حمیدرضا خزاعی
مادر میگويد: « لجبازیهایت مثل ابر بهاری گاهگاهی میآمد و دوباره آسمان آبی بود. »
« باز هم بگو مادر »
« پدرت هر روز برای سرکشی از اراضی به صحرا می رفت و تو خيلي دوست داشتی كه همپای پدرت به صحرا بروی. صبحها هميشه جلوتر از پدر لباس میپوشيدی و پشت در منتظر بودی. پدر ترا به راههای دور میبرد. از سر اين زمين به سر آن زمين. همه جا ترا با پای پياده میگرداند با اين اميد كه خسته شوی و بگويی ديگر نمیآيم.
و تو هیچ وقت از خستگی شکایت نکردی، وقتی به خانه میرسيدي، شل و شهيد بودی. آمده و نيامده خوابت میبرد و فردا صبح، دوباره زودتر از پدر آماده بودی و منتظر پشت در ایستاده بودی. »
هنوز در یاد داری. مزارع سبز، خوشههای رسيدهی گندم. دو گاو سياه كه برخوشههای رسيدهی گندم میچرخيدند و صداي سوت فلز كه در هوا بود. زنانی با پيراهنهای پر از گل و آوازی كه دشت را لبريز میكرد. صدای سوت فلز، صدای آواز دستهجمعی زنان، صدای خندهی مردان و پرواز دستهجمعی كبوترهای چاهی كه در هوا چرخ میزدند. انبوهیاز تصاوير كه بیواسطهی مادر به ياد میآوری.
انگار بوی پاييز در هوا میوزيد و برگ درختها داشتند زرد می شدند. پدر صدايت زد. مادر بر بلند پلهها ايستاده بود و قد و بالایت را نگاه میكرد. بعد در آيينه بودی با شلواری خاكستري و پيراهنی سپيد.
مادر گفت: « چقدر بزرگ شدهای پسر! »
پدر گفت: « بيا »
پدر از روی خشت فرش كف حياط، از بوی كاهگٍل كوچه، از زمزمهی آب و از هياهوی گنجشكها عبور كرد. به تاقی در قلعهی بالا رسیده بودید. رديف درختهای توت و دكان آق عزيز. پدر دست دراز كرد و كيفی را از روی ميخ برداشت. كيف صورتی بود و ورنی. قشنگترين كيفی كه در همهی عمر ديدهای. هنوز هم نمیدانی که آن همه زيبايی از كيف میآمد يا از نگاه پدر. ياد كيف هنوز هم در دلت، شادی و غم را با هم زنده میكند.
دوباره در كوچه بوديد، پدر تند میرفت و تو کیف بر شانه همپای پدر میدويدی. از روشنايی روز به تاريكی راهرو رسيديد، دری باز شد و نگاهت پر شد از آنهمه آدم كه بیكلاه بودند و موهايشان را سر بالا شانه زده بودند. در دولت آباد همهی مردها كلاه بهسر داشتند، بودن آن همه مرد بی کلاه بیشتر به شوخی و بازی میمانست.
در آستانهی در بوديد كه نگاهها به سوی شما چرخيد. بیاختيار در پناه پاهای پدر ايستادی، هولی غريب چنگ در دلت انداخته بود. پدر، دستت را گرفت تا ترا به مردهای بیكلاه نشان دهد. محكم به پاهای پدر چسبيده بودی و با صدای بلند میگريستی. می گریستی و حاضر نبودی پای پدر را رها کنی.
لحظاتی بعد در روشنايی روز بودید، باد با دامن كت پدر بازی میكرد، پدر تند میرفت و كلاهش پر از خشم بود. كيف صورتی بر شانهی تو نبود، در دست پدر بود. پدر پا به تاريكی دكان آق عزيز گذاشت و بدون كيف بيرون آمد. پدر درآستانهی حياط، وقتی تو هنوز در كمركش كوچه بودی، برگشت و خيره نگاهت كرد. در نگاه پدر انگار باد میآمد و همهی محبتها را میروبيد.
پدر گفت: « بچهی بیسواد به درد ما نمیخورد. بايد استای چراغساز را خبر كنم تا ترا توی بشکه بگذارد و سرش را لحیم کند. »
حوض گرد وسط حياط را تازه پر كرده بودند و به جای آب، در آن بوتههای بادمجان كاشته بودند. جيبهايت را پر از سنگ کردی و در لای بوتههای بادمجان به كمين نشستی. در انتظار آمدن استای چراغساز بودی تا او را سنگ باران کنی. سايه روشن آغاز شب بود كه دستی بر شانهات نشست. هول زده برگشتی. مادر لبخند به لب بالای سرت ايستاده بود.
نه بشكهای به خانه آوردند و نه استای چراغساز آمد و تو با چشمهای پر از اشك، دنيای مردان بیكلاه را پذيرفتی. آق عزيز كيف صورتیرا فروخته بود و هيچ كيفی، كيف صورتی نبود. آق عزيز نمیدانست كه كيف را به كی فروخته و در مدرسه هم كيف صورتی را بر شانهی هيچ بچهایندیدی. كيف صورتی انگار رؤيايی بود كه در يك روز زرد پاييزی و در مرز ميان بودن و شدن، چهره نمود و برای هميشه از تو گريخت.
حمیدرضا خزاعی، این عکس در سال 1342 گرفته شده است