رسيد، ديد صداي گريهي بچهاي ميآيد. اول پنداشت خيالاتي شده، اما جلوتر كه رفت، ديد بچهاي را در پاي يك بوته گذاشتهاند با خودش گفت:
« يكي، كم بود. دو تا، غم بود. حالا سه تا خاطرجَمه. »
بچه را برداشت و آمد به خانه: « خواهر آي خواهر! »« جان خواهر »
« خوش خبري بده كه يك بچه پيدا كردم. »
دختر خودش را به بيخبري زد: « از كجا پيدا كردي؟ »
« به¬دامنهي كوه ، در پاي يك بوته گذاشته بودن! »
« برادرجان، بچهي بيمادر را چه جور بزرگ كنيم. خودمان كه گاو و گوسفندي نداريم، مالداري هم به اين دور و برها نيست. »
« اي خواهرجان، خدا بزرگه. »
خواهر يك كم فكر كرد: « برادرجان »« جانِ برادر »
« بچه را به زير سينه ميگيرم، تو رويت را به آسمان كن، من هم به زمين. هردوتا دعا ميكنيم، شايد خدا رحمشآمد و شير به سينههايم آمد. »
« خيلي خوب »
دختر پادشاه بچه را برداشت و به زير سينه گرفت، بچه هم از گرسنگي زود سينه را گرفت.
« هاي برادر جان، بيا كه دعايت مستجاب شد. بيا كه خداوند عالم بهمن شير داد.»
بچه تندتند شير ميخورد و پسرپادشاه ذوق زده نگاه ميكرد.
دختر پادشاه گفت: « حالا اسمش را چي بگذاريم؟ »
پسر پادشاه گفت: « هرچه تو مگي »
دختر پادشاه گفت: « هرچه تو مگي »
هردوتا خنديدند و اسم بچه راگذاشتند، هرچه مگي.
هرچه مگي، روز به روز قد ميكشيد و بزرگ و بزرگتر ميشد. پسر پادشاه هم مثل هميشه، روزها ميرفت به شكار و شبها برميگشت به خانه. ديو هم در نبودن پسر پادشاه از چاه بالا ميآمد و به زن و بچهاش سر ميزد. يك روز پسر پادشاه ناغافل از شكارآمد، ديد كه خواهرش و ديوي درخانه نشستهاند. پسر پادشاه عصباني شد و هردو نفرشان را كشت. ديو به وقت مردن گفت : « اي پسر پادشاه تو بيگناه ما را كشتي. من داماد تو بودم و هرچه مگي هم بچهي من بود. »
هرچه مگي اين را شنيد و از دست پسر پادشاه ناراحت شد. چند وقتيكه گذشت. هرچه مگي قد كشيد و مردي شد. يك روز رو كرد به پسر پادشاه و گفت: « دايي »« جان دايي »
« تو، خوبي بسياري در حق من كردي، اما خون پدر و مادرم به گردن توست . امروز نباشه فردا به جان هم ميافتيم، هنوز كه زوده بهتر است كه هركدام برويم به دنبال بخت و اقبال خودمان. »
« خيلي خوب دايي »
پسر پادشاه اسبش را سوار شد كه برود. هرچه مگي گفت: « دايي جان، براي هركس دلت خواست كار كن، اما براي کوسه چشم سبز كار نكني. »
چند تار مو هم به پسر پادشاه داد و گفت: « هر وقت كارت گرفت وگيري پيدا كرد، اين موها را آتش بزن. »
دايي و خواهرزاده از هم خداحافظيكردند. هرچه مگي رفت به چاهِ پدرش و پسر پادشاه هم راه را به دم داد. آمد و آمد تا رسيد به يك قلعه. در بلند قلعه ديد كه يك نفر داد ميزند: « آي يك روز كار، چهل روز استراحت. »
پسر پادشاه با خودشگفت: « عجب كار خوبي »
تا آمد كه بگويد : « كارگر نميخواهي؟ »
نگاهش به چشمهاي سبز مرد افتاد و وصيت هرچه مگي را به خاطر آورد. سرش را پائين انداخت و رفت به پائين قلعه. براي كار از همه سراغپرس كرد. هيچكس كاري نداشت كه به او بدهد. کوسه چشم سبز به راه ميرفت و همينجور داد و بيداد ميكرد: « آي يك روز كار، چل روز استراحت! »
پسر پادشاه با خودش گفت: « حالا هرچيمگي يك حرفي زده، از كجا معلوم كه راست باشد. »
و کوسه چشم سبز را صدا زد: « هاي عمو، كارگر نميخواهي؟ »
« اين كار شرطي داره؟ » « چه شرطي؟ »
« اگر آمدي، نبايد پشيمان شوي. اگر پشيمان شدي ترا ميكشم. »
« يك روز كار، چل روز استراحت كهپشيماني نداره. »
« گفتم كه بداني. »
کوسه چشم سبز جلو افتاد و پسر پادشاه از پشت سر، آمدند تا به خانه رسيدند. مرد چشم سبز يك جوال گندم بار خر كرد و گفت: « اين خر و اين جفت گاو را برميداري و به دنبال تازي ميروي. در هركجا تازي ايستاد، گندمها را ميكاري. كارت كه تمام شد، ميآيي و چهل روز استراحت ميكني. »
پسر پادشاه، جفت گاو و خر را برداشت و به دنبال تازي به راه افتاد. تازي از جلو ميرفت و پسر پادشاه از پشت سر.
« اينجا ميايستد » « آنجا ميايستد. »
تازي همينجور رفت و رفت. از دشت رد شدند و به دامنهي كوهي رسيدند.
« لابد جاي بهتري بلده. »
تازي دورهاي زد و رفت به سر كوه. همان جا ايستاد و شروع كرد به زوزه كشيدن.
« آي بر پدرت لعنت. هرچهمگي راست ميگفت كه براي کوسه چشم سبز كار نكني. اين تازي همهي دشت را واگذاشته و رفته به سر كوه. مگر در سر كوه ميشود گندم كاشت؟ »
گاو و خر را برگرداند و آمد به خانه. کوسه چشم سبز گفت: « كاشتي ؟ »
« عمو خودت را مسخره كردهاي ! اينتازي تو، دشت را واگذاشته و عدل رفته به سر كوه. مگر ميشود به سركوه گندم بكارم. بيا اين گاو و خرت. ازتو بخير و از ما هم به سلامت. »
« يعني پشيمان شدي؟ » « بله »
تا پسر پادشاه گفت: « بله »
کوسه چشم سبز خيز كرد و با يك ضرب شمشير سر پسر پادشاه را به آن ور انداخت.
هرچهمگي در ته چاه تكان خورد. باخودش گفت : « هر بلايي بود به سر دايي آمد. »
به راه زد و آمد تا رسيد به همان قلعه. از اين بپرس، از آن بپرس. گفتن: « كار به گيرش نيامد و انگار با کوسه چشم سبز رفت. »« هي داد و بيداد . »
آمد به سر راه کوسه چشم سبز، ديد كه بله داد و بيداد ميكند: « آي يك روز كار، چل روز استراحت. »
« هاي عمو، كارگر نميخواهي؟ »
« به خواستن كه ميخواهم، اما اين كارما شرطي داره. » « چه شرطي؟ »
« اگر كار را شروع كردي ، نبايد پشيمان شوي. اگر پشيمان شدي ترا ميكشم. »
« حالا اگر خودت پشيمان شدي، چي؟ »« تو مرا بكش. »
قول و قرارهايشان را كردند. کوسه چشم سبز جلو افتاد و هرچهمگي از پشت سر، آمدند تا رسيدند به خانه. کوسه چشم سبز، جوال گندم را بار خر كرد.
« هرچه مگي! »« بله »
« اين خر و اين جفت گاو را برميداري و از دنبال تازي ميروي. هرجا كه تازي ايستاد، گندمها را ميكاري و برميگردي. »« اي به چشم »
تازي از جلو و هرچهمگي از پشت سر، آمدند و آمدند. از دشت رد شدند تا رسيدند به دامنهي كوه. تازي دورهاي زد و رفت به سر كوه و شروع كرد به زوزه كشيدن. هرچهمگي سنگي برداشت و زد به كدوي كلهي سگ كه در جا مرد. خر و گاوها را هم به جلو انداخت و آمد تا رسيد به قلعهاي ديگر. رفت به در قهوهخانه و صدا زد: « قهوهچي »« بله »
« اين جفت گاو را بكش »
قهوهچي جفت گاو را سربريد.
« اين گندمها را هم بلغور كن. »
قهوهچي گندمها را به آسيا برد و بلغور كرد.
« خاب، حالا با اين بلغور و اين گوشتها، حليم درست كن و بده به مردم تا بخورند و بگويند خدا بيامرزه داييته. خر هم ازخودت. »
مردم هاي آمدند و حليمها راخوردند و هاي گفتن: « خدا بيامرزه داييته. »
حليمها كه تمام شد ، هرچهمگي برگشت به خانه.
« هرچهمگي! » « بله »
« گندمها را كاشتي؟ »« بله »
« گندمها را چه جوري كاشتي ؟ »
« به چه جورش چه كار داري، گفتي: بكار. من هم كاشتم. »
« پس گاو و خر را چه كار كردي؟ »
« بيا تا تعريف كنم »
کوسه چشم سبز آمد و نشست: « تعريف كن. »
« تازيت را كه همان جا به سر كوه كشتم، بگو خدا بيامرزه داييته. »
« خدا بيامرزه داييته. »
« گاوها را هم كشتم و با گندمها حليمدرست كردم، بگوخدا بيامرزه داييته. »
« خدا بيامرزه دايي ته »
« خر را هم دادم به قهوهچي، عوض زحمتي كه كشيده بود، بگو خدا بيامرزه داييته. »
« خدا بيامرزه داييته. »
کوسه چشم سبز در ته دلشگفت: « اي داد و بيداد، اين پدرم را به دستم ميدهد. »
بلند شد و آمد به پهلوي زنش.
« زن » « بله »
« اين هرچه مگي با او نفرهاي ديگرفرق داره. اين پدرم را به دستم ميدهد. »
« براي چي مرد؟ »
« رفته كه گندم بكاره، عوضكاشتن گندم، گاوها را كشته. خر را بخشيده و اسبابها را هم به دامنهي كوه رها كرده. »
« راست ميگويي؟ » « وا... »
« مبادا بگويي پشيمانم، كه خونت به گردن خودته. »
« پس چه كار كنم زن ؟ »
زن فكر زيادي كرد و گفت: « بلند شو برو به بازار. سه هزارتا مرغ، سه هزارتا شتر، سه هزارتا اسب بخر و بردار بيار تا بگويم چه كار كني. »
« به سرت زده زن، ميخواهي چه كاركني؟ »
« همين نه هزارتا حيوان را رها ميكنيم به جان هرچهمگي كه نگهداري كند. خودمان هم ميرويم بهسفر. هزارتا دست هم كه داشته باشد، نميتواند، او وقت ميگويد نميتوانم و تو شرط را ميبري. »
کوسه چشم سبز همهي دار و ندارش را داد و سه هزارتا مرغ، سه هزارتا شتر و سه هزارتا اسب خريد و آورد به خانه. آخور زدند طويله درست كردند و آذوقهي چند ماه را روي هم ريختند.
« هرچهمگي! » « بله ارباب »
« گاو و خر را كه كشتي ، فداي سرت، ما مي رويم به سفر، اين مرغ و شتر و اسبها سپرده به دست تو، اينها را خوب جمع كني. »« اي به چشم. »
کوسه چشم سبز با زنش بار و بنهي سفر را بستند و دست دخترشان را گرفتند كه بروند به سفر. موقع رفتن کوسه چشم سبزگفت : « هرچه مگي! »« بله ارباب »
« ما يك ماهه ميرويم به سفر. وقتي برگشتيم، سر اين مرغها بايد تا گردن در ارزن باشند. سر شترها تا گردن دركنجواره و سر اسبها هم تا گردن در يونجه. »
« خاطرت جمع باشد ارباب. »
کوسه چشم سبز كه پشت سركرد. هرچهمگي، كارد را برداشت و رفت به طويلهي مرغها، سه هزارتا مرغ را سر بريد، يك خرمن ارزن درست كرد و سر مرغها را تا گردن زد به خرمن ارزن.
رفت به طويلهي اسبها، اسبها را هم به همين جور، شترها را هم به همينجور. فارغ كه شد، دست و بالش را شست و آمد به دم در خانه. چند تا گودال كند و بنا كرد به توشله بازي كردن.
هي توشله را ميانداخت، توشله ميرفت به آن سر. باخودش ميگفت: « بگو خدا بيامرزه دائيته. »
باز تيله را ميانداخت، ميآمد بهاين سر: « بگو خدا بيامرزه داييته »
دو سه روزي كه گذشت دل تو دل کوسه چشم سبز نبود. رو كرد به زنش كه « برويم ببينيم هرچهمگي چه كار كرد. »« هنوز زوده ، مرد. »
« چي ميگويي زن؟ همهي هست و نيستم به دست او ديوانه مانده.»
بلند شدند و آمدند. هنوز چند پله راه مانده بود كه به خانه برسند. دختر گفت: « بابا، آي بابا »
« جان بابا »« او هرچهمگي ما نيست، كه توشله بازي مي كند؟ »
« نه باباجان. هرچهمگي ما آنقدر كار به سر و گردنش ريخته، كه به توشله بازي نميرسه. او هرچهمگي ما نيست. »
يك كم جلوتر آمدند: « بابا، آي بابا »« جان بابا »
« به خدا او هرچهمگي خودمان است كه تيله بازي ميكنه. » « نه باباجان »
جلو و جلوتر آمدند، ديدند بله، هرچهمگي توشله بازي ميكند و هي با خودش ميگويد: « بگو، خدا بيامرزه دائيته »
« اي بر پدرش لعنت. اين چه جور وقت پيدا كرده كه بيايه و توشله بازي كنه. من كه ميترسم زن! »
« براي چي مرد؟ »
« ميگويم اينها را هم كشته. »
« به دلت بد نيار مرد، تو از او قول گرفتي. »
« قول ديوانه چه ارزشي داره؟ »
هرچهمگي كه گرم بازي بود تا اينها راديد، از جايش بلند شد و گرم و چرب حال و احوال كرد.
« حيوانها را جمع كردي؟ »
« بله ارباب، بگو خدا بيامرزه دائيته »
« خدا بيامرزه دائيته »
زن به مرد نگاه كرد و مرد به زن. زن گفت: « نگفتم، بيخودي دلت را بد كردهاي. »
کوسه چشم سبز كه كمي دلش آرام گرفته بود گفت: « كو بيا، برويم ببينيم چه كار كردهاي. »
رفتند به طويلهي مرغها، ديد كه همهي مرغها را سر بريده و سر مرغها را تا گردن در خرمن ارزن زده.
« ارباب جان، از هم وقتي كه تو رفتهاي، اين مرغها سرشان تا گردن در ارزن است. بگو خدا بيامرزه دائيته! »« خدا بيامرزه دائيته. »
آمدند به طويله شترها، ديد كههمهي شترها را سر بريده و سرها را تا گردن در كنجواره زده.
« بگو خدا بيامرزه دائيته. »« خدا بيامرزه دائيته. »
آمدند به طويلهي اسبها. ديد كه سر همهي اسبها را بريده و سرهاي بريده را تا گردن در خرمن يونجه زده.
« اي داد و بيداد ، هرچه داشتم از بينرفت. »
« بگو خدا بيامرزه دائيته. » « خدا بيامرزه دائيته. »
خون جلوي چشمهاي کوسه ی چشم سبز را گرفت ، دويد به خانه و دستلاف كرد به دعوا كردن با زنش كه « باعث و باني اين بدبختي تو بودي. »
زن و مرد به هم پريدند، زدند و همديگر را كشتند كه ما از همانجا برگشتيم. اوسنهي ما به سر رسيد كلاغ لنگ بهخانهاش نرسيد.
این افسانه و «افسانه ی غل ممد پهلوان» تقریبا ریشه های مشترکی دارند. تحلیل دو افسانه یعنی «افسانه هرچه مگی» و «افسانه غل ممد پهلوان» در پایان هردو افسانه آورده شده است.
یافته ها:
هر دو افسانه¬ اگرچه دارای تفات¬های چشمگیری هستند، اما وجوه مشترک بسیاری دارند. این وجوه مشترک نشان می¬دهد که هردو افسانه از چشمه¬ی واحدی، سرچشمه گرفته و در طول زمان و قرار گیری در اقلیم و فرهنگ¬های متفاوت تغییراتی پذیرفته¬اند، اما خطوط اصلی و روایت اسطوره¬ای خود را تقریبا حفظ کرده¬اند. با کمک گیری از هردو افسانه تقریبا می¬توان چارچوب اولیه را باز سازی کرد. این دو افسانه به پنج لایه یا پنج بخش قابل تقسیم هستند.
بخش اول افسانه:
در این بخش، افسانه¬ها دارای تفاوت بنیادی هستند. در افسانه غِل ممد پهلوان خواهر و برادر تحت تاثیر اذیت و آزارهای زن پدر، جدا از هم از خانه فراری می¬شوند و در نهایت به هم می¬رسند. اما در افسانه¬ی «هرچه¬مگی» در ابتدا برادر به¬خاطر حرف مردم از خانه می¬گریزد. سال¬ها بعد خواهرش در جستجوی او از خانه بیرون می¬آید و در مسیر جستجو به¬مردی برمی¬خورد که کیسه¬ای آرد دارد و از آسیا برمی¬گردد. او به دختر مقداری آرد می¬دهد و می¬گوید: کماجی به¬پز و از بالای یک سربالایی رهایش کن. کماج به¬هرکجا رفت تو هم به¬دنبالش برو تا برادرت را پیدا کنی. کماج دختر را به¬برادر می¬رساند. انجام چنین مناسکی تقریبا در بیشتر آئین¬های باران خواهی وجود دارد که نان کماجی را از بلندی می¬غلتانند. نان اگر به رو افتاد یعنی روی نان به¬طرف آسمان بود باران می¬بارد و اگر به¬پشت افتاد یعنی پشت نان به¬طرف آسمان بود باران نخواهد بارید. دختر افسانه از همین قاعده برای پیدا کردن برادرش استفاده می¬کند. بنابراین باید بخش اول افسانه¬ی «هرچه مگی» به سرچشمه نزدیک تر باشد. و ما در این افسانه با باران یا باران خواهی یا ریشه¬های باران خواهی مواجه هستیم. ریشه¬هایی که اساطیر را نشان می دهند.
بخش دوم افسانه:
ازدواج خواهر با دیو و تولد کودکی که نیمه انسان، نیمه دیو است. این وجه در هردو افسانه یکسان است. اما رسیدن به این کودک در دو افسانه دو راه متفاوت را نشان می¬دهد. در افسانه¬ی هرچه مگی خواهر دور از چشم برادر با دیو ازدواج می¬کند. میان دیو و برادر پس از آگاهی برادر از موضوع زد و خوردی پیش می¬آید. خواهر از دیو حمایت می¬کند و در نهایت خواهر و دیو هردو کشته می¬شوند. در افسانه¬ی غِل ممد پهلوان، خواهر با دیو ازدواج کرده و در کنار او احساس خوشبختی می¬کند، برادر در مواجهه با دیو موضع نمی¬گیرد و او را به¬عنوان شوهر خواهر می¬پذیرد و میان او و دیو نوعی از دوستی برقرار می¬شود. به¬نظر می-رسد که این بخش از افسانه¬ی غل ممد پهلوان به سرچشمه نزدیک¬تر باشد. در این بخش از افسانه ما می¬بینیم که زندگی خواهر، دیو و غِل ممد پهلوان در کوه، در غار و در میان سنگ¬ها تداوم پیدا می¬کند. قبلا دیدیم که سنگ در آیین مهر نمادی از آب یا باران یا ابر است.
بخش سوم افسانه:
این بخش از دو افسانه شباهت¬های غیر قابل انکاری به¬هم دارند و نمی¬توان یکی را بر دیگری ترجیح داد زیرا هردو یک حادثه و یک روایت را بازگو می¬کنند. برادر قصد رفتن دارد. خواهر زاده او را نصیحت می¬کند که برای هرکس خواستی کار کن اما برای کوسه¬ی چشم سبز کار نکن. گویی خواهر زاده پیشاپیش می¬داند که دایی در مواجهه با کوسه توان رمز گشایی ندارد و مغلوب خواهد شد. برادر می¬رود و چون نمی-تواند کار پیدا کند، از سر ناچاری کارگر کوسه¬ی چشم سبز می¬شود و این همکاری با مرگ او خاتمه می-پذیرد. این بخش از افسانه در واقع کلیدی¬ترین بخش افسانه است. کوسه¬ی چشم سبز، پیش از این در فصل کوسه دریافتیم که کوسه همان کوزه و با آب و ایزد بانوی آب¬ها و ایزد مهر در ارتباط است. اما رنگ سبز چیست چرا کوسه رنگ چشم¬هایش سبز است؟ رنگ سبز، رنگ زندگی است. اگر رنگ آبی با رنگ زرد ترکیب شود، رنگ سبز به¬دست می¬آید. در طبیعت نیز آب + آفتاب در کنار خاک، رنگ سبز را پدید می¬آورد. یعنی حضور آب و آفتاب سبزه را پدیدار می¬کند.
در استان گیلان زنان و مردانی که چشمان سبز یا آبی دارند با نام کاس خانم و کاس آقا شناخته می¬شوند. در افسانه کوسه چشمان سبز دارد. پس کاس و کوسه باید یکی باشند.
در جزیره¬ی قشم آب انبارها را با نام بُرکه می¬شناسند و روبندی که زنان بر چهره می¬زنند نیز با نام بُرکه شناخته می¬شود. بُرکه¬هایی که مسقف نیستند را «سردر» می¬گویند و به زنانی که روسری یا شالی بر سر ندارند نیز «سردر » گفته می¬شود. یعنی زن و آب هردو یک جایگاه را دارند و هردو یک گونه تعریف می¬شوند. پس کوسه باید مونث باشد.
پیش¬تر از این گفتیم: دو واژه¬ی کاسه و کوزه از یک ریشه هستند. در لهجه ایل سرخی استان فارس «کوزه» را به¬صورت «کوسه» تلفظ می¬کنند. و در زبان تمامی مردم ایران زمین نیز کوزه در ایجاد صوت بسیار نزدیک به کوسه است.
کوسه یعنی مرد بی¬ریش. این معنی کمک می¬کند تا ما به ایزدی برسیم که ریش ندارد. خدا یا ایزدی که ریش ندارد، زنی که توانایی یک مرد و حتی توانایی بیشتر از او دارد. ممکن است این واژه یا معنی در نظر گرفته شده برای آن به آغاز دوران مرد سالاری بازگردد.
اولین برخورد ما با کوسه در افسانه آن¬جایی¬ست که کوسه چشم سبز فریاد می¬زند: یک روز کار چل روز استراحت. یک روز کار چل روز استراحت. این یک روز کار و چهل روز استراحت چه معنی دارد؟ باید گفت: اشاره به کار در مزرعه و آماده کردن زمین در ابتدای بهار و چهل روز ابتدای بهار که به¬چهل روز خواجه خضر شهرت دارد. محصولی در ابتدای نوروز و در یک روز کاشته می¬شود و تا چهل روز از نوروز گذشته نیاز به مراقبت و آبیاری ندارد، زیرا در این مدت طبیعت با بارش منظم باران در رشد و شکوفایی کشت کمک می¬کند. در این بخش کوسه چشم سبز یک کیسه گندم، گاو، خر و سگ را همراه برادر می¬کند تا برود و با راهنمایی سگ گندم را بکارد. کوسه گفته است: در هرکجا که سگ خوابید در همان¬جا گندم را بکار. پسر پادشاه می¬رود تا به کوهستان می¬رسد. سگ از کوه بالا می¬رود و روی سنگ می¬خوابد. آیا این سگ همان چمروش نیست، پرنده¬ای¬ اساطیری که گفته میشود در قله البرز زندگی میکند.چمروش را به صورت موجودی توصیف کردهاند که بدن او، همچون سگ است و دارای سر و بال¬هایی همانند یک پرنده میباشد. گفته میشود: این پرنده بر روی زمین، زیر درخت سوما (همان هوم) سکونت دارد که این محل همان جایی است که سیمرغ نیز شبها را در آن به سر میبرد. وقتی که سیمرغ در مکانی که شب¬ها در آن سکنی دارد، فرود میآید و به پایین میرسد، تمامی دانههای رسیده بر زمین سقوط میکنند. این دانهها توسط چمروش جمع آوری میشوند، و او سپس آن¬ها را در بخشهای دیگر زمین، میپراکند. «اهورامزدا، خالق و آفرینشگر بزرگ، در سواحل دریای وروکاشا یک درخت و دو پرنده میآفریند که جاویدان و بدون مرگ هستند. هر سال هزار شاخهٔ جدید بهاری، از آن درخت میرویند و همه انواع دانهها بر آن شاخهها پدید میآیند و تمامی آنها به زودی تبدیل به دانههای رسیده میشوند. سپس پرندهای به نام آمروش میآید و بر یکی از شاخههای درخت مینشیند و باعث لرزیدن شاخه و پراکنده شدن و بر زمین ریختن تمامی دانههای آن میشود. پرندهای دیگر به نام چمروش میآید و تمامی دانهها را با بالهای خود از همه طرف جمع آوری میکند و همهٔ آنها را به دریا میریزد. سپس تمامی دانهها، به ابری پر از باران داخل میشوند و هنگامیکه آن ابر، میبارد دانهها به زمین وارد میشوند و سرانجام تمامی دانهها از زمین میرویند و ظاهر میشوند.»3
گاو نیز باید همان گاو اساطیری¬ باشد که ایزد مهر او را قربانی می¬کند تا زندگی و حیات در سراسر زمین گسترده شود. سگ بر کوه بالا می¬رود، کوه و سنگ نمادی از ایزد مهر است ایزد مهر از سنگ متولد می¬شود و در حرکتی نمادین تیر بر سنگ می¬زند و آب جاری می¬شود که سنگ به ابر تعبیر شده است. سگ در جایی درست ایستاده است. اما پسر پادشاه حرکت نمادین او را درنمی¬یابد و باز می¬گردد زیرا می¬پندارد که سگ روی سنگ¬ها را برای کشت گندم نشان داده است. پسر پادشاه نمی¬تواند رمز گشایی کند و کشته می¬شود.
بخش چهارم افسانه:
در این بخش، «غل ممد پهلوان» یا «هرچه مگی» به دنبال دایی می¬رود. برخورد با کوسه چشم سبز. موجود نیمه انسان رمز گشایی می¬کند. البته در افسانه گفته می¬شود که سگ را می¬کشد اما به¬نظر می¬رسد که افزوده¬ی دوره¬های بعدی¬ست دوره¬ای که اسطوره یا افسانه¬ی چمروش از حافظه¬ی عامه¬ی مردم پاک شده است و معنی حرکت سگ را یک حرکت عبث و بی¬معنی می¬بینند و همانند پسر پادشاه قادر به رمزگشایی نیستند. نیمه انسان در جایگاه ایزد مهر می¬نشیند و گاو را قربانی می¬کند تا زندگی و سرسبزی به¬زمین بازگردد. اشاره¬ای ضمنی نیز به مراسم باران خواهی و دادن حلیم یا آش نیز شده است. با گوشت گاو حلیم می¬پزد تا مردم بیاییند بخورند و دعا برای دایی کنند اما در اصل باید دعا برای باران باشد.
بخش پنجم افسانه:
این بخش در واقع بخش نهایی افسانه است. در افسانه¬ی «هرچه مگی» این بخش به دلایلی نامعلوم حذف شده و پایان بندی برخلاف روال افسانه شکل گرفته، کوسه و زنش به¬جان هم می¬افتند و یک¬دیگر را می¬کشند. یعنی انتقام گیری قهرمان نیمه انسان بنا به سلیقه راویان انجام می¬شود. البته باید توجه داشت که در افسانه¬ی هرچه مگی دخالت¬های ناروا در چهارچوب افسانه پدید آمده است. یک نوع روحیه¬ی انتقام¬جویی بر کل افسانه سایه انداخته است که هیچ ارتباطی به اصل افسانه ندارد.
بخش پایانی افسانه:
افسانه¬ی «غل ممد پهلوان» به¬نظر می¬رسد بیشتر به اصل افسانه وفادار مانده است. در این پایان بندی قهرمان نیمه انسان با کمک دختر کوسه، در تاریکی شب کوسه را به دریا1 می¬اندازند، یعنی کوسه را به اصل خودش که آب است باز می¬گردانند. توجه شود در بسیاری از مراسم باران خواهی در پایان مهره¬ی سبز یا سنگ نصیب هرکس شده باشد او را در آب می¬اندازند.
منابع:
1- افسانه¬های خراسان/ جلد پنجم تربت حیدریه/ حمید رضا خزاعی/ انتشارات ماه جان/ چاپ 1380/ ص 307 تا 326
2- افسانه¬های خراسان/ جلد هشتم/ سبزوار/ حمید رضا خزاعی/ انتشارات ماه جان/ چاپ 1382/ ص 303 تا 318
3- اساطیر ایران، جان راسل هینیلز، ترجمه: محمدحسین باجلان فرخی، چاپ دوم، صفحات: ۴۴۸ و ۴۴۹