فصل پنجم:به خدا خواب نبود

فصل پنجم:به خدا خواب نبود

عروس باران

حمیدرضا خزاعی

فصل پنجم

به خدا خواب نبود

 

 

 

 

 

آمد، در­ يك چشم برهم زدن آمد، توی برف ايستاد، داشت نفس نفس می­ زد و ته یک پیراهن آمده بود.

گفتم: « خبری شده جهان؟ »

 

نگاهش مثل دو تيله‌ برق می‌زد: « صدايم كه زدی دویدم، پنداشتم كه جيغ می‌كشی، اما جيغ نمی‌كشيدی، داشتی می‌گفتی:  جهان، جهان بيا ! كاری داشتی دختر عمو؟ »

« چرا لباس نپوشيدی؟ »

« فرصت نشد دختر عمو. »

دستش را گرفتم، و به راه افتادم، تند می‌آمد و پايش هی ليز می‌خورد، پرسيد:

« برای چی صدام ‌زدی؟ »

توی چشم‌های سياهش خنديدم، اشك از گوشه‌ی چشمش ليز خورد وروی گونه‌اش غلتيد، گفتم: « سرما نمی‌خوری پسر عمو؟ »

« ما، ما، . . . »

و دماغش را بالا كشيد: « ما سرما نمی‌خوريم. »

از چندتا كوچه‌ رد شديم و رسيديم به در قلعه. سگ فاطی ازپناه ديوار بيرون پريد و بنا كرد به پارس كردن. دلم هُری پايين ريخت. توی چشم‌های سگ، دوتا آدم سفيد پوش ايستاده بودند گفتم: « چخه . . . »

سگ خُرخُر كرد و دندان‌هايش را نشان داد. دوتا آدم سفيد پوش كه توی چشم‌های سگ ايستاده بودند، بنا كردند با چوب به ديوار زدن. يكی گفت: « سگ ترسيده؟ »

سگ حالا پشتش را به ديوار داده بود و زوزه می‌كشيد.

« نگفتم سگ ترسيده . »

و باز با چوب به ديوار زد. سگ برگشت و مثل تيری كه از چله‌یكمان در برود رو به انتهای كوچه دويد. دمش را گرفته بود لای پاهايش و زوزه‌ می‌كشيد.

دوباره به راه افتادیم، رفتيم تا رسيديم به قلعه خرابه،كلاغ‌ها توی آسمان چرخ می‌زدند و غار می كشيدند.

« می‌بينی جهان؟ »

جهان باشوق خنديد و دست‌هايش را به‌هم ماليد: « چقدر كلاغ همه مال تو هستن دختر عمو؟ »

« معلومه، بايد بری و به همه بگی! »

پرده‌ی اشك دوباره تا مردمك چشم‌هايش بالا آمده بود: « بگم که تو این همه کلاغ داری؟ »

« باید بگی که من گم شدم. »

گيج و گنگ نگاهم كرد: « تو كه گم نیستی. »

« بگو گم شدم جهان، بگو پيدام كنن، می‌فهمی جهان؟ »

نمی‌فهميد و توی چشم‌هاش يك دسته كلاغ بال بال می‌زدند و قار می‌كشيدند. هرچه كيش كردم، نرفتند، همين‌جور چرخ می‌زدند و قار می‌كشيدند.

« يعنی، يعنی دروغ بگم، از دروغ بگم تو گم شدی؟ »

« از دروغ نه! »

حرف­هایم را نمی­ فهمید، توی برف ايستاده بود و به يك جای دور، يك جای خيلی خيلی دور نگاه می‌كرد.

« منتظر چی هستی جهان؟ »

بنا كرد به دويدن، پايش هی ليز می­ خورد و هی زير لب دعا می‌خواند.آن همه راه را دويد، حالا ميان درگاه در ايستاده بود و گريه می‌كرد، با تمام پهنای صورتش گریه می­کرد: « پيراهن سفيدی به تن داشت، گفت : بيا جهان، گفت: گم شدم جهان.و مرا به دنبال خودش كشيد. »

عمو كتش را به شانه انداخت و آمد تا تمام نگاه جهان را پركرد. جهان فقط پايين پيراهن راه راه عمو را می‌ديد. عمو گفت: « كی؟ از كی حرف می‌زنی؟»

و با كف دست روی موهای جهان كشيد.

« فرنگيس . . . »

« فرنگيس آغا؟ »

« نه. »

« پس كی؟ »

« فرنگيس، فرنگيس عموجان! »

و دوباره زد زير گريه. عمو خم شد و دست‌های جهان را گرفت .دست‌ها سرد بودند، مثل يخ حوض و گفت: « كجا بود. فرنگيس كجا بود؟ »

« جای قلعه خرابه، فرنگيس گم شده! »

دل دل می‌زد و فین می­کشید. عمو داد زد: « ماه‌منير، ماهمنير . . . »

و زير لب گفت: « برشيطون لعنت. »

و از جهان پرسيد: « از کجا فهمیدی که گم شده؟ »

« وقتی بيدار شدم، گم شده بود. خودش گفت: برو كمك بيار. »

« معلوم هست چی می‌گی؟ »

 

و جهان را به شدت تكان داد. جهان دوباره زد زير گريه. عمو دست جهان را گرفت و به دنبال خودش كشيد. از پله‌ها پايين آمدند و آمدند تا در بسته‌ی اندرونی كه پر از گل‌ميخ‌های طلايی بود. عمو در زد، دست جهان توی دست عمو بود وعمو با دست ديگرش دو لب‌گرد كتش را به هم آورده بود. كسی در دور دست‌ها گفت: «كيه؟»

جهان گوش به صدای پای صفيه سپرده بود كه برف‌ها را می‌كوبيد و پيش می‌آمد. صدای صفيه از پشت در بسته آمد:

« كيه؟ »

عمو دو لب‌گرد كتش را رها كرد و جوری ايستاد كه انگار سرمانمی‌خورد و گفت: « باز كن. »

كلون در صدا داد و در آرام بر پاشنه چرخيد. صفيه پير وچروكيده با چارقدی سپيد توی هشتی ايستاده بود و چشم‌هايش را رو به نور تند بيرونی تنگ كرده بود.

از زير آن همه درخت رد شدند، پله‌ها را بالا آمدند. عمو دست روی دو لت آبی در گذاشت و در را هل داد. در پر سر و صدا باز شد.

مادر سماور را گذاشته بود توی درگاه پنجره و داشت چای دم می‌كرد.پدر لوله‌ی تفنگ دو لولش را پاك می‌كرد. پدر كمر تفنگ را شكست و از سمت قنداق توی لول تفنگ را نگاه ‌كرد و لول تفنگ را رو به نور چرخاند. عمو و جهان آمدند توی لول تفنگ. عمو گفت: « فرنگيس! »

پلك برهم نهادم و خودم را به خواب زدم، مادر گفت: « فرنگیس خوابيده. »

صدای سماور تنها صدايی بود كه شنيده می‌شد، بعد صدای عمو آمد كه پر از سرزنش بود: « لعنت به‌بچگی. »

نفهميدم خطاب به خودش می‌گفت يا خطاب به جهان.

پدر گفت: « چی شده؟ »

« چه می­دونم، بچگی! »

و ادامه داد: « نگاه كن چه‌جوری مرا وارد بازی خودشان كردند. »

حالا داشت خطاب به­جهان حرف می­زد: « می‌بينی؟ اون‌جا زيرلحاف خوابيده، اون‌وقت چه‌جوری با تو تا قلعه‌ خرابه آمده و توی برف گم شده؟ »

صدای سيلی آمد و صدای زوزه ­ی جهان، پدر گفت: « چه‌كار می‌كنی سهراب؟ »

صدای عمو پر از خشم بود: « دوباره توی خواب راه افتاده، مثل قنديل يخ بود كه آمد، ته يك پيراهن. ميگه با فرنگيس رفتن تا قلعه خرابه، ميگه فرنگيس گم شده. می‌گه فرنگيس گفته: برو به همه خبر بده، بگو پيدايم كنن و مثل ابربهار می‌گريست. »

پشت عمو به آيينه بود. جهان گفت: « فرنگيس بزرگ شده بود،بزرگ‌تر از من، توی برف ايستاده بود گفت: می‌بينی جهان؟

كلاغ‌ها روی قلعه خرابه پرواز می‌كردند و قار می‌كشيدند . .. »

عمو گفت: « بس كن، بس كن بچه. »

مادر گفت: « خواب ديده، خواب كه ايرادی نداره سهراب خان. »

از زیر لحاف بیرون آمدم، از دروغ خمیازه کشیدم و آمدم تاپیش روی جهان و دست روی موهای جهان كشيدم. قدم به­ زحمت  به­ شانه‌ی جهان می‌رسيد: « خواب دیده­ ای پسرعمو! »

جهان نگاهم كرد و دماغش را بالا كشيد.

سال­ بعد بود، انگار یک سال از واقعه­ ی برف و گم شدن گذشته بود که بر سر جهان فریاد کشیدم: « قهر، قهر تا به­ قیامت. »

و در اندرونی را به رویش بستم، جهان پشت در بسته داشت جیغ می­ کشید: خواب نبود، به خدا خواب نبود دختر عمو. بيدار بودم، روی برف‌ها ايستادهبودی و به قلعه خرابه نگاه می‌كردی. گفتی: « گم شدم جهان، بگو پيدام كنن، می‌فهمی جهان؟ »

به همه گفتم، اما كسی حرف‌هايم را باور نكرد. گریه کردم و بنا کردم به­ جیغ کشیدن، پدر تسمه‌اش را از كمر شلوار كشيد و با زيرشلواری آمد توی درگاه در: « چته؟ »

تقلا كردم صدای گريه‌ام را پايين بياورم اما مگر هق‌هق گريه می‌گذاشت. وسط هق هق گريه چيزهايی می‌گفتم كه خودم هم نمی‌فهميدم. پدر هنوز ايستاده بود و گيج نگاهم می‌كرد: « ماه‌منير، ماه منير، بيا ببين اين چی می‌گه. »

مادر با بوی پياز داغ آمد توی درگاه در و از روی شانه‌ی پدرنگاه كرد: « لابد از خواب دم صبح‌ش می‌گه. »

« كدوم خواب؟ »

« همون كه دختر عموشه ديده. »

پدر تسمه را توی هوا تكان داد:« خواب بوده پسرجان، خواب! »

« خواب نبود، خودش بود، با كلاغا پرواز می‌كرد. گفت: بروكمك بيار، گفت: بگو پيدام كنن . . . »

و روی زانو رفتم تا درگاه در، صورتم را جلو پای پدر گذاشتمو زار زار گريستم. پدر گفت: « لعنت به دل سياه شيطون، خواب ديدی پسرجان! »

و گفت: « لباس بپوش. »

چشم‌هايم سرخ بود و سكسكه می‌كردم. مادر لباس گرم به تنمكرد و كلاه پشمی را تا روی ابروهايم پايين كشيد. دم در، پدر شال گردن را سه دور،دور گردنم پيچيد و يك لای آن‌را كشيد روی بينی و دهانم. از كوچه‌های يخ زده عبوركرديم، رفتيم تا نزديك قلعه خرابه. پدر دستم را رها كرده بود و جلو جلو می‌رفت. پادر جای پای پدر می‌گذاشتم، تا زانو توی برف بودم. بايد تخته سنگ را می‌ديدم. بهديوارهای رمبيده كه رسيديم، پدر ايستاد. شال گردن را از جلو دهانم كنار زده بودم،داشتم بخار می‌شدم. پدر جور بدی نگاهم كرد، بعد نگاهش رفت روی قلعه خرابه و رسيدبه آسمان: « كو، دختر عموت كو؟ »

در برف نشستم. پدر به خنده افتاد: « لابد می‌خواهی گريه كنی كه فرنگيس را برايت پيدا كنم، پسرجان خواب ديدی. نگاه كن روی برف‌ها اصلاً رد پانيست. »

از روی ديوارهای رمبيده رد شدم. پدر پشت سرم می‌آمد. بعضیجاها تا كمر توی برف بودم، به سنگ رسيدم كه كوهی از برف رويش نشسته بود و رد پای هيچ كلاغی روی برف‌ها پيدا نبود. برف‌ها را كنار زدم تا به سنگ رسيدم سنگ را بوكردم بوی ترا نداشت. اصلاً بويی نداشت . پدر به چوب‌دستی‌اش تكيه داده بود و سردنگاهم می‌كرد: « پيدايش كردی؟ »

« نه. »

« حالا فهميدی كه خواب بوده؟ »

« نه، خواب نبود. »

پدر با غيظ نگاهش را چرخاند و چيزی زير لب گفت كه نفهميدم.دور سنگ چرخيدم، تو همش جلو چشم‌هايم بودی. باد توی موهايت بود، با دست قلعه خرابه را نشان می‌دادی.

گفتم: « نيست، نيستی. »

داشتم فرياد می‌كشيدم و صدايم با باد می‌رفت . تو هنوز جلوچشم‌هايم بودی و يك دسته كلاغ روی سرت بال می‌زدند و من دوباره به گريه افتادم.

فریاد کشیدم: « قهر، قهر تا به ­قیامت. »

و جهان در پشت در بسته اندرونی می گریست: «خواب نبود، به خدا خواب نبود دختر عمو »

پایان فصل پنجم

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان