زیباترین افسانه ها
افسانه گل ها
حمیدرضا خزاعی
مجموعه ای از لطیف ترین افسانه ها، انسان هایی ( بیشتر دختران و زنان ) که تحت شرایطی خاص به گل تبدیل می شوند و یا برعکس گل هایی که به انسان یا پری تغییر شکل می یابند. این مجموعه دارای 11 افسانه است که به ترتیب عبارتند از:
1- هفت درخت سپیدار و یک گل سرخ 2- گل مرجان 3- گل خشخاش 4- گل ققه 5- گل خندان 6- گل صد برگ 7- گل زرد 8- خون برفی 9- گل خندان و دُرگریان 10- نی نواز 11- هفت درخت سپیدار
هفت سپيدار و يك گل سرخ
يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچكس نبود. پادشاهي بود كه قصر بسيار زيبايي داشت. زن پادشاه هفت پسر به دنيا آورده بود و بچهي هشتم در راه بود.
پادشاه پسر دوست داشت و هميشه به زنش ميگفت: « بايد دوازده پسر برايم به¬دنيا بياوري. »
زن ميشنيد و چيزي نميگفت. بود و بود تا پاي زن سبك شد و دختري به دنيا آورد. خبر به پادشاه دادند كه « فرزندت به دنيا آمد، اما دختر است. »
پادشاه پسر بزرگش را صدا زد و گفت: « برو و دختر را بكش. »
پسر بزرگ خنجر كشيد و آمد، چشمش كه به خواهر افتاد، دلش لرزيد و خنجر از دستش افتاد. به برادرانش گفت: « به پدر چيزي نگوييد تا ببينيم بايد چه خاكي به سرمان بريزيم. »
برادرها قبول كردند. هفتم خانهاي در زير زمين ساختند و دختر را به هفتم خانه بردند. مادر از دوري و غم فرزند دق كرد و مُرد. پادشاه ماند با هفت پسر و دختري كه در هفتم خانهي زير زمين كمكم بزرگ و بزرگتر ميشد. دختر هرروز از روز قبل زيباتر ميشد. به چهاردهسالگي كه رسيد آنقدر زيبا شده بود كه به ماه ميگفت: « متاب كه من ميتابم.»
روزها وقتي پادشاه در قصر نبود، دختر از هفتم خانه بيرون ميآمد و در قصر گردش ميكرد. يك روز پادشاه بيخبر به قصر برگشت و دختر را ديد. پادشاه كه از آن همه زيبايي حيرت كرده بود، به يك دل نه به صد دل عاشق دختر شد و گفت: « بايد زنم شوي. »
دختر ترسيد و فرار كرد. شب به برادرهايش گفت كه چه اتفاقي افتاده. برادرها گفتند: « اگر زنش نشوي ترا ميكشد و اگر به او بگوييم كه دخترش هستي همهي ما را خواهد كشت. »
فكر بسياري كردند و عاقبت به اين نتيجه رسيدند كه بهترين راه گفتن حقيقت به پادشاه است. فردا صبح، هفت برادر دست خواهرشان را گرفتند و به نزد پادشاه رفتند. پادشاه كه از جايي خبر نداشت تا چشمش به دختر افتاد، دوباره حرفش را تكرار كرد. برادرها ماجرا را از ابتدا تا انتها براي پادشاه تعريف كردند. پادشاه خشمگين شد و دستور داد هر هفت فرزند را ببرند و در بيابان خشكي رها كنند تا از تشنگي و گشنگي بميرند.
نوكرها، بچههاي پادشاه را بردند و در بيابان بيآب و علفي رها كردند و بهقصر برگشتند. بچهها سرگردان مانده بودند و نميدانستند بايد چهكار كنند. همهجا را گشتند و چيزي پيدا نكردند كه بخورند. دست به دعا برداشتند كه « بارخدايا مگذار از گرسنگي و تشنگي در اين بيابان تلف شويم. »
بعد از هفت شبانه روز دعايشان اجابت شد. هفت برادر، هفت درخت سپيدار شدند و خواهر، درخت گل سرخي شد. چشمهي آبي هم از زمين جوشيد و جوي آبي از پاي درختها و گل سرخ به راه افتاد. جوي آب رفت و رفت تا به قصر پادشاه رسيد. آب را به قصر بردند و درختهاي باغ قصر را با همين آب آبياري ميكردند. چند وقتي كه گذشت يك روز باد و طوفان عجيبي وزيدن گرفت. بادي كه نزديك بود درخت گل سرخ را از جا بكند و با خود ببرد. هفت درخت سپيدار خم شدند و شاخههايشان را بهدور گل سرخ پيچيدند. باد نتوانست درخت گل سرخ را از جا بكند اما يكي از گلها را كند. گل در آب افتاد و آب آن را با خودش برد.
باد كه آرام شد، هفت درخت سپيدار از خواهرشان پرسيدند:
« حالت خوب است خواهر، صدمهاي نديدي؟ »
گل سرخ گفت: « خوبم، اما يكي از گلهايم كنده شد و در آب افتاد. »
برادرها گفتند: « عيبي ندارد، بهجاي يك گل، صد گل از پهلويت سبز خواهد شد. »
گل روي آب بود و با آب ميرفت. رفت و رفت تا به قصر پادشاه رسيد. پادشاه آن روز كنار جوي آب نشسته بود و فكر ميكرد، يك وقت ديد كه گل سرخي با آب ميآيد. گل را از آب گرفت. گل با طراوت و زيبا بود و عطر عجيبي داشت. پادشاه شيفتهي گل شد و دستور داد چوپان قصر را حاضر كنند.
چوپان به قصر آمد. پادشاه از او پرسيد: « تو كه در بيابانها ميگردي و گوسفندان را ميچراني، گل سرخي به اينجور و اينجور در بيابان نديدهاي؟ »
چوپان گفت: « نه. »
پادشاه گفت: « فردا رد آب را ميگيري و ميروي تا به سرچشمه آب برسي. همه جا را نگاه ميكني و گل سرخ را پيدا ميكني. گل سرخ بايد كنار همين جوي آب باشد. وقتي گل سرخ را پيدا كردي آن را از ريشه بكن و با خودت به قصر بياور كه آن گل فقط شايسته قصر ماست. »
و دستور داد به چوپان آذوقهي راه بدهند و راهيش كنند. چوپان آذوقهي راه را گرفت و به راه افتاد. كنار جوي آب را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسيد به جايي كه هفت درخت سپيدار بود و يك گل سرخ. رفت كه بوتهي گل سرخ را از ريشه درآورد. گل سرخ او را شناخت و گفت:
« هفت برارو، هفت برارو
چوپان بابا آمده.
به صيد گلها آمده.
گل بدم يا ندهم. »
هفت درخت سپيدار گفتند:
« دده شربانو.
بابا كه ما را بيرون كرد.
به لُك نون محتاج كرد.
طاقت بيار و گل مده.
طاقت بيار و گل مده. »
چوپان وقتي حرفهاي گل سرخ و هفت درخت سپيدار را شنيد، ترسيد و پا به فرار گذشت. وحشت زده به قصر رفت و هرچه ديده بود و شنيده بود براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه گفت: « آفتاب به سرت خورده و خيالاتي شداي. امكان ندارد كه درخت سپيدار و گل سرخ حرف بزنند. »
وكيل را احضار كرد و به او دستور داد « جوي آب را بگير و به دنبال آب برو، در سرچشمهي آب درخت گل سرخي هست، گل سرخ را از ريشه دربياور و با خودت بيار. »
وكيل آذوقهي راه برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به هفتتا درخت سپيدار و يك گل سرخ رسيد. رفت جلو كه گل سرخ را از ريشه دربياورد. گل سرخ وكيل را شناخت و گفت:
« هفت برارو، هفت برارو.
وكيل بابا آمده.
به صيد گلها آمده.
گل بدم يا ندم. »
هفت درخت سپيدار گفتند:
« دده دده شربانو، دده شهربانو
بابا كه ما را بيرون كرد.
به لُك نو محتاج كرد.
طاقت بيار و گل مده.
طاقت بيار و گل مده. »
وكيل حرفهاي گل سرخ و هفت سپيدار را شنيد. با خودش گفت: « حتماً خيالاتي شدهام. مگر ميشود گل سرخ و درخت سپيدار حرف بزنند. »
به خودش مسلط شد و از جوي آب پريد تا ميخواست گل سرخ را از ريشه درآورد، گل سرخ از زمين كنده شد و به هوا رفت، به جايي رفت كه دست وكيل به او نميرسيد.
وكيل هرچه تقلا كرد دستش به جايي نرسيد. دست از پا درازتر به قصر برگشت و هرچه ديده بود و شنيده بود براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه گفت: « آفتاب به سرت خورده و پرت و پلا میگويی مگر ميشود كه درخت گل پرواز كند. »
وزير را احضار كرد. وزير مردي با تدبير و عاقل بود. پادشاه گفت: « بايد بروی، از زرنگيت استفاده كني و گل سرخ را بياوری. »
وزير آذوقهي راه برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به هفت درخت سپيدار و گل سرخ رسيد. گل سرخ تا وزير را ديد، او را شناخت و گفت:
« هفت برارو، هفت برارو.
وزير بابا آمده.
به صيد گلها آمده.
گل بدم يا ندم. »
هفت درخت سپيدار گفتند:
« دده شهربانو، دده شهربانو.
بابا كه ما را بيرون كرد.
به لُك نو محتاج كرد.
طاقت بيار و گل مده.
طاقت بيار و گل مده. »
وزير اين حرفها را شنيد و اعتنايي نكرد، از جوي آب پريد تا گل سرخ را از ريشه درآورد. گل سرخ از زمين كنده شد و به هوا پريد. به جايي رفت كه دست وزير نميرسيد. وزير به درخت سپيدار گفت:
« با شاخههايت بزن و گل سرخ را پايين بينداز. »
درخت سپيدار گفت: « هيچوقت اينكار را نميكنم. »
وزير كه مردي زرنگ و با سياست بود از در دوستي درآمد و پرسيد: « شما كي هستين؟ تا حالا درخت و گل سرخ نديده بودم كه حرف بزند، اما شماها حرف ميزنيد. راستش را بگوييد، شما جن و پريزاد نيستيد؟ »
گفتن: « نه. »
گفت: « پس چي هستيد؟ »
گفتن: « آدميزاد. »
« آدميزاد كه درخت و گل سرخ نميشود. حتماً ميخواهيد سر بهسرم بگذاريد. »
گفتن: « ما آدميزاد بوديم. در بيابان سرگردان مانديم به درگاه خدا دعا كرديم. درخت و گل شديم. »
« از كجا آمديد، براي چي توي بيابان سرگردان مانديد؟ »
هفت درخت سپيدار و گل سرخ افسانهي خود را از ابتدا تا انتها براي وزير تعريف كردند.
وزير به قصر برگشت و همهي ماجرا را براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه كه از بيرون كردن بچههايش پشيمان شده بود خوشحال شد و پاي برهنه بهطرف هفت درخت سپيدار و گل سرخ دويد. وزير و نوكرها هم پشت سر پادشاه ميدويدند.
پادشاه به هفت درخت سپيدار و گل سرخ كه رسيد بر خاك افتاد و بنا كرد به گريه كردن و التماس درخواست به خداوند.
« خدايا خداوندا توبه، اشتباه كردم، خطا كردم، فرزندانم را به من برگردان. »
هفت شبانه روز گريه ميكرد و از خدا ميخواست كه فرزندانش را به او برگرداند. بعد از هفت شبانه روز خداوند توبهي پادشاه را پذيرفت. هفت درخت سپيدار هفت پسر شدند و گل سرخ هم دختر شد.
همه به قصر برگشتند و به خوبي و خوشي به زندگي خود ادامه دادند و ما از همانجا برگشتيم. اوسنهي ما بهسر رسيد، كلاغ لنگ به خانهش نرسيد .
گوينده : مريم خزاعي
سال تولد : 1343
محل ضبط افسانه : مشهد
سال ضبط : 1368