افسانه کچلک
پژوهش از حمیدرضا خزاعی
افسانه کچلک
تندیس بازمانده از عصر ایلامیان
يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچكس نبود. پيرزن فقيري بود كه پسري داشت به اسم كچلك. يك روز پيرزن به كچلك گفت: « ننهجان، در دنيا ديگر هيچ آرزويي ندارم، غير از اينكه تو را داماد ببينم. »
كچلك گفت: « من هم خيلي دلم ميخواهد كه تو دستي بالا كني و برايم زن حسابي بگيري. »
پيرزن گفت: « كي را برايت بگيرم؟ »
كچلك گفت: « ميداني ننه، عاشق دختر پادشاه شدهام و از عشقش شب و روز ، آرام و قرار ندارم. برو و دختر پادشاه را برايم خواستگاري كن. »
پيرزن گفت: « پسرجان، پايت را به اندازهي گليمت درازكن. ما كجا ، دختر پادشاه كجا؟ »
كچلك گفت: « مگر دختر پادشاه غير از آدميزاد است. او هم مثل ما آدم است. »
پيرزن گفت: « با وجود همهي اين حرفها نميگذارند ما به دختر پادشاه نگاه كنيم، چه رسد به اينكه دستش را بگيريم و بياوريم به خانه. پسر جان، دختر پادشاه را به شاهزاده و آدمِ با اسم و رسم ميدهند، به كسي ميدهند كه سرش به كلاهش بيرزد. »
كچلك گفت: « من اين حرفها سرم نميشود، بايد بروي و دختر پادشاه را برايم خواستگاري كني. »
هرچه ننه نصيحتش كرد كه: « ننه جان، اين لقمه اندازهي دهان ما نيست. »
كچلك به خرجش نرفت كه نرفت و گفت: « الا و لله بايد بروي بهخواستگاري. اگر نروي خودم را توي چاه مياندازم و ميكشم. »
پيرزن ناچار چادر چاقچور كرد و رفت به قصر پادشاه.
حالا بشنويد از پادشاه و دخترش. پادشاه دختري داشت زيبا و با نمك كه در هفت اقليم عالم بهنام بود . هركس به خواستگاري دختر آمده بود، پادشاه سنگ جلو پايش انداخته بود و چيزهايي خواسته بود كه هركس شنيده بود، جاخالي داده بود.
در قصر پادشاه جلو در تالار بيروني، توي حياط، دوتا تخته سنگ بود. يكي مال فقير بيچارهها كه وقتي ميرفتند و رويش مينشستند، پادشاه برايشان پولي، ناني، لباسي ميفرستاد و بندههاي خدا دعاگويان روانه ميشدند. تخته سنگ ديگر هم مال كساني بود كه به خواستگاري دختر پادشاه ميآمدند . پادشاه آنها را ميخواست و شرطهايش را ميگفت.
باري، پيرزن رفت و روي تخته سنگ خواستگارها نشست. پادشاه از اندرون آمد و توي تالار ارسي نشست. از پنجره چشمش به پيرزن افتاد كه روي سنگ خواستگارها نشسته است.
فراشباشي را صدا زد و گفت: « چيزي به پيرزن بدهيد و بگوييد ديگر روي اين تخته سنگ ننشيند. »
فراشباشي گفت: « قبلهي عالم بهسلامت باشد! وقتي آمد و روي اين تخته سنگ نشست، گفتيم: جاي تو اينجا نيست، روي آن يكي بنشين.
گفت : براي گدايي نيامدم، كار ديگر دارم. »
پادشاه گفت: « بگوييد بيايد و حرفش را بزند. »
پيرزن آمد. پادشاه گفت: « ها ننهجان، چه كار داري؟ »
پيرزن گفت: « آمدم كه پسرم را به نوكري قبول كنيد. »
پادشاه خيال كرد كه پيرزن ميخواهد پسرش نوكر درخانهي پادشاه بشود، دلش به حال و وضع پيرزن سوخت و گفت: « خيلي خوب، بگو بيايد، يك كاري دستش ميدهيم. »
پيرزن چيزي نگفت و آمد به خانه. كچلك داد و بيداد راه انداخت كه: « به نوكري قبولش كنيد كدام است؟ ميخواستي بگويي آمدم به خواستگاري دخترتان، اين دفعه برو و همينطور بگو. »
پيرزن باز رفت و روي سنگ خواستگاري نشست. پادشاه تا پيرزن را ديد گفت: « ها پيرزن، ديگر چه ميخواهي؟ »
گفت: « قبلهي عالم براي پسرم آمدهام. »
پادشاه گفت: « گفتم كه بگو بيايد. »
« كار نميخواهد قبلهي عالم، دختر شما را ميخواهد. »
تا اين را گفت، پادشاه اوقاتش تلخ شد و دستور داد تا پيرزن را از قصر بيرون كنند. پيرزن به خانه آمد و هرچه ديده بود و شنيده بود براي پسرش تعريف كرد. كچلك گفت: « تا سه نشه، بازي نشه. فردا هم برو. »
پيرزن گفت: « اين دفعه اگر بروم، ديگر حسابم پاك است. معلوم نيست چه بلايي سرم بياورند. »
كچلك گفت: « اگر مرا دوست داري و ميخواهي هميشه پهلويت باشم، بايد بروي خواستگاري. »
فردا صبح، باز پيزرن رفت و روي سنگ خواستگاري نشست. پادشاه تا چشمش به پيرزن افتاد، آتشي شد و به وزيرگفت: « باز هم اين پير كفتار آمد و روي سنگ خواستگاري نشست. زود بفرست ميرغضب بيايد و زبان این پیرزن را از پس كلهاش بيرون بكشد. »
وزير گفت: « قبلهي عالم بهسلامت باشد. شكون ندارد كه براي خاطر دخترت، پيرزني رابكشي. تو كه بلدي سنگ بزرگ پيش پاي خواستگارها بيندازي، حرفي بزن كه از عهدهاش بر نيايد، خودش ميرود دنبال كارش. »
پادشاه گفت: « راست گفتی. »
پيرزن را خواست و گفت: « من به كسي دختر ميدهم كه هم دارا باشد و هم كارهايي بلد باشد كه از كس ديگري ساخته نباشد. اگر پسر تو اينطور است بگو بيايد، اگر نه ما را بخير و تو را بسلامت. »
پيرزن برگشت و هرچه شنيده بود براي كچلك تعريف كرد. كچلك رفت توي فكر و از مادرش پرسيد: « ننه، به عقل تو چه ميرسد؟ من چه كار كنم كه هم كاري ياد بگيرم كه كسي بلد نباشد و هم چند شاهي پول به هم بزنم؟ »
مادر گفت: « تو بايد حركت كني تا خدا هم بركت بدهد. پاشو تا بگويم چه كار كني. »
كچلك و پيرزن از خانه بيرون آمدند. پيرزن يك پول، نخودچي كشمش خريد و ريخت توي جيب كچلك و از دروازه شهر بيرون آمدند .
پيرزن گفت: « فرزند! نخودچي كشمشها را دانه دانه بخور، هرجا كه نخودچي كشمشها تمام شد به من بگو. »
كچلك همينطور ميرفت و نخودچي كشمشها را دانه دانه ميخورد. نخودچي كشمشها نزديك يك چشمه تمام شد. كچلك گفت: « ننه تمام شد. »
پيرزن رفت كنار چشمه تا دست و رويي تازه كند و آبي بخورد كه يك دفعه چشمه غُل بزرگي زد و كوسهي عيار از ميان آب بالا آمد. كوسهي عيار نگاهي به پيرزن كرد و گفت: « پيرزن، تو كي هستي و با اين جوان، اينجا چهكار ميكني؟ »
پيرزن حكايت كرد كه چه اتفاقي افتاده است. كوسه سري تكان داد و گفت: « خاطرت جمع، كار يادش ميدهم و ناني توي سفرهاش ميگذارم. »
پيرزن دست كچلك را به دست كوسه داد، خداحافظي كرد و رفت. كوسهي عيار كه دست كچلك را گرفته بود، گفت: «چشم¬هایت را ببند. »
کچلک چشم¬هایش را بست، وقتی چشم¬هایش را باز کرد توی باغ بزرگی بودند. كوسه چند ديگ سربار گذاشت، كيسهاي شن آورد. سر كيسه را باز كرد و توي ديگها شن ريخت و رويش هم آب. سر ديگها را بست و به كچلك گفت: « زير ديگها را الو كن. »
كچلك هم خوش خدمتي كرد و زير ديگها را الو كرد تا وقتي جوش آمد. بعد از ساعتي، كوسه سر ديگها را باز كرد، از يك ديگ پلو و از ديگ ديگر خورش بيرون آورد. كچلك ماتش برده بود كه از ديگ پر از شن چطور ميشود خوراكهاي درست و حسابي درآورد! خيلي دلش ميخواست از اين كار سر در بياورد .
يك روز كوسهي عيار، كچلك را فرستاد به حياط ته باغ كه چيزي بياورد. مرجانه دختر كوسهي عيار، كچلك را ديد و عاشقش شد. بود و بود تا يك روز مرجانه سر راه كچلك ايستاد و گفت: « جوان، براي چي خودت را شاگرد زبر و زرنگي نشان ميدهي؟ »
« آمدهام كه كار ياد بگيرم، همهي استادها شاگرد زبر و زرنگ را دوست دارند. »
« گوش كن ببين چي ميگويم، اگر پدرم بفهمد كه تو ميخواهي از كارهايش سر در آوري و يا چيزي حاليت ميشود، زنده زنده تورا توي ديگ آبجوش مياندازد و تو را شمش طلا ميكند، تا ميتواني خودت را به نفهمي بزن. »
كچلك ميزان دستش آمد، هر وقت كوسهي عيار از او سوالي ميكرد و ميخواست بفهمد كه چقدر هوش و عقل دارد. كچلك خودش را به نفهمي ميزد و جوابهاي پرت و پلا ميداد. كوسه وقتي اين را ميديد از خوشي قند توي دلش آب ميشد، چون از قديم گفتهاند: « يك مريد خر بهتر از يك بدرهي زر. »
كم كم كوسه خاطر جمع شد كه كچلك عقل درست و حسابي ندارد و چيزي نميفهمد، روي همين حساب روبروي كچلك بيپروا كارهايش را انجام ميداد.
كچلك هم شش دانگ حواسش را جمع ميكرد كه ببيند كوسه چهجوري اين كارها را انجام ميدهد. با مرجانه هم روي هم ريخته بود تا به اسرار بيشتري پي ببرد. مرجانه وردهايي كه بهدرد ميخورد از روي كتاب كوسه برايش ميخواند، كچلك هم توي بياضي براي خودش مينوشت. چهل روز كه كامل شد، كچلك آمد پيش كوسهي عيار و گفت: « اگر رخصت بدهيد، بروم سري به مادرم بزنم، حالي بپرسم واگر قسمت شد دوباره برگردم. »
كوسهي عيار كه از شاگردش راضي بود و دلش نميخواست از پيشش برود گفت: « ننه را ول كن همين جا پهلوي خودم بمان. »
كچلك گفت: « دلم تنگ شده است، بگذار بروم، انشاء الله برميگردم. »
كوسه راضي نشد. كچلك وقتي ديد راضي نميشود، شروع كرد به خُل بازي و نافرماني درآوردن. كوسه با خودش گفت: « اي داد بيداد! اين يكي هنوز چيزي ياد نگرفته ميخواهد ديوانه شود، بهتر است رهايش كنم تا برود. »
كچلك ميخواست راه بيفتد كه كوسه گفت: « كجا پسرجان؟ مگر ميتواني به اين آساني برگردي سر جاي اولت. »« پس چه كار كنم؟ »
« بيا جلو، چشمت را هم بگذار و دستت را به من بده تا همانطوري كه آوردمت، برت گردانم. »
كچلك چشمش را هم گذاشت و دستش را به دست كوسهي عيار داد. كوسه وردي خواند و بعد از چند لحظه به كچلك گفت: « حالا چشمت را باز كن. »
كچلك تا چشمش را باز كرد، خودش را كنار همان چشمه ديد، كچلك معلقي زد، دست كوسه را بوسيد و راه افتاد به طرف خانه.
نزديك غروب به خانه رسيد، در زد. مادرش در را باز كرد و با ديدن كچلك خوشحال شد كه پسرش صحيح و سالم برگشته. شامي درست كرد باهم خوردند، مدتي با هم حرف زدند و بعد خوابيدند.
صبح كه شد كچلك گفت: « ننه، چيزهايي ياد گرفتهام كه نگو و نپرس. يك ساعت ديگر ميروي توي طويله، اسب عربي قيمتي به آخور بسته است. اسب را ميبري توي ميدان و به صد اشرفي ميفروشي، اما مواظب باش وقتي كه فروختي افسارش را از گردنش باز كني و بياري. مبادا اسب را با افسارش بفروشي. »
ننه گفت: « خيلي خوب. »
كچلك اين را گفت و رفت توي طويله، وردي خواند و شد يك اسب عربي. پيرزن آمد، دهنهي اسب را گرفت و برد توي ميدان. از قضا وزير پادشاه با مهترش آمده بود به ميدان تا اسبي بخرند. چشم وزير تا به اسب افتاد، خوشش آمد. پيرزن را صدا زد و گفت: « اسب را چند ميفروشي؟ »
پيرزن گفت: « بي چك و چانه صد اشرفي. »
وزير كيسه را باز كرد و صد اشرفي داد به پيرزن. پيرزن آمد افسار را از گردن اسب بردارد . مهتر گفت : « چرا افسارش را برميداري؟ »
پيرزن گفت : « مگر نميبيني كه اين اسب احتياج به افسار ندارد و خودش عقب تو ميآيد. »
مهتر ديد راست ميگويد، اسبي آرام و مطيع است. وزير گفت: « معلوم ميشود خيلي نجيب است. »
مهتر گفت: « من تا به حال اسبي به اين قشنگي نديده بودم. هم سر و سينهاش خوب است، هم خوب دَم ميگيرد . »
وزير از خوشحالي دلش نيامد اسب را سوار شود با مهتر آمدند توي طويله كه آخور اسب را درست كنند، همين طور كه مهتر دست به گردن و كفل اسب ميكشيد، به يكباره ديدند اسب كوچك شد ، كوچك و كوچكتر و شد به اندازهي يك موش. مهتر و وزير دويدند كه موش را بگيرند. موش رفت توي سوراخ . مهتر و وزير مات و متحير به هم نگاه كردند و از طويله آمدند بيرون.
پيرزن تازه از ميدان برگشته بود و هنوز خستگي در تنش بود كه ديد پسرش از در وارد شد. صد اشرفي را با افسار به پسرش داد. كچلك گفت: « بارك الله ننه، خوب كاري كردي كه افسار را از گردنش برداشتي، والا ديگر دستت به من نميرسيد. حالا گوش كن فردا صبح كه از خواب بيدار شدي ، قوچ جنگي توي طويله هست. ميبري به پنجاه اشرفي ميفروشي، حواست را جمع كن، وقتي فروختي افسار را از گردنش بردار. »
ننه گفت: « خيلي خوب. »
پيرزن صبح كه از خواب بيدار شد، يك راست به طويله رفت و ديد قوچ جنگي به آخور بسته شده است. قوچ را برد بهبازار. از قضا پهلوان شاه به بازار آمده بود، تا چشمش به قوچ افتاد، جلو آمد و گفت:
« پيرزن، اين قوچ بهچند؟ »
« يك كلام، پنجاه اشرفي. »
پهلوان از كيسه كمرش پنجاه اشرفي در آورد و به دست پيرزن داد. پيرزن هم زود افسار را از گردن قوچ باز كرد. پهلوان گفت: « چرا افسارش را باز كردي ننه جان؟ »
« قوچ آموخته است پهلوان، افسار نميخواهد. »
پهلوان ديد راست ميگويد. خوشحال قوچ را برد سرِ گذر كه با قوچ ديگري دعوا بيندازد. مردم جمع شدند و قوچها را بردند وسط ميدان. قوچها چشمشان كه به هم افتاد، عقب عقب رفتند و يك باره به هم حمله كردند، قوچ پهلوان با شاح زد توي پهلوي قوچ ديگر و شكمش را سفره كرد، خودش هم دود شد و رفت به هوا. پهلوان و مردم همه انگشت به دهان، حيران و سرگردان ماندند.
پيرزن تازه رسيده بود به خانه و هنوز نفس تازه نكرده بود كه كچلك وارد شد. پنجاه اشرفي را از ننه گرفت و گذاشت روي صد اشرفي، بعد رو كرد به ننه وگفت: « فردا صبح توي طويله يك آهو هست، ميبري ميدان و بهصد و پنجاه اشرفي ميفروشي، اما مواظب باش افسارش را برداري. »
فردا صبح مادر كچلك، آهو را برداشت و برد بهبازار. از قضا پسر پادشاه با لَلَه باشي و چند غلام و فراش آمده بودند به ميدان، تا چشم پسر پادشاه به آهو افتاد خوشش آمد و گفت: « اين آهو را براي من بخريد. »
رفتند به سراغ پيرزن و گفتند: « آهو را به چند ميفروشي؟ »
« صد و پنجاه اشرفي. »
صد و پنجاه اشرفي را دادند و آهو را خريدند. پيرزن افسار را از سر آهو برداشت. گفتند: « بگذار افسارش باشد. »
گفت: « آهو افسار لازم ندارد، رام و آموخته است. »
لَلَه باشي كشمش خريد و توي جيب پسر پادشاه ريخت. پسر پادشاه دست در جيب ميكرد، كشمش در ميآورد و بهدهان آهو ميگذاشت. آهو به دنبال پسر پادشاه ميدويد، يواش يواش آهو راه جيب را پيدا كرد و ديگر زحمت به پسر پادشاه نميداد. خودش سر ميكرد توي جيب پسر پادشاه و ميخورد. پسر پادشاه هم خيلي از كار آهو خوشش آمده بود. در جيبش را به روي آهو باز نگه داشته بود كه يك دفعه سر و دست آهو، رفت توي جيب پسر پادشاه.
« لَلَه باشي، لَلَه باشي، آهو دارد ميرود توي جيبم. »
لَلَه نگاه كرد و ديد سر و دست آهو و بعد هم تنه و پاهايش، رفت توي جيب پسر پادشاه. لَلَه و فراشها و مردمي كه آنجا بودند ماتشان برده بود كه اين چه حسابيست؟
پسر پادشاه دست توي جيبش كرد كه آهو را از جيبش بيرون بياورد . گنجشكي از جيبش بيرون آمد و پر زد به هوا .
كچلك پولها را از ننه تحويل گرفت و گذاشت روي بقيهي پولها و گفت:
« ننه، فردا صبح توي طويله الاغ بندري هست، ميبري ميدان به صد اشرفي ميفروشي. افسارش را فراموش نكني ننه. »
فردا صبح، پيرزن الاغ را برداشت و برد بهميدان كه بفروشد، از قضا كوسهي عيار هم آمده بود به ميدان، تا چشمش به پيرزن و الاغ افتاد، مطلب را تا به آخر خواند. جلو آمد. كچلك از ديدن كوسهي عيار پاهايش سست شد، اما ننه اصلاً كوسه را نشناخت. كوسهي عيار گفت: « پيرزن الاغ را چند ميفروشي؟ »
پيرزن گفت: « صد اشرفي. »
كوسه گفت: « خريدم. »
پيرزن آمد كه افسار را از گردن الاغ بردارد، كوسه گفت: « با افسار ميخرم. »
پيرزن گفت: « با افسار نميفروشم. »
كوسه گفت: « صد اشرفي هم براي افسارش ميدهم. »
پيرزن گفت: « نه. »
كوسه گفت: « دويست اشرفي. »
خلاصه قيت افسار را تا پانصد اشرفي بالا برد. اينجا ديگر طمع، چشم پيرزن را كور كرد و راضي شد. الاغ بدبخت هم هر چه به پيرزن نگاه كرد كه بلكه بفهمد و افسار را نفروشد اما پيرزن نفهميد.
كوسهي عيار پول را داد، سوار الاغ شد و گفت: « به من نارو ميزني! خودت را به سادگي و خريت ميزني. خيال كردي گذار پوست به بازار دباغ خانه نميافتد؟ بلايي به سرت بياورم كه در كتابها بنويسند.»
الاغ را آورد به باغ. دخترش را صدا زد وگفت: « مرجانه، بيا »
مرجانه آمد، كوسه پرسيد: « اين الاغ را ميشناسي؟ »
مرجانه الاغ را ورانداز كرد و گفت: « كچلك نيست؟ »
كوسه گفت: « چرا! »
مرجانه دلش سوخته بود اما كاري از دستش برنميآمد، كوسه گفت: « برو كارد را بياور. »
مرجانه كارد را برداشت و به بهانهي شستن رفت لب حوض و كارد را انداخت توي حوض، بعد هم بنا كرد به فرياد زدن كه : « باباجان! كارد توي حوض افتاد. »
كوسه دشنام داد كه: « كارد شستن نميخواست، تو هم وقت پيدا كردي، زود باش برو توي حوض در آر. »
مرجانه گفت: « حوض گود است، ميترسم. »
كوسه گفت: « بيا افسار اين را نگهدار و مواظب باش از گردنش در نيايد تا خودم بروم و كارد را در بياورم. »
افسار الاغ را به دست دخترش داد و خودش رفت كه كارد را حوض بيرون بياورد. تا كوسه پشتش را به مرجانه كرد، مرجانه تندي افسار را از سر الاغ برداشت. الاغ چرخي زد، كفتري شد و پرواز كرد. كوسه صداي پرواز را شنيد و رو به صدا چرخيد، ديد الاغ نيست و كفتري توي هوا پرواز ميكند، فوري چرخي زد عقابي شد و سر در پي كفتر گذاشت.
كفتر اينجا برو، آنجا برو، خودش را رساند به باغ پادشاه، گل سرخي شد و به درخت گل چسبيد. عقاب هم درويشي شد و آمد دم در باغ پادشاه. از قضا پادشاه نزديك درخت گل روي فرش ابريشمي نشسته بود . دربان باشي آمد پيش پادشاه كه « قربانت گردم! درويشي آمده دم در. »
پادشاه گفت: « اين كه گفتن ندارد، چيزي بدهيد و خوشحال راهيش كنيد. »
هرچه دادند درويش قبول نكرد، گفتند: « درويش جان، پس چي ميخواهي؟ »
« گل سرخي را ميخواهم كه بر آن درخت شكفته، ميخواهم با دست خودم آن را بچينم. »
خبر به پادشاه دادند. پادشاه گفت: « خيلي خوب، بگوييد بيايد و گل را بچيند. »
درويش آمد كه گل را بچيند، گل ياقوتي شد و به تاج پادشاه چسبيد. پادشاه تعجب كرد و با خودش گفت: « اين چه حساب است! »
درويش گفت: « قربان! ياقوت را ميخواهم. »
پادشاه گفت: « بخشيدم به تو »
و تاجش را برداشت كه درويش ياقوت را از تاج بكند، ياقوت، اناري شد و تركيد. دانههاي انار روي زمين پخش شد. درويش چرخي زد، خروسي شد و بنا كرد به چيدن دانههاي انار. خروس هنوز دانههاي انار را تمام نكرده بود كه يكي از دانهها، شغالي شد و بيخ خِر خروس را گرفت و خفهاش كرد.
پادشاه و آنهايي كه پيشش بودند، مات ومتحير انگشت به دهن حيران و سرگردان مانده بودند كه اين چه بازيست و چه سحر و افسونيست. هنوز هوش و حواسشان پهلوي شغال بود كه ببينند عاقبت كار به كجا ختم خواهد شد، ديدند شغال سه دور به دور خودش چرخيد. پوستش تركيد و از ميان پوست شغال، كچلك بيرون آمد. پادشاه بيشتر حيرت زده شد، رو كرد به وزير كه: « اين چه سحر و افسوني بود، اين كيه؟»
وزير گفت: « كچلك! پسر همان پيرزني كه به خواستگاري دخترتان آمده بود. »
پادشاه كه از كارهاي كچلك خوشش آمده بود. از كچلك پرسيد: « بگو ببينم اين درويش كي بود؟ معني اين كارها چي بود كه انجام داديد؟ »
« كوسهي عيار بود، قبلهي عالم. »
و همه چيز را براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه بيشتر خوشش آمد و گفت: « آفرين بر تو، همان طور كه به مادرت وعده دادم سرقولم ايستادهام. دخترم مال تو. »
فرستادند پي مادر كچلك و مشغول تهيهي مقدمات عروسي شدند.
هفت شبانه روز شهر را آيين بستند، روز هفتم دست دختر پادشاه را توي دست كچلك گذاشتند. پادشاه چون پسري نداشت، كچلك را وليعهد قرار دادند . كچلك بعد از مرگ پادشاه، بر تخت پادشاهي نشست. بالا رفتيم دوغ بود، قصهي ما دروغ بود . پايين آمديم ماست بود، قصهي ما راست بود.
یافته ها:
1- در این افسانه، جایگاه یا مکان زندگی کوسه در درون چشمه است. افسانه می¬گوید: برای رسیدن به کوسه باید مراسم یا مناسک خاصی اجرا شود. پیرزن به کچلک مقداری نخودچی کشمش می¬دهد و می¬گوید: دانه دانه بخور، وقتی نخودچی¬ها تمام شد خبرم کن. کچلک نخودچی کشمش¬ها را می¬خورد و می¬روند تا از شهر خارج می¬شوند. کنار یک چشمه، نخودچی کشمش¬ها تمام می¬شود. چشمه غُل می¬زند و کوسه از درون چشمه بیرون می¬آید.
2- آیا این افسانه می¬خواهد پیوندی میان نخود مشگل گشا و کوسه برقرار کند؟ پیوندی میان خواجه¬ی خضر و کوسه. در افسانه¬ی «غل ممد پهلوان» و «هرچه مگی» نیز این ارتباط برقرار بود. توجه شود به¬جایی که کوسه فریاد می¬زند: « یک روز کار چل روز استراحت. » این یک روز کار و چل روز استراحت در اول بهار است که به¬چله¬ی خواجه¬ی خضر مشهور است و کشاورزی نیاز به کار ندارد و طبیعت خود به¬خود همه¬ی کارها را انجام می¬دهد. می¬دانیم که خواجه¬ی خضر و کوسه هردو در ارتباط با آب هستند. زیارتگاه¬های خواجه¬ی خضر در کنار چشمه¬ها برپا می¬شود. در این افسانه گفته می¬شود: کوسه در درون چشمه زندگانی می¬کند. در افسانه¬ی نخود مشکل¬گشا خواجه¬ی خضر مشتی ریگ به پیرمرد خارکن می¬دهد و ریگ¬ها تبدیل به جواهر می¬شوند و در این افسانه¬ کوسه ریگ در دیگ می-ریزد و انواع غذاها را از دیگ بیرون می¬آورد.
3- در افسانه برای شناخت بهتر کوسه باید به دو عامل توجه شود:
الف منطق ما انسان¬ها شبیه به منطق خدایان نیست، ما فقط ظاهر را می¬بینیم و آنان علاوه بر ظاهر، باطن را نیز درک می¬کنند.
ب کچلک شاگرد کوسه است و اسرار می¬آموزد. اما از این اسرار در جهت خیر و صلاح عمومی استفاده نمی¬کند.
4- در این¬ افسانه¬ها دختری¬ حضور دارد که به¬عنوان دختر کوسه معرفی می¬شود. دختر مشخصات علمی کوسه را دارد اما روحی مهربان دارد و سعی در کمک به کوسه دارد. آیا این به معنی روح دوگانه¬ی کوسه نیست؟ آیا در اصل و سرچشمه¬ی اصلی افسانه این دو یکی نبوده¬اند. در یک سینی باستانی مکشوفه، زروان و اهورامزدای درون شکم او، در نقش سیمرغ و انسان بالدار دیده می¬شوند. آیا در این افسانه کوسه و دخترش به¬نوعی با خدای دو جنسیتی زروان مربوط نیستند. در افسانه این¬گونه وانمود می¬شود که کوسه نمی¬خواهد راز و رمز خود را به شاگردش بیاموزد و دخترش این راز و رمز را به شاگرد می¬آموزد. باید پرسید اگر کوسه نمی¬خواهد راز و رمز را به شاگرد بیاموزد پس چرا شاگرد می¬گیرد. نوعی تناقض در این کار وجود دارد. به¬نظر می¬رسد که در سرمنشاء کوسه و دخترش یکی بوده اند و جمع هردو، به روح آب معنی و کارکرد می بخشد. بی¬دریغ بودن و در عین حال هدایت.