خاطرات نزدیک
حمیدرضا خزاعی
گربه ی سیاه
دیروز بود، شاید هم امروز، همان وقت ها که خانه ی ما در شهرک ابوذر بود. در بالای راه پله ها و زیر خرپشته، گربه ی راه راه پلنگی خاکستری زائیده بود. بچه اش سیاه زاغ بود. گربه ی مادر وحشی نبود، خانگی به نظر می رسید. گاه بچه ها، گربه ی مادر را می آوردند به خانه. آن وقت ها سهراب کوچک بود و گربه ی مادر را دوست داشت، وقتی زیر بغل های گربه ی مادر را می گرفت که از زمین بلندش کند. قد گربه هم قد سهراب می شد. یعنی اگر گربه روی پاهایش می ایستاد هم قد سهراب می شد. با همه ی این حرف ها گاه گربه ی مادر را بغل می کرد و سه طبقه را هن و هن کنان بالا می آمد.
بچه گربه سیاه هم اهلی بود و هم وحشی. سهراب بیشتر وقت ها با مادر گربه ی سیاه بازی می کرد، اما جرئت بازی کردن با بچه گربه ی سیاه را نداشت. بچه گربه ی سیاه، شخصیتی خاص خودش داشت. گاه همراه با مادرش می آمد، اما قاعده اش همان دوری و دوستی بود. وقتی می خواستی به او گوشت بدهی، اگر مواظب نبودی، گوشت و انگشت را با هم می جوید. بچه ها خُلق و خوی بچه گربه را می دانستند و همه دوستش داشتند بی ناز و نوازش. در همان وقت ها که بچه گربه ی سیاه داشت بزرگ می شد و نظم رفت و آمدها و همه چیز ما دستش آمده بود. تقریبا می دانست که چه موقع من از سر کار برمی گردم. نزدیک به آمدن من، سنگر بالای پله ها را رها می کرد و روی جا کفشی و پشت در می خوابید. انگار صدای پایم را می شناخت. وقتی از پله ها بالا می آمدم، اول آرام آرام میو میو می کرد و هرچه بالاتر می آمدم صدای میوهایش بلندتر می شد به آخرین پاگرد که می رسیدم از روی جاکفشی پایین می پرید و به استقبال چند پله ای پایین می آمد. در را که باز می کردم، جلوتر از خودم وارد خانه می شد. سفره را که پهن می کردم، برای او هم روزنامه ای پهن می کردم که روی همان روزنامه غذایش را بخورد. سفره که جمع می شد، می دانست وقت رفتن است، می رفت پشت در، یعنی در را باز کنید که می خواهم بروم. یک بار موقع غذا خوردن گربه ی مادر و بچه گربه هردوتا بودند. برای هرکدام یک تکه گوشت انداختم که بخورند. بچه گربه دستش را گذاشته بود روی گوشت مادرش و مشغول خوردن گوشت خودش بود. مادر هم بی هیچ عکس العملی نشسته بود و بچه اش را نگاه می کرد.
همسایه ها چندبار بچه گربه و مادرش را برده بودند و در جای دوری رها کرده بودند. اما فردا دوباره سر و کله ی گربه و بچه اش پیدا می شدند. آخرین بار نمی دانم به کجا بردند که دیگر هیچکدام برنگشتند.
بچه گربه ی سیاه، چشم ها و نگاه خشنی داشت. در عکس پایین این خشونت کاملا آشکار است. یادم هست یک بار که از سر کار برگشتم، شهرزاد دختر برادرم در خانه ی ما بود . شهرزاد هنوز کوچک بود. گربه سیاه کنار من و بر سفره نشسته بود و گاه گاهی به اطراف هم نگاه می کرد. شهرزاد به یک باره به گریه افتاد و میان هق هق گریه می گفت: به گربه بگویید به من نگاه نکند.
نمایی از همان گربه ی سیاه که در بالا وصفش آمد
نمایی دیگر از همان گربه