فصل اول:گل سرخ

فصل اول:گل سرخ

حمیدرضا خزاعی

فصل اول

 

   گل سرخ

خشت­ چین پله­ ها را بالا آمدی، از چند اتاق تو در تو گذشتی. گل‌دان خالي بلور توی دستت بود و نفس نفس می­ زدی.

وقتی نشستی، در آیینه­ ی سنگی پیدا بودی با موهای پت شده و سپید. پیر شدی ماه ­جان! دست دراز کردی تا شانه را از جلو آیینه برداری. شانه­ ی چوبی نبود. چشم گرداندی ودوباره به چشم های خودت رسیدی. یاد درخت انار و حوض بزرگ آب افتاده بودی، دلت می­خواست برگردی، زیر درخت انار سرت را بر زمین بگذاری و چشم­ هایت را ببندی.

شانه را یافتی، دورتر از آیینه، پای دیوار افتاده بود. در برابر آیینه دو زانو نشستی و شانه را در موهای پت شده ­ات فرو بردی. صدای آواز دوری، پرده پرده بالا می­ آمد،بالا آمد تا شانه­ ای چوبی، تا گیس­ هایی سیاه. بر بلور اشک پلک زدی. خودت بودی، نشسته در درون آیینه ­ی سنگی و زیر لب آواز می­ خواندی. دلشوره داشتی، داشتی آواز می­ خواندی و گیس­ های سیاهت را شانه می­ زدی. صدای آواز هی بالا و بالاتر می­ رفت.

سال جنگ بود، سال محاصره­ی هرات. از آیینه به قاب پنجره آمدی، پدر پریده رنگروی ایوان نشسته بود و به ماه نگاه می­کرد هفته‌اي مي‌شد كه پدر فقط شب­ ها به خانه می آمد. در تمام طول شب، مردانی سفيد پوش و غبار گرفته تا لب استخر میآمدند تاانعكاس تصويرشان در آب. پدر از پله‌ها پايين می رفت. مردان چيزی می گفتند. پدر دست‌هايش را توی هوا تكان می‌داد و صورتش مثل شب سياه می‌شد. بود و بود تا صدای گلوله‌ها با مهتاب آمدند. پدر هراسان از جا پريد و به صداها گوش داد. رفت توی اتاق، وقتی بيرون آمد، تفنگ توی دستش بود و قطار فشنگ حمایل هردو شانه‌. مهتاب از پيراهنش بالا آمدتا به كاكل سفيدش رسيد.

هول زده به ايوان دويدی. غبار در نگاه پدر تنوره می‌كشيد و ديدی، پری عمه­هارا ديدی كه مثل سايه آمدند. آسمان سیاه توی دست‌های شان، توی کاسه­ های آب لپر می خورد.پری­ جان، پری­ خاتون، پری آغا، پری­ وش، پری­ زاد و پری­سا. پدر گفت: « اين همه كاسه؟»

و گفت: « پس كو آيينه‌ی سنگی؟ »

وقتی از پله‌ها پايين رفت. كاسه‌های آب كوچه دادند. مادر با آيينه‌ی سنگی درانتهای كوچه ايستاده بود و می‌گريست. پدر گفت:

« گل خانم . . . »

می‌خواست چيزی بگويد و نتوانست. به رديف درخت‌ها نگاه كرد كه در باد هو می‌كشيدند.مادر خواست اشك‌هايش را پاك كند اما آيينه‌ی سنگی نمی گذاشت. گردنش كج شده بود و فين می كشيد. عمه پری­ ها با پدر و درخت‌ها ی باغ در آيينه موج می زدند. پدر گفت:« هنوز زنده‌ام گل خانم . »

دست‌ها  مادر لرزيد، حالا فقط پدر و درخت‌های باغ در آيينه بودند. بر پايين‌ترين پله ايستادی و قرآن را بالا گرفتی، بالاتر از آيينه‌ی سنگی. پدر در آيينه‌ی سنگی می‌خنديد. چقدر دلت می خواست آيينه باشی، عمه پری­ ها گفتند: « بس كن گل خانم. »

و كاسه‌های آب را بر پشت پای پدر بر خشت فرش پای پله­ ها پاشيدند. چشم‌هايت رابستی، صدای تركيدن گلوله می‌آمد، صدا دور بود، انگار در ته عالم داشتند آماده باش جنگ می‌دادند.

