دل روشن، دل تاریک
حمیدرضا خزاعی
دلِ روشن، دلِ تاریک
در خاطرم هست، روزی روزگاری، افسانه ای بود که می خواست نوعی پیام خاص به مخاطب خود انتقال دهد. افسانه می گفت: ماده گرگی با بچه اش در یک بلندی ایستاده بودند و نگاه به دشت می کردند. در دشت گله ای بزرگ از گوسفندان در حرکت بودند. بچه گرگ به همه طرف نگاه کرد و غیر از خودش و مادرش، گرگ دیگری را ندید اما دشت روبرو پر از گوسفند بود. بچه گرگ رو کرد به مادرش و گفت: «ننه »
«جانِ ننه»
«اونا چی هستن؟»
«گوسفند، ننه»
«گوسفندا گرگارو می خورن یا گرگا گوسفندارو»
«معلومه ننه، گرگا گوسفندارو می خورن!»
«پس برای چی اونا اونقدر زیاد هستن و ما اینقدر کم»
ننه گرگ فکری کرد و گفت: «ننه جان اونا زیادن چون دلشان روشن است و ما اینقدر کمیم چون دلمان تاریک و سیاست.»
و من امروز می خواهم بگویم: نه دل گرگ ها سیاه است و نه دل گوسفندها سپید، دل انسان هاست که سیاه است. طبیعت را به خدمت گرفته اند تا گوسفندان خود را چاق کنند. و کمر به نابودی چیزهایی گرفته اند که می پندارند دشمن طبیعی یا دشمن غیر طبیعی زیاده خواهی آنان است. جنگی نابرابر که به نابودی همه ی گرگ ها، به نابودی همه ی اکوسیستم ها و در نهایت نابودی طبیعت و نابودی خود انسان خاتمه پیدا خواهد کرد. دلِ روشن کیلویی چند، دل تاریک کیلویی چند؟
حمیدرضا خزاعی