مجله ی مکتوب این مصاحبه را در شهریورماه 1388 با حمیدرضا خزاعی انجام داده است.
افسانهها از ديرباز به عنوان تجلی ابعاد گوناگون روان بشر و جلوهگاه عينی و ملموس آن بوده است. افسانههاي ايران زمين و بهويژه خراسان بزرگ علاوه براين بُعد، آيينهی تمام نمايي از لهجهها و گويشهای گوناگون اهالی اين مرز و بوم بوده و دريايی ست كه حاصل غواصی در آن گوهرهاييست كه هيچكجا نظيرش را نمی يابی !
حميد رضا خزاعي غواص توانمند اين دريای بيكرانه است كه تاكنون ده اكسير را در قالب مجموعهاي از افسانههاي خراسان به ساحل فرهنگ ما تقديم كرده است . مهمترين دغدغهي خزاعي افسانهها و بزرگترين آرزويش تدوين 50 جلدي از افسانههاي خراسان ميباشد .
دقايقي را با او همراه ميشويم .
نوشتن را از چه زماني آغاز كرديد ؟
در دوران دبيرستان داستانهايي مينوشتم كه در روزنامههاي محليچاپ ميشد ، بعدها عاشق سينما شدم و در سينماي آزاد كه وابسته به تلويزيون بود ،همراه با جمعي از بچههاي علاقهمند ، فيلمهاي هشت ميليمتري ميساختيم . بود وبود تا باران گل ياس و غبار همهجا را فرا گرفت . ما گم شديم ، گم شدهبوديم و زيرباران به دنبال خودمان ميگشتيم . سالها گذشت سينما خاطرهاي بود كه پشت غبار آنسالها فراموش شد . در سال 1368 اولين مجموعه داستان با نام « دريچهي تازه » به چاپ رسيد ، مجموعهاي كه كاري گروهي بود ، گروهي از داستاننويسهاي خراسان . سال بعد مجموعهي « خوابگرد » از چاپ بيرون آمد ، دومين كار گروهي ، گروهي كه در همان سالها از هم پاشيد و هركس در جستجوي يافتن خود به راهي رفت . در سال 1372 اولين مجموعه داستان مستقل با نام نقش خيال به چاپ رسيد . دومين كتاب مستقل ، مجموعه شعري بود با نام « باغ سرخ و سبز » كه در سال 1373 از چاپ خارج شد . از همان سالهابود ، شايد هم از زماني دورتر كه پا در وادي تازهاي گذاشتم . بود و بود تا سال1378 كه جلد اول مجموعه افسانههاي خراسان از چاپ خارج شد . در يك دورهي ده ساله ،ده جلد افسانههاي خراسان ، يك جلد « افسانههاي طنز » ، « افسانههاي پريان » ، «افسانه شعرها » ، مجموعه شعري با نام « ترانهي كبوتران تاريك » و سه داستانكودكانه با نامهاي « خون برفي » ، « آدم چوبي » و « افسانهي محبت » را توانستمبه چاپ برسانم و راهي بازار كتاب كنم
چگونه شد كه از داستان به افسانه رسيديد ؟
سالها پيش طرح اوليهي رماني را نوشته بودم به نام جان جانكه وقتي طرح اوليهي آن به پايان رسيد ، راستش را بخواهيد با خواندن دست نوشتههابه وحشت افتادم ، وحشت از آن همه رويا ، رماني كه سراسر رويا و خيال بود ، روياهايكه به نظر ميرسيد مثل خواب و خيال از دنياي ديگري ميآمدند دنياي آشنايي كه بسيارغريبه و دور از دسترس به نظر ميآمد . آيا اين روياها روياهاي من بودند يا روياهايجمعي ما مردمان اين سرزمين ؟ آيا اين دنياي آشنا و در عينحال غريبه فقط از ذهن ومغز من تراويده بود يا ريشه در همين آب خاك داشت ؟ بايد كشف ميكردم، بايد ميفهميدم. در جستجوي اين راز سر به مُهر به افسانهها رسيدم . افسانهها يگانه منبعي بودندكه ميتوانستم به آنها مراجعه كنم و رد پاي روياهايم را در آن دنبال كنم . نميخواهمبگويم با افسانهها تا آن زمان بيگانه بودم ، من با افسانهها بزرگ شده بودم . مادرمافسانهگوي چيره دستي بود . مادرم ، عمهاي داشت به نام « عمهجان فرنگيس آغا » ،عمه جان فرنگيس آغا افسانهگوي توانايي بود كه روحش به افسانه آغشته بود ، اصلاخود افسانه بود و دريايي از افسانه كه در نگاه و كلامش جاري بود .
رد پاي روياهايتان را پيدا كرديد ؟
راستش را بخواهيد هنوز نه ! شايد براي سوال اوليه پاسخييافته باشم اما در طول كار هزاران سوال ديگر در ذهن و روانم شكل گرفت كه رسيدن به جواب، آن هم براي آن همه سوال ، نياز به زمان درازي دارد . كسي كه با افسانه بزرگ شده بود ، وارد افسانه شد تا خودش را ، تا روياهايش را پيدا كند اما خودش راگم كرد، گم شدهاي كه هنوز ميگردد، وادي به وادي، سرزمين به سرزمين، هركجا افسانهگويي مييابد پاي نقلش مينشيند ، گوش ميسپارد ، همهي جانش گوش ميشود، ضبط ميكند. آدمها و روياها را ورق ميزند، ورق ميخورد، تا در كجا و در چه زمانی نقطهی آخر را بگذارد و قلم از دستش بيفتد. می دانم تا زماني كه توانايي نگاه داشتن قلم را داشته باشم اين راه به پايان نرسيده است و نخواهد رسيد .
در مورد شيوهي كارتان توضيح دهيد ؟
كار گردآوري افسانهها ، استخراج و تدوين آنها كار سادهاينيست ، بايد عاشق باشيد . بايد افسانه و افسانهگو يگانه دغدغهيتان باشد تا بدون هيچ چشمداشتي ضبط صوت را برداريد ، دوربين عكاسيتان را برداريد و به راه بيفتيد، گاه سواره و در غالب اوقات پاي پياده ، همهي درهاي بسته را بگوبيد و از هرغريبه و آشنا سراغ او را بگيريد ، گاه لبخند ، گاه دشنام و گاه خندههاي پر ازتمسخر و نگاههايي كه تو را در هيئت يك ديوانه يا مجنون ميبينند و گاه ترا رندي ميپندارندكه در جستجوي گنج خودش را پشت افسانهها پنهان كرده است .
گاه در ته يك كوره راه به آبادي ميرسيدم و وقتي سراغافسانه را ميگرفتم جواب ميشنيدم كه دير آمدي اگر سالي يا دوسالي زودتر آمده بودي فلاني و فلاني هنوز زنده بودند و هركدام دريايي از افسانه بودند ، دريغ و درد ،دريغ و درد . . .
گاه رسيدهاي ، زود هم رسيدهاي اما عواملي كه ريشه در همينفرهنگ دارند ، چنان دو دستي بر تخت سينهات ميكوبند كه بر خاك ميافتي و در غبارگم ميشوي .
اولين جلد افسانههاي خراسان كي منتشر شد ؟
جلد اول افسانههاي خراسان در سال 1378 از چاپ خارج شد .
راجع به پيشينهي افسانه توضيح دهيد ؟
فكر ميكنم قدمت افسانه به قدمت عمر بشر است ، انسانها ازهمان ابتداي خلقت از زماني كه توانايي لازم براي ارتباط كلامي با يكديگر را پيداكردند بايد در همان زمانها افسانه متولد شده باشد . افسانه متولد شد تا پاسخيباشد براي توجيه دنياي پيرامون ، شكستن مرز ميان خواب و بيداري ، راهي براي رسيدنبه روياها ، فراموش كردن دردها و مهمتر از همه پر كردن اوقات فراغت و تنهايي .
از ارتباط ميان افسانه و آرزوهاي انساني بگوييد ؟
افسانه و آرزو شايد دو همزاد ديرينه باشند ، همانطور كهآدمي و آرزو دو همزاد ديرينه هستند . اگر آرزو را از آدميزاد بگيريم حتما رو به قبله دراز خواهد كشيد تا مرگ از راه برسد و او را با خودش ببرد . افسانهها خلقت آرزوهاي بزرگ و راه رسيدن به آنها را نشان ميدهند
بگذاريد دربارهي يكي از مهمترين كاركردهاي افسانه بگويم ،ببينيد وقتي ما در يك تنگنا قرار ميگيريم يا با مشكلي بزرگ مواجه ميشويم طبيعيستكه تقلا ميكنيم و دوست داريم خود را از مهلكه نجات دهيم . در گذشته يكي ازمهمترين كاركرد افسانهها بخصوص در ميان كودكان و نوجوانان اين بود كه كودك باهمزاد پنداري و يا قرار دادن خود در جايگاه قهرمان افسانه تقلا ميكرد تا با كمكآن بر مشكلات خود يا مشكلاتي كه بر سر راهش قرار داشتند غلبه كند . هنوز هم وقتيداستاني ميخوانيم غالبا خود را به جاي قهرمان داستان قرار ميدهيم و با پيروزيقهرمان داستان يا فيلم احساس ميكنيم اين ما هستيم كه پيروز شدهايم و در عالمخيال براي لحظاتي چند از شر رنجها و دردها خود را رها ميبينيم اين روحيهي همزاد پنداري به ما راه نشان ميدهدراه كار ارائه ميدهد .
يكي ديگر از كاركردهاي افسانه در گذشته وظيفهي تعليم وتربيت كودكان و نوجوانان را برعهده داشت . پدر بزرگ و مادر بزرگ كه در گذشته وظيفهيتعليم و تربيت كودكان را برعهده داشتند آنان بهصورت غيرمستقيم و از طريق افسانهبه كودكان پند و اندرز ميدادند بيآنكه با واكنش منفي آنها در برابر پند واندرز مواجه باشند . بايد بپذيريم كه اصولا انسان در برابر نصيحت مستقيم واكنشنشان ميدهد اما افسانه همان نصيحت را بهصورت غير مستقيم و در قالبي دلنشين ارائهميدهد ، راههاي واكنش منفي را ميبندد و ملكهي ذهن ميشوند چون دلنشين روايت ميشوندو شرايط همزاد پنداري و قرارگيري در جايگاه قهرمان را فراهم ميآوردند ( آدم و حواگندم را خوردند چون بهصورت مستقيم نصيحت شده بودند كه گندم را نخوريد . آدم و حواگندم را خوردند و افسانهاي را خلق كردند تا با كمك آن افسانه نسلهاي بعدي خطايپدر بزرگ و مادر بزرگ را تكرار نكنند . )
افسانهها چه پيوندي با تاريخ دارند ؟
سرزمين ما از ديرباز تاريخ همواره در معرض تاخت و تاز اقوامپيرامون خود قرار داشت ، درست است كه تمامي اين اقوام پس از ورود به اين سرزمين كمكمرنگ بوي فرهنگ اين سرزمين را به خود ميگرفتند و بعنوان مدافعان اين فرهنگ درميآمدنداما بايد بپذيريم كه در اين هجومها بسياري از مظاهر مادي فرهنگ ما مثل معماري ،كتاب و . . . در معرض نابودي و ويراني قرار ميگرفتند و در آتش خشم ميسوختند وخاكستر ميشدند اما ادبيات شفاهي كه جايگاه آنها در دل مردمان اين سرزمين قرارداشت و سينه به سينه از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشد بي هيچ آسيبي حفظ ميشد و باامانتداري به نسل بعدي منتقل ميگرديد و هيچ هجوم و ويراني قادر نبود به آنهاآسيبي وارد كند اما در نيم قرن اخير اين ميراث گرانقدر در هجوم راديو و تلويزيون وديگر وسايل ارتباط جمعي عصر حاضر بيآنكه جايگاه تعريف شدهاي داشته باشد در معرضخطر نابودي و فراموشي قرار گرفته است . ادبيات شفاهي اين ميراث گرانقدر كه سابقهيبسيار ديرينهاي دارد ، توانايي خفتهي بسيار عظيمي كه توانايي لازم براي روشنكردن بسياري از حلقههاي مفقودهي تاريخ ، باز كردن بسياري از گرههاي كور تاريخيو يافتن بسياري از گوشههاي گم شده را بهصورت بالقوه در درون خود حفظ كرده است .اين محفوظات بسيار ارزشمند نه تنها توانايي لازم براي باز سازي و بازخواني گذشتههارا دارا هستند بلكه توانايي لازم براي مواجه شدن با مشكلات فردا و راههاي عبور ازآنها را ميتوانند به ما آموزش دهند . تجربههاي بسيار ارزشمندي هستند كه شايد درابتدا گنگ و نامفهوم بهنظر آيند و يا خرافات و چيزهاي غيرواقعي و دور از دسترستلقي شوند اما ميدانم كه تكههاي پازلي هستند كه اگر درست كنار هم چيده شوند نقشهايبديعي در تاريخ آينده بازي خواهند كرد . ذكر اين نكته در همين جا شايد خالي ازفايده نباشد . پارهاي از تواناييها و قدرتهاي خاص به پارهاي از شخصيتهايافسانهاي نسبت داده ميشود مثل پرواز براي ديوها ، جادو و پرواز و . . . براي پريها. بازگرديد به عالم خواب و آن را مقايسه كنيد با عالم بيداري . در عالم خواب خودمن بسيار خواب پرواز ديدهام ، دستهايم را مثل بال پرندگان برهم ميزنم و درآسمان بالا ميروم يا دويدنهاي سبك بالانهاي كه يك گام در اينجا و گام بعدي درفاصلهاي بسيار دور ، شناور بودن در هوا و حركتي كه تا نخواهي گام بعدي به زميننخواهد رسيد . اگر در عالم خواب ميتوان پرواز كرد پس حتما اين توان در عالمبيداري هم وجود دارد اما روزمرگي و منطق دو دوتا چهارتا مانع از تحقق آن است ، مگرنميگويند ما از بخش ناچيزي از تواناييهاي مغزمان استفاده ميكنيم و بقيهي آنبلااستفاده باقي ميماند . كرامات و تواناييهايي كه به پارهاي از عرفا نسبت دادهشدهاند مثل راه رفتن روي آب ، مثل رفتن و بازگشتن به سرزميني دور دست در يك چشمبرهم زدن . تذكره الاولياء و بسياري از كتب عرفاني نمونههاي فراواني از اين دسترا ارائه ميدهند . پس وهم و خيال نيستند ، رويا پردازي نيستند خود واقعيتهاهستند كه با منطق دو دوتا چهارتاي ما همخواني ندارند .
قرار بود از پيوند افسانهها و تاريخ بگوييد ؟
همانطور كه گفتم با كمك گرفتن از افسانهها ميتوان حلقههايمفقودهي تاريخ را پيدا و دوباره آن را بازسازي كرد . البته كار سادهاي نيستنيازمند تلاش و خلاقيت است . افسانهها گاه الگوهاي شخصيتي و تاريخي را به مامعرفي ميكنند . به ما ميگويند كه چه كساني در دل مردم قرار دارند و چه كسانيمورد نفرت مردم هستند . به عنوان مثال شاه عباس در افسانههاي خراسان جايگاه ويژهايدارد و به عنوان نمونهي كاملي از يك پادشاه عادل و خيرخواه مردم معرفي ميشود .من كاري به تحليلهاي سياسي مذهبي موجود كه در پيرامون شخصيت شاه عباس شكل گرفتهاست ندارم ( و براي همهي اظهار نظرها احترام قائلم ) اما افسانهها چيز ديگري راروايت ميكنند . شاه عباس در تمامي اين افسانهها با لباس مبدل درويشي در ميانمردم ميگردد و از نزديك بيآنكه شناخته شود ، زندگاني مردمان سرزمين خود را موردبررسي و دقت قرار ميدهد . تكيهاش بر آن چيزهايي نيست كه ديگران برايش نقل ميكنندبلكه بر چيزهايي تكيه ميكند كه خود ديده و با زير و بم آن آشناست و چنين است كهشخصيت يگانهاي در حكومت خلق ميشود و جايگاه خويش را در دل مردم پيدا ميكند ،الگوييست كه ميتواند مورد توجه همهي صاحبان قدرت قرار گيرد . در كنار شاه عباسشخصيت افسانهاي نادرشاه را هم داريم . نادرشاه در افسانهاي كه در تربت حيدريهضبط كردهام ، شخصيتي بسيار منفي دارد نمونهاي از يك لات ، شايد هم يك لمپن . دركنار هم قرار دادن اين دو شخصيت افسانهاي نشان ميدهد كه مردم هيچگاه فريب نميخورندو چيزهايي را ميبينند كه بايد ببينند . بنابراين ارتباط ميان افسانه و تاريخبسيار سازنده و خالي از هر فريب و نيرنگيست مشروط بر آنكه با نازك بيني و شيوهايعلمي و صحيح به آن نگاه كنيم و بدون هيچ پيشداوري آن را تحليل كنيم .
مجموعهاي به نام افسانه شعرها منتشر كردهايد اگر ممكن است در مورد آن بيشترتوضيح دهيد ؟
بسياري از افسانهها ، افسانههايي هستند كه همراه با ساز وآواز روايت ميشوند و در زمان روايت فضايي دلنشين و روحنواز خلق ميكنند . بسيارياز بخشيها ( نوازندگان كرد ) و عاشقها ( نوازندگان ترك ) چنين سنتي را دنبال ميكنند. سنت نقالي و شاهنامهي فردوسي نيز خود ميراثدار بزرگي از همين شيوهي افسانهسراييهستند . افسانه شعرها ، افسانههايي هستند كه نظم و نثر را در كنار هم ارائه ميكنندو صداي دلنشين ساز نيز كل مجموعه ( افسانه گو و افسانه و شنوندگان ) را همراهي ميكند، مثل موسيقي متن يك فيلم كه اوج و فرود را برجسته ميكند ، صداي ساز همراه باافسانه گاه اوج ميگيرد و گاه باراني از اندوه برهمه جا و همهچيز ميباراند . دراين كتاب تلاش شده است تا مجموعهاي از اين نوع افسانهها در كنار هم قرار گيرند .افسانههايي بديع كه پارهاي از آنها شايد در نوع خود منحصر بهفرد باشند
آيا افسانهها وجوه مشترك دارند ؟
دو عامل تاثير مستقيمي بر شكلگيري اين وجوه مشترك تاثير ميگذارند:
- انسان وانسانيت كه وجه مشترك تمام انسانهاست
- سفر وانتقال ، همانطور كه انسانها قادر به سفر و حركت از مكاني به مكان ديگر هستند دستآوردهايبشري نيز اين توانايي را دارند كه به حركت درآيند و جايي به جاي ديگر منتقل شوند ،البته بايد پذيرفت كه اقليم و فرهنگ بر اين دستآوردها تاثير ميگذارند و باعثورود عناصري جديد به افسانه ميشوند و يا عناصري كه با آن فرهنگ همخواني ندارند رااز افسانه حذف ميكنند .
مثلا افسانهي ماه پيشاني در افسانههاي ما و افسانهيسيندرلا در افسانههاي غرب سرچشمهي مشتركي دارند اما ورود عناصر فرهنگي باعثتفاوتهاي بنيادي در ساختار و جهان بيني دو افسانه گرديده است .
علاوه برموارد برشمرده ، هر افسانه براي ماندگاري نيازمند تغييرات و اصلاحاتيست كه در هر دوره بر روي آن اعمال ميگردد . البته اين تغييرات يا اصلاحات آنچنان بنيادي نيستند كه بتوانند ساختار يا چهارچوب افسانه را تغيير دهند صرفا شبيه تراشي هستند كه براي جلاي بيشتر به يك گوهر داده ميشود. گوهر تراش ميخورد تا جلوه و جلايي بيشتر پيدا كند.
حرف آخر شما ؟
در ابتداي صحبت به مشكلاتي كه در اين مسير وجود دارد اشاره كردم و اما حرف آخر آن است كه بايد فرهنگ شفاهي با تمامي ابعاد آن ثبت و ضبط شود ،بايد پيش از آنكه دير شود ، همه آستينهاي همت را بالا بزنند. بيشتر از هزار بار است كه گفتهام و ميگويم : با مرگ هر كهنسال بخشي از فرهنگ شفاهي ما ميميرد و درخاك مدفون ميشود ، بيآنكه نسل جديد هيچ تعهد يا رغبتي براي حفظ آن درخود احساسكند . امروز دير است و فردا وقتي چشمهايمان را باز كنيم خواهيم ديد كه بخش عظيمياز فرهنگ ما كه نسل به نسل و با امانت داري از دل تاريخ به امروز امتداد يافته ،ناخواسته و از روي ندانم كاري در دل خاك مدفون شده است ! اي كاش ميراث فرهنگي وديگر متوليان امور فرهنگي كشور اين امر را جديتر ميگرفتند .