گزیده ای از اشعار فروغ فرخزاد
به انتخاب: حمیدرضا خزاعی
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوستِ سياهِ شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغ هاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست
كسی كه مثل هيچ كس نيست
من خواب ديده ام كه كسي می آيد
من خوابِ يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلكِ چشمم هي مي پرد
و كفش هايم هی جفت مي شوند
و كور شوم
اگر دروغ بگويم
من خوابِ آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثلِ هيچيكس نيست،
مثلِ پدر نيست،
مثلِ انسي نيست،
مثلِ يحيي نيست،
مثلِ مادر نيست
و مثلِ آن كسي ست كه بايد باشد
و قدش از درخت هاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش، از صورت امامِ زمان هم روشن تر
و از برادر سيد جواد هم
كه رفته است
و رختِ پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خودِ خودِ سيد جواد هم كه تمامِ اتاق هاي منزلِ ما
مالِ اوست نمي ترسد
و اسمش آن چنان كه مادر
در اولِ نماز و در آخرِ نماز صدايش مي كند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و مي تواند، تمامِ حرف هاي سختِ كتابِ كلاس سوم را
با چشم هاي بسته بخواند
و مي تواند حتي هزار را
بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بر دارد
و مي تواند از مغازه ي سيد جواد، هر چقدر كه لازم دارد،
جنسِ نسيه بگيرد
و مي تواند كاري كند كه لامپِ « الله »
كه سبز بود:
مثلِ صبحِ سحر سبز بود ،
دوباره روي آسمانِ مسجدِ مفتاحيان
روشن شود
آخ . . .
چقدر روشني خوب ست
چقدر روشني خوب است
و من چقدر دلم مي خواهد
كه يحيي
يك چار چرخه داشته باشد
يك چراغِ زنبوري
و من چقدر دلم مي خواهد، كه روي چار چرخه ي يحيي ميانِ هندوانه ها و خربزه ها بنشينم و دورِ ميدانِ محمديه بچرخم
آخ . . .
چقدر دورِ ميدان چرخيدن خوب ست
چقدر روي پشت بام خوابيدن خوب ست
چقدر مزه ي پپسي خوب ست
چقدر سينماي فردين خوب ست
و من چقدر از همه ي چيز هاي خوب خوشم مي آيد
و من چقدر دلم مي خواهد
كه گيسِ دخترِ سيد جواد را بكشم
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابان ها گم مي شوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابان ها هم گم نمي شود
كاري نمي كند كه آن كسي كه به خواب من آمده است، روزِ آمدنش را جلو بيندازد
و مردم محله ي كشتارگاه
كه خاكِ باغچه هاشان هم خوني ست
و آب حوض هاشان هم خوني ست
و تختِ كفش هاشان هم خوني ست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند
چقدر آفتابِ زمستان تنبل است
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد، در خواب خواب ببيند
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست،
در نفسش با ماست،
در صدايش با ماست
كسي كه آمدن اش را، نمي شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه در زيرِ درخت هاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز
بزرگ مي شود،
بزرگ تر مي شود
كسي از باران، از صداي شر شر باران
از ميانِ پچ پچ گل هاي اطلسي
كسي از آسمان توپ خانه در شبِ آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت مي كند
و پپسي را قسمت مي كند
و باغ ملي را قسمت مي كند
و شربت سياه سرفه را قسمت مي كند
و روزِ اسم نويسي را قسمت مي كند
و نمره ي مريض خانه را قسمت مي كند
و چكمه ي لاستيكي را قسمت مي كند
و سينماي فردين را قسمت مي كند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت مي كند
و هرچه را كه باد كرده باشد قسمت مي كند
وسهم مارا هم مي دهد
من خواب ديده ام . . .