فصل دوازدهم:گل زندگی

فصل دوازدهم:گل زندگی

عروس باران

حمیدرضا خزاعی

 فصل دوازدهم

گل زندگی

 

جان‌جان بی‌رنگ شد، مثل هوا و ماه‌جان اين را از پشت پنجره ديده بود. ديده بود كه جان‌جان با يك كاسه‌ی بلور از سايه ی درخت سيب رد شد و رفت تا لب حوض، همان جايی كه دردانه در شب‌های مهتابی می‌نشست و نی‌لبك می‌زد. جان‌جان كاسه به‌دست در برابر آب بی‌حركت مانده بود، جوری كه انگار دعا می‌خواند يا می‌خواست تمركز كند.
جان‌جان كاسه‌ی بلور را توی حوض فرو برد. كاسه‌ی پر از آب را بر موهای سبز و نقره‌ای‌اش ريخت، دوباره و سه‌باره، بعد فقط دست بود كه با كاسه‌ی بلور از حوض آب برمی‌داشت و بعدتر دست هم نبود، اين كاسه ی بلور بود كه در آب حوض فرو می‌رفت و بیرون می آمد.
ماه‌جان به گريه افتاد و دويد تا خودش را به جان‌جان برساند. در راه همه‌اش خدا خدا می‌كرد كه پيش از آن‌كه دير شود به‌جان‌جان برسد.
ماه‌جان نيمه‌جان شد تا به حوض آب رسيد. كاسه‌ی بلور بی حرکت روی پاشويه مانده بود. ماه‌جان به كاسه‌ی بلور و به‌خيسی زمين نگاه كرد و با صدای بلند گریست و با هر دو دست توی هوا به دنبال جان‌جان گشت. دست‌های چروكيده‌ به عبث در هوا چرخيدند و آمدند تا به‌جايی رسيدند كه زمين هنوز خيس بود. ماه‌جان آرام بر زمين نشست. انگار ساعتی گذشت، به سنگينی يك عمر. صدای زمزمه‌ی آب را شنيد و گرمای دو لب را بر گونه‌هايش حس كرد:
« دردانه را به شما می‌سپارم. »
« جان‌جان! »
و به هق هق افتاد : « گفتم بی‌خبر رفتی، گفتم لياقت يك خداحافظی خشك و خالی را هم نداشتم. »
« اين چه حرفی‌ست خانم . مگر می‌شود بدون خداحافظی بروم. دردانه را به شما می‌سپارم. »
« دردانه كه اين‌جا نيست. »
« در راه است، خواهد آمد. جان شما و جان دردانه. »
ماه‌جان دوباره گرمای لب‌ها را روی گونه‌اش حس كرد. چنگ انداخت تا جان‌جان را بگيرد . دست‌های چروكيده‌ در هوا چنگ شدند. چيزی در هوا نبود كه او بتواند آن را بگيرد.
« خانم گُل را ببوسيد، فرنگيس عروس مهتاب است، عروس من، عروس آبی. جان شما و جان دردانه. »
ماه‌جان حس كرد كه انبوهی از حباب روی سطح آب حوض نقش بستند و دوباره همه‌چيز به حالت اول خود برگشت. ماه‌جان پيشانی بر خاك و گِل گذاشت و شانه‌هايش دوباره به لرز افتاد.
در همان لحظه‌ای كه ماه‌جان پيشانی بر خاك داشت و آفتاب نيمی از برج را رنگين كرده بود، يك دسته پروانه‌ی سفيد، بال زنان از سمت كوه پايين رو به شهر آمدند. دو قطاره می‌آمدند و همسطح بام‌ها پرواز می‌كردند. آمدند، در آسمان آب انبار، چرخ زدند و در تاريكی آب انبار فرو رفتند. زمانی طول نكشيد، به اندازه‌ای كه بيست پله‌ی خشتی را پايين بروی و بالا بيايی. تفنگچی‌ها سراپا خيس و با لب‌هايی پر از خنده از پله‌ها بالا آمدند و در روشنايی روز به دنبال تفنگ‌هايشان گشتند. تفنگی در كار نبود. آدم‌ها دور دور ايستاده بودند و با وحشت به حركات دست‌پاچه‌ی تفنگ‌چی‌ها نگاه می‌كردند. تفنگ‌چی‌ها آمدند تا سر چارسو. مردم به خانه‌هايشان فرار كردند و درها را پشت سرشان بستند. تفنگ‌چی‌ها سر چارسو صدا در صدا انداختند: « آهای، آهای. »
مردم پشت درهای بسته كمين گرفته بودند. صدا از سنگ در می‌آمد و از آن‌ها نه.
« چرا جواب نمی‌دين ؟ »
و با مشت به درهای بسته كوفتند. صدای خفه‌ای را شنيدند
كه از پشت بام می¬آمد. سرها رو به آسمان چرخيد. مردی روی بام دراز كشيده بود و نصف صورتش از لب بام پيدا بود: « شما كی هستين؟ »
« تفنگ‌چی‌های فوج، مگر نمی‌بينی؟ »
« تا حالا كجا بودين؟ »
« رفته بوديم آب بخوريم، تو تفنگ‌های ما را نديدی؟ »
« رفته بوديد آب بخوريد؟ »
« تشنه بوديم، مگر آب خوردن جرمه؟ تو تفنگای ما را نديدی؟»
« خدا پدرتان را بیامرزه، اين همه وقت رفته بوديد آب بخوريد؟ »
« مگر چند وقته؟ »
« يك هفته، شايد هم بيشتر. »
« چرا یاوه می بافی، تو تفنگ‌های ما را نديدی؟ »
« بردن به پاسگاه. »
« كی برد، كی جرئت كرد به تفنگ‌های دولتی دست بزند؟ »
« داروغه. »
« داروغه؟ اگر دروغ گفته باشی مادرت را به عزايت می‌نشانيم. »
تفنگ‌چی‌های بی‌تفنگ راه افتادند طرف پاسگاه و مردم دورادور از پشت بام‌ها به دنبال تفنگ‌چی‌ها ‌رفتند.
تفنگ‌چی‌ها همين‌قدر می‌دانستند كه تشنه بوده‌اند، از پله‌های آب انبار پايين رفته‌اند، آب خورده‌اند و مثل بچه‌ها روی هم آب پاشيده‌اند و دوباره از پله‌ها بالا آمده‌اند.
وقتی داروغه از پروانه‌ها حرف زده بود، تفنگ‌چی‌ها خنديده بودند. داروغه فرياد كشيده بود و تفنگ‌چی‌ها با ترس سر خود را پايين انداخته بودند. جرئت حرف زدن نداشتند اما ته دلشان به داروغه و حرف هایش می خندیدند.

ماه‌جان هنوز سر بر خاك و گِل داشت، ديگر نمی‌گريست. حضور سايه را حس كرد كه نزديك شد، سايه آمد تا بالای سرش و ايستاد. ماه‌جان بی‌آن‌كه سر بالا بياورد گفت: « توئی خانم گل؟»
سكوت دير پائيد. شانه‌هايش ديگر در آفتاب نمی‌سوختند، انگار مهتاب بر شانه‌ها و فرق سرش می‌باريد و دوباره گفت: « می‌دانم كه خودت هستی، اما جان‌جان رفت.»
« قرارشان همين بود. »
صدا غريبه بود. ماه‌جان هراسان سر از خاك و گِل برداشت. در برابرش دردانه بی‌حجاب مهتاب، در آفتاب ايستاده بود و شاخه گل سفيدی در دست داشت. شاخه گل در زير نور آفتاب، آفتاب ديگری بود.
دردانه گل را به سوی ماه‌جان دراز كرد: « گل زندگی‌ست، هديه‌ی جان‌جان. »
ماه‌جان با ترديد به گل نگاه كرد و به چشم‌های آبی دردانه و حس كرد پاهايش می‌لرزد.
« بيدار شده، بيش از اين منتظرش نگذاريد. »
ماه‌جان گل را گرفت و به راه افتاد. حس غريبی داشت، انگار پای برهنه بر چمنی باران خورده گام برمی‌دارد. به پای پله‌ها كه رسيد صدايی ناشناس كه پر از خستگی و تنهايی بود متوقفش كرد: « بی‌بی‌ ماه‌جان! »
ماه‌جان برگشت و به سمت صدا نگاه كرد. مرد ژنده پوشی با موهای بلند و تابدار در آستانه‌ی در هشتی ايستاده بود و لبخند می‌زد. شولايش غرق خاك و گِل بود، انگار همين چند لحظه پيش از بستر رودخانه‌ای سيلابی برخاسته بود. مرد به حركت درآمد، شلنگ تخته می‌انداخت و می‌آمد، جوری كه انگار به سماع برخاسته باشد. چرخی زد و توبره‌ی پر از خاكش را بر خشت‌چين اولين پله گذاشت و گفت: « آوردم، سخت بود و دور از دسترس، اما آوردم. »
دست در زير پيراهن كرد و شاخه‌ای پر از نور را به سوی ماه‌جان دراز كرد.
ماه‌جان خيره‌خيره نگاهش كرد، انگار كودكی جهان از پشت هيبت آفتاب سوختهی درويش به او لبخند می‌زد. جهان بود ، خودِ خودِ جهان. دست دراز كرد و نوك انگشتانش را بر پيشانی جهان كشيد. جهان دست را گرفت و غرق بوسه كرد: « جهان . . . »
و جهان را در آغوش گرفت: « كجا رفته بودی؟ »
« تا پشت كوه قاف، تا پر سی‌مرغ، به دنبال گل زندگی از چهل افسانه گذشتم و آمدم، آمدم با گل زندگی. »
گل زندگی را به دست ماه‌جان داد: « معطل نكن بی‌بی‌ ماه‌جان. »
ماه‌جان به دردانه نگاه كرد كه سرجای هميشگی‌اش بر لب پاشويه حوض نشسته بود، نه شاد بود و نه غمگين و خيره به درخت سيب نگاه می‌كرد.
ماه‌جان به دو شاخه‌ی غرق نور نگاه كرد. دردانه نی‌لبك را در گوشه‌ی لبش گذاشت و رنگ نقره‌ای مهتاب در هوا پاش خورد. ماه‌جان همراه با مهتاب از پله‌ها بالا رفت.
فرنگيس بر تخت خفته بود با گونه‌های گل انداخته. ماه‌جان شاخه گل دردانه را توی گلدان گذاشت و شاخه‌ی پر از نور جهان را روی سينه‌ی فرنگيس قرار داد . مهتاب در هوای بالای سر فرنگيس تاب می‌خورد و مثل آبشار فرو می‌ريخت.
ماه‌جان در پايين‌پای تخت زانو بر زمين زد و صورتش را با كف هردو دست پوشاند. دعا نمی‌خواند، خودش را ديد كه به چپ و راست نوسان می‌كند. در سرداب بود، در محاصره¬ی تاریکی، ديوار خشتی به¬یک¬باره هُری فرو ريخت. ماه‌جان سر بالا آورد. در آيينه ی سنگی نشسته بود با برق اشك بر گونه‌ها، زيبا شده بود، زيباتر از همه ی سال‌هايی كه در خاطر داشت و شنيد: « بی‌بی، بی‌بی‌ ماه‌جان. »
وحشت زده خودش را عقب كشيد. فرنگيس بود كه در برابرش زانو زده بود و آرام آرام اشك می‌ريخت. زنبورها از گيس‌های بورش فرو ريخته بودند و طراوت گل سرخی را داشت كه تازه شكفته باشد.
پيش خزيد و سر فرنگيس را غرق بوسه كرد. خنده بود و گريه، بعد، خيلی بعدتر، دست فرنگيس را گرفت، از راهرو عبور كردند و آمدند تا لب پله‌ها. جهان و دردانه در دو سوی خشت‌چين پايين‌ترين پله، پشت به هم نشسته بودند. ماه‌جان خيره خيره نگاهشان كرد و لبخند از روی لب‌هايش پريد. حالا كابوس توی سر او هم می‌چرخيد و زير لب گفت : « چه مصيبتی. »
دو مرد هنوز پشت به هم نشسته بودند. فرنگيس از پله‌ها پايين رفت. مثل نسيم توی هوا حركت می‌كرد. به دو جوان نشسته در دو سوی پله‌ نگاه نكرد و رفت تا لب حوض. دو جوان برگشته بودند و از پشت به شانه‌های نازكش نگاه می‌كردند. فرنگيس رو به آب حوض خم شد و به تصوير خودش در آب خيره ماند. انگار قرنی گذشت، ماه‌جان ايستاده بود و نگاه می‌كرد اما چيزی نمی‌ديد. صدای نی‌لبك تكانش داد. دردانه لب پاشويه‌ی حوض نشسته بود، پای در آب و نی لبك می‌زد. جهان از جايش تكان نخورده بود. فرنگيس چنگ در آب زد و مشت مشت آب به صورتش ‌زد. نوای نی‌لبك تند شد. ماه‌جان سايه‌ای را ديد كه از آب بالا آمد، توی هوا چرخيد و دوباره در آب فرو رفت. حالا بارانی از شكوفه‌های مهتابی می‌باريد. فرنگيس و دردانه از دو سو پا بر آب گذاشتند و رفتند تا مركز حوض. آب زبانه كشيد تا شانه‌هايشان، بودند و نبودند.
جهان توبره را جلو صورتش گرفته بود تا نبيند و از پناه توبره به ماه‌جان نگاه می‌كرد: « همين بود، همين بود قول و قرارت، همين بود عقدی كه در آسمان‌ها بسته بودند؟ »
« ديدی كه حرفی نزدم، ديدی كه خودش انتخاب كرد. »
« ديدم بی‌بی ماه‌‌جان، ديدم. »
رو به در حياط رفت، تند می‌رفت، جوری كه انگار زير باران مانده باشد به آستانه‌ی هشتی كه رسيد شولای سياه را به سر كشيد، برگشت و به ماه‌جان نگاه كرد. در نگاهش آتش می‌افروختند، به آسمان نگاه كرد و با انگشت آسمان را تهديد كرد. ماه‌جان به لرز افتاد و آرام بر زمين نشست.
جهان از خانه كه بيرون آمد مثل يك كوه سنگين شده بود، كوهی از آهن. در نگاهش باد می‌وزيد، بادی سياه و خورشيد در ته افق می‌سوخت. دويد، تمام كوچه‌ها را دويد. سربالايی قبرستان را بالا رفت و كنار اولين مقبره بر زمين نشست. شولای ژنده‌اش را بر سر كشيد و به لرز افتاد.

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان