خاطره ی یازدهم
حمیدرضا خزاعی
دیده نمی شوم
این عکس پس از زلزله دهه ی سی در بوئین زهرا گرفته شده است. نگاه کنیدبه دو کودکی که در جلو کادر بر اثر فشار آدم های پشت سر فشرده شده اند. دارند جیغ می کشند و در همان حال دست هایشان را دراز کرده اند تا شاید توجه آن هایی را جلب کنندکه دارند کمک های ارسالی را میان زلزله زده ها قسمت می کنند و گویا کسی آن ها را نمی بینند.
قرار گیری در این وضعیت هیچ وقت به پایان خود نزدیک نمی شود و همواره تکرار می گردد. آدم ها در تنگناها خوی توحش خود را آشکار می کنند. و غیر از خود نه کسی را می بینند و نه توجه می کنند که کس دیگری هم هست که از آن ها ضعیف تر است و ممکن است احتیاج بیشتری به کمک داشته باشد. هرچند در غیر تنگناها نیز این خوی توحش آشکارا به چشم می آید. حتی در میان برگزیدگان و دانشمندان و . . . در خاطرم هست وقتی بچه بودم و به مدرسه می رفتم، انگار معلممان از وجود محبت میان مادر و فرزند می گفت و بعد از عده ای از دانشمندان گفت که برای سنجیدن میزان محبت میان مادر با فرزند و این که تا کجا این محبت می تواند ادامه پیدا کند. آزمایشی را ترتیب دادند. عده ای میمون را با فرزندانشان در داخل حمامی قرار دادند و حمام را تافتند. کف حمام هی داغ و داغتر شد. در ابتدا میمون ها بچه هایشان را در آغوش گرفته بودند که با زمین داغ تماس پیدا نکنند و بعد که گرما زیادتر شد و کف پاهایشان دیگر تحمل گرمای کف حمام را نداشت. بچه هایشان را زیر پایشان گذاشتند تا کف پاهایشان نسوزد و من همان وقت ها و الان به میمون ها و عمل آن هافکر نمی کردم. و فکر نمی کنم به عمل آن هایی فکر می کنم که این آزمایش را ترتیب داده بودند و داشتند نگاه می کردند. تا قدرت عشق و محبت را ببینند. به نظر من در وجود این آدم ها، رذالت، توحش و هر پستی که بشود تصور کرد موج می زند. و همه ی وجودم پر شده بود از نوعی نفرت. نفرت از خود و نفرت از همه. این عکس را که دیدم یاد همان سال ها و همان حس وحال افتادم