چشم­ هایت را که باز کردی، آفتاب روی کاکل درخت­ ها بود. پرده‌ی سرخ سردر هشتی کنار رفت و پدر از ميان پرده‌ بيرون آمد، تفنگ بر دوش و باد كاكل سفيدش را می‌آشفت.پدر آمد تا لب حوض و ايستاد. درخت‌ها تا خود آسمان بالا رفته بودند. رنگ غريبی داشتند و می‌لرزيدند. پدر پا بر زمين كوبيد و چيزی گفت. مادر با چارقد سپيد و پای برهنه داشت از پله‌های عمارت پايين می‌دويد، بال بال می‌زد، آمد تا پيش روی پدر. تفنگ توی دست‌های پدر بود. پدر داشت گلنگدن می‌زد و رگ‌های پيشانی‌اش داشتند منفجر می‌شدند. مادر چيزی گفت. پدر با خشم پا بر زمين كوبيد و دیوارهای باغ را نشان داد.مادر با كف دست بر پيشانی‌اش كوبيد.

پدر با دست، مادر را به كناری زد و به سمت عمارت قدم تند كرد. مادر به دست و پای پدر افتاد، با درد چيزی می‌گفت و با درد می‌گريست. پدر ايستاد، به سايه‌ی سياه درخت‌ها نگاه كرد و به لكه‌های ابر كه در آسمان شنا می‌كردند. مادر هنوز می‌گريست و بوسه بر كفش‌های پدر می زد. پدر چيزی گفت و تفنگ را حمايل شانه كرد. مادر بهت زده به پدر نگاه كرد. پدر تفنگ به‌دوش در پرده‌ی سرخ غرق شد. صدای انفجار گلوله‌ها نزديك‌تر شده بود و همهمه‌ی دوری در پرده‌های هوا تاب می‌خورد.

مادر گفت: « ماه‌جان. »

آيينه‌ی سنگی توی دستش بود و در نگاهش چيزی بود كه تا آن روز نديده بودی. مادرگفت : « بيا »

چراغ را داد به دستت. صدای همهمه توی هوا بود، انگار داشتند پشت ديوارهای باغ تير و تفنگ می‌كردند.

« بيا دختر. »

دستت را گرفت و ترا به دنبال خودش كشيد. بوی باروت در هوا بود و تو تازه متوجه رنگ آبی پيراهن مادر شده بودی كه در تاريكی راه پله‌ها ميل به خاكستر  می‌زد. پله‌ها ی سرداب را پايين رفتيد، از ميان آن همه خمره و سبد و كيسه رد شديد و رسيديد به يك چهارتاقی. عمه پری­ ها منتظر بودند. مادر چراغ را از دستت گرفت و به ديوار آويخت،با آيينه رفت توی دالان سياهی كه وسط صفه دهان گشوده بود، وقتی بيرون آمد دست‌هايش خالی بود و گفت: « به اندازه‌ی همه‌ی عمر غذا داری، همین­ جا می­ مانی تا صدايت بزنیم. »

با آب خمره، كوت خاك و خاكستر و آهك را گِل كردند. آستين‌هايشان را بالا زده بودند. مادر با دست‌های گِلی كه سرد بودند، دستت را گرفت و ترا به سمت درگاه تنگ راهرو راند. توی راهرو رو به درگاه ايستاده بودی، جوری كه انگار در برابر آيينه ايستاده باشی. خودت را نمی‌ديدی، مادر و عمه پری­ ها در نور پريده رنگ چراغ خم و راست می‌شدند و خشت بر خشت می‌گذاشتند. بوی آهك و خاكستر نم كشيده می‌آمد. خشت می‌گذاشتند و ملاط می‌ريختند. خشونت چهره‌هایشان را از شكل انداخته بود.

گفتی : « مادر. »

سایه­ ها سنگ شدند و دست سنگی‌ مادر انگار به خشت‌ها چسبيد. شراره‌های چراغ موج زدند، سايه ­ها دوباره خشت بر خشت می‌گذاشتند. قبل از گذاشتن آخرین خشت مادر گفت: «مبادا بترسی، مبادا گریه کنی، اوضاع که آرام شد، دیوار را خراب می­کنیم. »

آخرين خشت را گذاشتند و تاريكی فرود آمد. نشسته بودی، پشت به ديوار و شب‌های بی‌مهتاب را مرور می‌كردی.

خيلی بعد، خيلی بعد بود كه خوابت برد. خواب هم انگار ادامه‌ی همان تاريكی بودكه كش ‌آمده بود و می خواست تا پايان جهان ادامه پيدا كند. سردت شده بود. صدای باران را می­ شنیدی اما باران را حس نمی­ کردی. دست دراز كردی، اصلا دستی نداشتی كه دراز كنی. زير لب بسم‌ا... گفتی و حس كردی به راه افتاده‌ای. اول كورمال كورمال می رفتي و بعد قدم‌هايت تند شد و شنیدی، كسی داشت پاورچين پاورچين پيش می‌آمد، مثل گربه‌ای كه روی شيشه راه برود و بويی تند مثل بوی پياز گنديده در فضا پخش ‌شده بود. صدا زدی، مادر را صدا زدی، قلبت داشت از جا كنده می‌شد.

« كی هستی ؟ »

به هر طرف كه چرخيدی، فقط تاريكی بود و به‌يك‌باره پنجه‌ای مثل پنجه‌ی عقاب روی گردنت قفل شد و صدايی كه گفت : « آمدی، بالاخره آمدی؟ »

همه‌ی وجودت جيغ شده بود. جيغی مانده در گلو.

« جيغ بكش پتياره! »

و ترا روی زمين كشيد. از گيس‌هايت گرفته بود و تو را روی زمين می‌كشيد: « جيغ بكش. »

بافه‌ی مویت هنوز توی دستش بود: « بخوان، آواز بخوان. »

صدا در سرداب می‌پيچيد و مثل هو ا در تاریکی گسترش می­ یافت.

از پی زمانی دراز، زنی بنا کرد به آواز ‌خواندن، در گلوی تو آواز می ­خواند.آوازی كه تا آن روز نشنيده بودی.

آواز که اوج گرفت، دست‌ها رفتند. با صورت روی کف سرداب افتاده بودی، صورتت درآب بود و دلت می‌خواست همه‌ی عمر، تا همه‌ی عمر سر در آب داشته باشی و آواز زنی را بشنوی كه در گلويت می‌خواند.

زمان گذشت. زن، ديگر در گلويت آواز نمی‌خواند. چشم‌هايت را بسته بودی و منتظربودی كه دوباره بخواند.

صدايی گفت: « ماه‌جان. »

لرزيدی، با همه‌ی وجود لرزيدی. دل نداشتی كه سر از آب برداری « بيداری؟ »

در تاريكی چرخيدی و ديدی، او را ديدی، با گيس‌هايی همه سبز و تنش مثل فسفر برق می‌زد: « سلام بر ماه‌جان؟»

خودش بود، همان صدایی كه در گلويت آواز می‌خواند. دستش را دراز كرد و دستت راگرفت: « بيا، با من بيا. »

كف پايت بر آب بود، بر آب می‌رفتی و رنگ فسفری تنش در آب منعكس بود: « نگاه كن. »

امتداد فسفری انگشتش به بوته‌های آفتاب‌گردان رسيد. كودكی، دست بر ساقه‌ی بلندترين بوته‌ی آفتاب گردان گرفته بود و رو در روی آفتاب می‌گريست.

« می‌بينی؟ می‌بينی‌ش؟ »

می‌ديدی، دختری با پاچين پر از گل.

« در يك جای دور، در يك جای خيلی خيلی دور ادامه خواهی يافت. امتداد تو دفتری‌ست هزار برگ. کسی که باید بیاید، پیراهنی سپید به تن دارد. گل سرخ را كه ديدی اعتمادكن. »

داشتی می­ دویدی، كسی صدايت می‌زد. نمی‌دانستی زير جرجر باران می‌دوی يا ميان گُرگُر آتش و عمارت را ديدی كه در آتش می‌سوخت. مادر ميان شعله‌های آتش بی‌حركت ايستاده بود. می­ دویدی اما نه به عمارت می‌رسيدی و نه به شعله‌های آتش. بعد نه آتش بود، نه باغ بود و نه مادر، فقط تاريكی بود.

سر بر زانو گذاشته بودی و به های های می­ گریستی. صدای قدم‌ها را نشنيدی و فريادی كه داشت هی نزدیک و نزدیکتر می شد. صدا تا خشت‌‌چين ديوار پيش آمد و توهنوز زار می‌زدی.

با صدای ريزش ديوار، سر از زانو برداشتی. در ميان غبار، نور چراغ كور كننده می‌سوخت.چشم برهم گذاشتی و صورتت را ميان دو دست پنهان كردی. خپ كرده بودی و از شكاف ميان انگشت‌ها نگاه می‌كردی، پيراهنش سپيد بود و چراغی در دستش می‌سوخت، گفت: « تو كی هستی؟ »

دوباره پرسيد: « اين‌جا چه‌كار می‌كنی؟ »

و چراغ را تا صورتش بالا آورد. آتش انگار در صورت او می‌سوخت. می‌ديدی، مرد وچراغ را می‌ديدی، انگار از اعماق آب نگاهش می‌كردی. و دیدی که ايستاده ­ای، محكم ايستاده بودی. مرد پرسيد: « كی هستی؟ »

چوب‌دست توی دست‌هايت بود. هول رفته بود. مثل پلنگ در كمين نشسته بودی ، همه‌ی جانت در دست‌هايت و در چشم‌هايت جمع شده بود . پدر يادت داده بود . چوب‌بازی را پدر يادت داده بود، می‌دانستی كه با يك ضرب می‌توانی كله‌اش را بتركانی و شنيدی كه گفت: « صدای گريه‌ات تا كنار حوض آب می‌آمد. »

و چراغ را پايين برد، حالا طرح محوی از چهره‌اش پيدا بود با سايه‌های سياهی كه رو به بالا خيز برداشته بودند و شنيدی: « اگر صدای گريه‌ات نبود، من هم رفته بودم.»

قدم پيش گذاشتی، گل سرخ جلو پايش بر خاك افتاده بود. مرد و چراغ عقب نشستند.خم شدی و گل سرخ را برداشتی.

دو اسب سپيد در ميانه‌ی نوری سرد ايستاده بودند و سر می‌تكاندند. برای درخت‌های سوخته گريستی و مشتی خاك و خاكستر از ميان باغ برداشتی و در بال چارقدت بستی. دست بر يال اسب بردی و ديدی كه روی زين نشسته‌ای.

اسب‌ها تاختند از ميان خاكستر و دود‌ عبور كرديد. از هفت دشت، از هفت رنگين كمان عبور كرديد. غروب بود يا سپيده دم كه به سنگ فرش يك خيابان رسيديد. سم ضربه‌ی اسبان در سكوت خيابان می‌تركيد. انگار از ميان گورستانی هزار ساله عبور می‌كرديد. و سم ضربه ی اسبان، خوابی هزار ساله را می‌آشفت. به دری چوبی رسيديد با گل ميخ‌های طلايی. مرد خم شد و با كف هردو دست، دو لت در را رو به داخل هُل داد. حالا زيردرخت‌های زمستان بوديد و برف روی سرتان می‌باريد. جلو تالار از اسب‌ها فرود آمديد،گفت: « بيا . »

جلو جلو می‌رفت و باد پيراهن سپيدش را به رقص گرفته بود، از آن همه پله بالارفتيد، از ميان هفت در عبور كرديد تا به فضای نيمه تاريك يك اتاق بزرگ رسيديد. گفت: « چشم‌هايت را ببند. »

داشت پرده‌ها را كنار می‌زد و پنجره‌ها را می‌گشود، بوی زمستان و برف فضا را پر كرد و صدايش را شنيدی كه گفت: « حالاچشم‌هايت را باز كن. »

رو در روی خودت ايستاده بودی، رو در روی آيينه ی ديوار و گفت: « نقشی كه درخواب ديده بودم. می‌دانستم كه هستی و صدايی كه می‌گفت : بيا. »

پلك زدی، نقش ميان ديوار پلك نزده بود، داشت خيره خيره نگاهت می‌كرد « با بهاربه راه افتادم و با صدای گريه ی تو ديوار سرداب را خراب كردم. »

نشسته بودی روی صندلی، دست‌های حسين خان ياور روی شانه‌هايت بود و هردو لبخندمی‌زديد.

 

پایان فصل اول

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان