گزیده ای از اشعار لورکا
انتخاب شعر از: حمیدرضا خزاعی
فدریکو گارسیا لورکا
(1936 – 1899 )
فدريکو گارسيا لوركا به سال 1899 در « فونته واكه روس » دشت حاصلخيز « غرناطه » در چند كيلومتري شمال شرقي شهر « گرانادا » به دنيا آمد. در خانوده يي كه پدر ، روستايي مرفهي بود و مادر ، زني متشخص و درس خوانده. تا چهار سالگي رنجور و بيمار بود، نمي توانست راه برود و به بازي هاي كودكانه رغبتي نشان نمي داد اما به شنيدن افسانه ها و قصه هايي كه خدمتكاران و روستاييان مي گفتند و ترانه هايي كه كوليان مي خواندند شوقي عجيب داشت. و بدين سان نخستين آموزگار لوركا مادرش بود كه خواندن و نوشتن اش آموخت و نيز با موسيقي آشنايش كرد، و مزرعه ي خانوادگي اش بود كه در آن سنت هاي كهن آندلس را شناخت و با ترانه هاي خيال انگيز كوليان انسي چنان گرفت كه براي سراسر عمر كليد قلعه ي جادويي شعر را در دست هاي معجزه گر او نهاد.
لوركا هرگز يك شاعر سياسي نبود اما نحوه ي برخوردش با تضادها به گونه اي بودكه وجود اورا براي فاشيست هاي هواخواه فرانكو تحمل ناپذير مي كرد. بي گمان چنين بود كه در نخستين روزهاي جنگ داخلي اسپانيا – در نيمه شب 19 اوت 1936 گرفتار شد و در تپه هاي شمال شرقي گرانادا در فاصله ي كوتاهي از مزرعه ي زادگاهش به فجيع ترين صورت تيرباران شد بي آنكه هرگز جسدش به دست آيد يا گورش باز شناخته شود.
شكارچی
مترجم : بهمن فرزانه
سروستان بلند!
چار كبوتر، به هوا، پريدند.
چار دانه كبوتر
مي پرند و باز مي گردند.
مي برد چار دانه زخم
سايه هايشان
سروستان كوتاه!
چار كبوتر بر خاك.
غروب
مترجم : احمد شاملو
سه سپيدار گشن
يك ستاره.
سكوت فرو خورده ي غوكان
تور نازكي را ماند
سوزن دوزي شده به نقش هاي سبز.
كنار رود
درختي خشك
خود را شكوفا شده مي يابد
با دواير درهم .
و روءياهاي من بر آب
به سوي دختري از غرناطه مي گريزد .
آواز
مترجم : فرهاد آرام
دختر با چهره ي زيبا
به چيدن زيتون ها،
باد – حريفِ برج ها –
مي گيردش از ميان.
كردند گذر چار سوار،
بر تاتوان اندلسي،
با جامه هاي آبي و سبز،
با تيره خرقه هاي دراز.
- بيا به ’كور’دبا دخترك.
دخترك نمي كند اعتنا.
كردند گذر سه گاو بازِ جوان،
باريك ميان،
به جامه ي نارنجي،
شمشيرها از نقره ي قديم.
- بيا به سه ويل ، دخترك.
دخترك نمي كند اعتنا.
وقتي غروب
ارغواني شد، با روشناي پراكنده،
گذشت جواني كه مي آورد
گل هاي سرخ و آسِ ماه.
- بيا به غرناطه، دخترك.
و دخترك نمي كند اعتنا.
دختر با چهره ي زيبا
مي رود به چيدن زيتون ها،
با بازوانِ دودي ي باد
احاطه مي كند كمرش را .
ترانه ی اندلسی
مترجم : ا . اسفندياري
زيبا
زيبا دل
در خانه ي تو
آويشن مي سوزند.
بي هوده مي روي، مي آيي
درِ خود با كليد بسته ام،
با كليدي سيمين
بسته به روباني .
به روبان نوشته:
دور است، دور، دلم.
به كوي من، پرسه مزن
بگذار باد پرسه زند.
زيبا
زيبا دل
در خانه ي تو
آويشن مي سوزند.
ورلن
مترجم : ا . اسفندياری
آوازي
كه هيچ گاه نخواهم خواند،
بر لبم به خواب رفته.
آوازي
كه هيچ گاه نخواهم خواند.
ميان پيچك ها بود
كرمكي شب تاب،
و نيش مي زد ماه
با شعاعي بر آب
و ديدم، آن گاه، به خواب
آوازي
كه هيچ گاه نخواهم خواند.
آوازي سرشار از لب
و كران هاي دور دست.
آواز ساعات دراز
كه در سايه، داده ام از دست.
آواز ستاره ي زنده
بر روز جاودان.
كودك لال
مترجم : فرهاد آرام
كودك پي آوايش مي گردد.
( كه از آنِ شاهِ زنجرگان بود. )
در يكي قطره ي آب
كودك پي آوايش مي گرديد.
- من نمي خواهم آن آوا را براي سخن گفتن،
حلقه يي از آن سازم
كه به انگشتِ كوچكش كند خموشي من.
در يكي قطره ي آب
كودك پي آوايش مي گرديد.
( آواي اسير، در دور دست ها،
جامه ي زنجره مي پوشيد. )
ترانه ی كوچكِ نخستين آرزو
مترجم : يداله رويايی
در صبحِ سبز
مي خواستم دلي باشم.
يك دل.
در غروبِ زرد
مي خواستم بلبلي باشم.
بلبل.
( روح من،
به سرخي گراي چون نارنج.
روح من،
به سرخي گراي چونان عشق. )
در فراخِ صبح
مي خواستم خودم باشم.
يك دل.
و در تنگِ غروب
مي خواستم صدايم باشم.
بلبل.
( روح من،
به سرخي گراي چون نارنج.
روح من،
به سرخي گراي چونان عشق! )
رقص
مترجم: بهمن فرزانه
در شبِ باغ،
شش دخترِ كولي
سفيد پوش،
مي رقصند.
در شبِ باغ،
تاجي دارند
از گل هاي كاغذي
از رازيانه ها.
در شبِ باغ،
دندان هاشان – مرواريد –
مي نويساند
سايه يي سوخته را.
و در شبِ باغ،
سايه هاشان دراز مي شود
و مي رسد
به آسمانِ ارغواني ي تاريك.
لولا
مترجم : فرهاد آرام
پاي درختِ نارنج،
قنداقه هاي نخي مي شويند.
چشمانش سبز،
صداش بنفش.
آي، عشق،
پايِ درختِ ’پر’گلِ نارنج
آبِ جوي
پر از آفتاب شد،
در درختِ كوچكِ زيتون
گنجشكي جيك جيك كرد.
آي، عشق،
پاي درختِ ’پر’گلِ نارنج
بعد، وقتي كه لولا
صابون را تمام كند،
گاوانِ جوانِ جنگي
مي آيند.
آي، عشق،
پاي درختِ ’پر’گلِ نارنج
قصيده ی گريه
مترجم : فرهاد آرام
دريچه ي ايوانم را كيپ بسته ام
كه نمي خواهم به گريه گوش دهم،
هنوز از پس ديوارهاي دودي رنگ
به گوش نمي آيد هيچ، جز صداي گريه
آن جا جز چند فرشته نمي خوانند،
آن جا جز چند سگ نمي لايند،
هزار كمانچه در كفِ دستم از هوش مي رود.
اما
گريه سگي ست تنومند،
گريه فرشته يي ست بزرگ،
گريه كمانچه يي ست پر طنين،
اشك ها باد را خاموش ساخته،
و به گوش نمي آيد هيچ، جز گريه.
قصيده ی گل سرخ
مترجم : فرهاد آرام
گلِ سرخ
سپيده را نجست:
بيش و كم جاودانه بر شاخه ي خود
چيز ديگري مي جست.
گلِ سرخ
نه سايه را جست و نه دانش را:
مرزِ چشم و رويا بود،
چيز ديگري مي جست.
گلِ سرخ
گلِ سرخ را نجست.
بي حراكي در آسمان
چيز ديگري مي جست.
قصيده ی كبوتران تاريك
مترجم : احمد شاملو
بر شاخه هاي درختِ غار
دو كبوترِ تاريك ديدم،
يكي خورشيد بود
و آن ديگري، ماه
- « همسايه هاي كوچك! (با آنان چنين گفتم. )
گورِ من كجا خواهد بود؟ »
- « در دنباله ي دامنِ من » چنين گفت خورشيد.
- « در گلوگاه من » چنين گفت ماه.
و من كه زمين را
بر ’گرده ي خويش داشتم و پيش مي رفتم
دو عقاب ديدم همه از برف
و دختري سرا پا عريان
كه يكي ديگري بود
و دختر هيچ كس نبود.
- « عقابانِ كوچك! ( بدانان چنين گفتم )
گور من كجا خواهد بود؟ »
- « در دنباله ي دامنِ من » چنين گفت خورشيد.
- « در گلو گاهِ من » چنين گفت ماه.
بر شاخ سارانِ درختِ غار
دو كبوترِ عريان ديدم.
يكي ديگري بود
و هردو هيچ نبودند.
هر آواز
مترجم : فرهاد آرام
هر آواز
سكونِ عشق است.
هر ستاره ي صبح،
سكونِ زمان.
گره ي
زمان.
و هر آهي
سكونِ فريادي.
نغمه ی خوابگرد
مترجم : احمد شاملو
سبز، تويي كه سبز مي خواهم،
سبزِ باد و سبزِ شاخه ها
اسب در كوهپايه و
زورق بر دريا.
سراپا در سايه، دخترك خواب مي بيند
بر نرده ي مهتابي خويش خميده
سبز روي و سبز موي
با مردمكاني از فلزِ سرد.
( سبز، تويي كه سبزت مي خواهم )
و زيرِ ماهِ كولي
همه چيزي به تماشا نشسته است
دختري را كه نمي تواندشان ديد.
Ø
سبز، تويي كه سبز مي خواهم.
خوشه ي ستارگانِ يخين
ماهي سايه را كه گشاينده ي راهِ سپيده دمان است
تشييع مي كند.
انجير ’بن با سمباده ي شاخسارش
باد را خنج مي زند.
ستيغ كوه همچون گربه ي وحشي،
موهاي درازِ گياهي اش را راست برمي افرازد.
- « آخر كيست كه مي آيد؟ و خود از كجا؟ »
خم شده بر نرده ي مهتابي خويش
سبز روي و سبز موي،
روياي تلخ اش دريا است .
Ø
- « اي دوست! مي خواهي به من دهي
خانه ات را در برابرِ اسبم
آينه ات را در برابرِ زين و برگم
قبايت را در برابرِ خنجرم ؟ . . .
من اين چنين غرقه به خون
از گردنه هاي كابرا باز مي آيم. »
- « پسرم! اگر از خود اختياري مي داشتم
سودايي اين چنين را مي پذيرفتم.
اما من ديگر نه منم
و خانه ام ديگر از آنِ من نيست. »
- « اي دوست! هوايِ آن به سرم بود
كه به آرامي در بستري بميرم،
بر تختي با فنرهاي فولاد
و در ميانِ ملافه هاي كتان . . .
اين زخم را مي بيني
كه سينه ي مرا
تا گلوگاه بر دريده؟ »
- « سيصد سوري قهوه رنگ مي بينم
كه پيراهنِ سفيدت را شكوفان كرده است
و شالِ كمرت
بوي خونِ تو را گرفته.
ليكن ديگر من نه منم
و خانه ام ديگر از آن من نيست! »
- « دست كم بگذاريد به بالا برآيم
بر اين نرده هاي بلند،
بگذاريدم، بگذاريد به بالا بر آيم
بر اين نرده هاي سبز،
بر نرده هاي ماه كه آب از آن
آبشار وار به زير مي غلتد. »
يارانِ دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده هاي بلند.
رددي از خون بر خاك نهادند
رددي از اشك بر خاك نهادند.
فانوس هاي قلعي چندي
بر مهتابي ها لرزيد
و هزار طبلِ آبگينه
صبح كاذب را زخم زد .
Ø
سبز، تويي كه سبز مي خواهم.
سبزِ باد، سبزِ شاخه ها.
همراهان به فراز برشدند.
بادِ سخت، در دهان شان
طعمِ زرداب و ريحان و پونه به جا نهاد.
- « اي دوست، بگوي، او كجاست؟
دختركت، دخترك تلخ ات كجاست؟ »
چه سخت انتظار كشيد
- « چه سخت انتظار مي بايدش كشيد
تازه روي و سياه موي
بر نرده هاي سبز! »
Ø
بر آيينه ي آبدان
كولي قزك تاب مي خورد
سبز روي و سبز موي
با مردمكاني از فلز سرد.
يخ پاره ي نازكي از ماه
بر فرازِ آبش نگه مي داشت.
شب خودي تر شد
به گونه ي ميدانچه ي كوچكي
و گزمه گان، مست
بر درها كوفتند . . .
Ø
سبز، تويي كه سبزت مي خواهم.
سبزِ باد، سبزِ شاخه ها،
اسب در كوهپايه و
زورق بر دريا.
ترانه ی ماه، ماه
مترجم : احمد شاملو
ماه به آهنگر خانه مي آيد
با پاچينِ سنبل الطيب اش.
بچه در او خيره مانده
نگاهش مي كند، نگاهش مي كند.
در نسيمي كه مي وزد
ماه دست هايش را حركت مي دهد
و پستان هاي سفيدِ سفتِ فلزيش را
هوس انگيز و پاك، عريان مي كند.
- « هي! برو! ماه، ماه، ماه!
كولي ها اگر سر رسند
از دلت
انگشتر و سينه ريز مي سازند. »
- « بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بيايند
تو بر سندان خفته اي
چشم هاي كوچكت را بسته اي. »
- « هي! برو! ماه، ماه، ماه!
صداي پاي اسب مي آيد »
- « راحتم بگذار.
سفيدي آهاري ام را مچاله مي كني.
Ø
طبلِ جلگه را كوبان
سوار، نزديك مي شود.
و در آهنگر خانه ي خاموش
بچه، چشم هاي كوچكش را بسته.
كوليان – مفرغ و رويا –
از جانب زيتون زارها
پيش مي آيند
بر گرده ي اسب ها ي خويش،
گردن ها بلند برافراخته
و نگاه ها همه خواب آلود .
چه خوش مي خواند از فرازِ درختش،
چه خوش مي خواند شبگير!
و بر آسمان، ماه مي گذرد،
ماه، همراه كودكي دستش در دست.
در آهنگر خانه، گرد بر گردِ سندان
كوليان به نوميدي گريانند.
و نسيم
كه بيدار است، هشيار است.
و نسيم
كه به هوشياري بيدار است.