به انتخاب حمید رضا خزاعی
این مجموعه با اشعار نیما یوشیج آغاز می گردد
نيمايوشيج
ری را
ری را . . . صدا می آيد امشب
از پشتِ كاج كه بند آب
برقِ سياه تابش تصويری از خراب
در چشم می كشاند .
گويا كسی است كه می خواند . . .
اما صدای آدمی اين نيست .
با نظمِ هوش ربايی من
آوازهای آدميان را شنيده ام
در گردشِ شباني سنگين
- ز اندوه های من
سنگين تر –
و آوازهای آدميان را يك سر
من دارم از بر .
يك شب، درونِ قايق، دل تنگ
خواندند آنچنان
كه من هنوز هيبتِ دريا را
در خواب
می بينم .
ری را . . . ری را . . .
دارد هوای آن كه بخواند
در اين شبِ سيا .
او نيست با خودش.
او رفته با صدايش، اما
خواندن نمی تواند
همه شب
همه شب زنِ هرجايی
به سراغم می آمد .
به سراغِ منِ خسته چو می آمد او
بود بر سرِ پنجره ام
ياسمين كبود فقط
هم چنان او كه می آيد به سراغم، پيچان.
در يكي از شب ها
يك شبِ وحشت زا
كه در آن هر تلخی
بود پا بر جا،
و آن زنِ هر جايی
كرده بود از من ديدار،
گيسوانِ درازش ـ هم چون خزه بر آب ـ
دور زد به سرم
فكنيد مرا
به زبونی و در تك و تاب.
هم از آن شبم آمد هر چه به چشم
هم چنان سخنانم از او
هم چنان شمع كه می لرزد با من به وثاقم، پيچان
.
احمد شاملو
ترانه ی آبی
قيلوله ی ناگزير
در تاق تاقي حوض خانه
تا سال ها بعد
آبي را
مفهومی از وطن دهد .
امير زاده يی تنها
با تكرار چشم های بادامِ تلخش
در هزار آينه ی شش گوشِ كاشی
لا لای نجوا وار فواره يی خرد
كه بر وقفه ی خوابالوده ی اطلسي ها
می گذشت
تا سال ها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.
ا مير زاده يی تنها
با تكرارِ چشم های بادامِ تلخش
در هزار آينه ی شش گوشِ كاشی.
روز
بر نوك پنجه می گذشت
از نيزه های سوزانِ نقره
به كج ترين سايه،
تا سال ها بعد
تكرار آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد تاق تاقی های قيلوله
و نجوای خواب آلوده ی فواره يی مردد
بر سكوتِ اطلسي های تشنه
و تكرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آينه ی شش گوشِ كاشی
سال ها بعد
سال ها بعد
به نيم روزی گرم
ناگاه
خاطره ی دور دستِ حوض خانه .
آه امير زاده ی كاشی ها
با اشك های آبی ات!
باران
تار های بی كوك و
كمانِ بادِ ول انگار
باران را
گو بی آهنگ ببار!
غبار آلوده، از جهان
تصويری باژگونه در آب گينه ی بی قرار
باران را
گو بی مقصود ببار!
لب خندِ بی صدای صد هزار حباب
در فراز
باران را
گو به ريش خند ببار!
چون تارها كشيده و كمان كشِ باد آزموده تر شود
و نجوای بی كوك به ملال انجامد،
باران را رها كن و
خاك را بگذار
تا با همه گلوی اش
سبز بخواند
باران را اكنون
گو بازی گوشانه ببار!
عاشقانه
آن كه می گويد دوستت می دارم
خنياگرِ غمگينی ست
كه آوازش را از دست داده است.
ای كاش عشق را
زبان سخن بود
هزار كاكلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناريي خاموش
در گلوی من
عشق را
اي كاش زبانِ سخن بود
Ø
آن كه می گويد دوستت می دارم
دلِ اندوه گينِ شبی ست
كه مهتاب اش را می جويد .
ای كاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره ی گريان
در تمنای من
عشق را
ای كاش زبانِ سخن بود
سلاخی می گریست
سلاخی
می گريست
به قناری ی كوچكی
دل باخته بود.
کویری
نيمی ش آتش و نيمی اشك
می زند زار
زنی
بر گهواره ی خالی
گل ام وای!
در اتاقی كه در آن
مردی هرگز
عريان نكرده حسرتِ جان اش را
بر پينه های كهنه نهالی
گل ام وای
گل ام !
در قلعه ی ويران
به بی راهه ی ريگ
رقصان در، هُرمِ سراب
به بی خيالی.
گل ام وای
گل ام وای
گل ام !
منوچهر آتشی
غزلِ غزل ها
ارزان نيافتمت تا
ارزان فرو گذارمت
هزار گرگ، دلم را
هزار بار دريدند
هزار كركس
هزار بار چشمم را
هزار شغاد، تهمتنم را
هزار بار به چاه دشنه و دشنام كشاندند
هزار مه
چكادم را
هزار بار بلعيدند
هزار قرن
زير هزار لايه ی تاريك سفر كردم
تا
رگه ای شوم
تجلی نام تو
ارزان نيافتمت
ارزان فرو نمی گذارمت
ناچار اگر شوم به بهای «عطاری » ی
به مغولان « كلمه » می فروشمت
. . . . . .
درست شنيدی
به مغولان «كلمه » !
هفت ترانه براي روح لوركا
1
وقتي به آب می انديشي
سبز و بلند
دريا بر آستانه ی شعرت می ايستد
و ماهيان سيمين
گل های سرخِ مرجان در منقار
از چينه های موج سرك می كشند
. . .
2
بر شانه ی الهه ی دريايی
مرغ غريب مشكينی
بال از غبار آب سبك می كند
و روح
عريان
از چاه سار مغرب بر می آيد
تا لخته های دوزخ از تن بگذارد
و از شرابخانه ی پندارت
يك استكان فراغت بر دارد
. . .
3
ماه از فراز نيلی، سبز است
- سبز است و خشك –
و عمق آب های ساكتِ غرناطه را
با چشم كودكانه « لوركا » می كاود
. . .
4
وقتی سياه جامه ی بی آزرم
هی می زند به شاعرِ ماه انديش
تا نقش يك فراری گستاخ را
بازی كند
حق است . . .
(حق بود ، هر ستاره تفی می شد
بر چهره ی سفيه زمين )
. . .
5
وقتي به چشم « لوركا » می انديشم
يك كاروان كولی
در دشت پر غبارِ نظرگاهم
خط عبور مورچه واری
ترسيم می كند .
وقتي به شعر « لوركا » می انديشم
خون اصيلِ كولی در رگ هايم
می چرخد
قلبم به طبل كوچكِ سرخ آهنگي می كوبد
و پاي خيزرانی بی آرامم
در رقص پر شتابِ هوسناكی
ديگِ سياهِ دوران را مي سابد
. . .
6
وقتي به خون « لوركا » می انديشم
يك گاو باز مغرور
از سايه سار ماه برون می جهد
و نيزه ی پشتِ كوهك گاو كبود می شكند
. . .
7
روح از مغاك مغرب، عريان برمی آيد
تا خنجرِ خميده ی سبزِ هلال را برگيرد
و چشم های سرخ بی آزرم گاو را
از بن در آورد
پری زده
كوشش بی هوده ای است
كسی افسانه را زندگی نخواهد كرد .
. . .
اگر باران می آمد
- آن چنان كه آن سال ها –
تو از نهفتار تار آب بر می آمدی
خيسِ خيس
مژگان و موی و لباس
خيسِ خيس
و از ميان درختان سدر
به كوچه های شهر می پيچيدي
تا بكوبی
دری فراموش را
كه سال هاست سيم و سرب شده است
. . .
كوششِ بی هوده ای است
قلمرو افسانه را به پريان واگذار
تا در آن شهر نامرئی
ما را زندگی كنند
. . .
پريان ما را زندگی می كنند
و شگفتا ما !
كه تمامی فرصت هامان را
از وسوسه ی حضور
در جهان كوچك پريان
پر كرده ايم
. . .
كوشش بی هوده ای است، ولي تو
در هر غروبِ بارانی
باز
از نهفتار تار آب برمی آيی
خيس خون
مژگان و موی و لباس
خيسِ خيسِ خون
تا به نخستين كوچه ی شهرِ بيمار بپيچی
و دری را بكوبی كه خانه اش
ديرگاهی است
از سوی مردمی عاصی
به آتش كشيده شده است.
كوششِ بی هوده ای است
قصيده
1
چه سبز مي نويسد اين دامنه
چه واژه های سرخی
بر سطرهای سبزش می رقصد!
چه نقطه های زرد درخشانی
از واژه های سرخش تابان است!
تك بيت های آبی طولانی
َكرتِ رباعيش را می پيمايند
و آب می رسانند
به بندهای پايين تر:
مصراع های دور .
چه تابناك می خواند اين ماهور!
2
از بس كه واژه ی گل:
نسرين و ارغوان و شقايق!
پندارهای سرخ
از پاره های سبزش تبخير می شود
و عطر
گرم غليظ و سرخ
از بند های نغزش می جوشد
و حادثات گلگون
از حنجر مشجرِ نقالش
تقرير می شود.
چه ناب می سرايد اين شاعر!
3
از شيبِ گرم جوش شقايق
كه شعر نم نمك
از زمزمه به آواز
تحرير مي شود
از طبله گلوی كبوتر ها
آواز های خونين تقطير می شود
و سرخ می نويسد اين كاتب
بر سبز، همچنان.
4
بر سبزه های دامنه بر دشت تابناك
شاعر چه سرخ و زيبا ميی بيند گيتي را
(يعنی
كبكش خروس می خواند
و بلكه نيز خروسش
طاووس! )
شاعر نمی تواند ديد اما
كه هيچ نيستند
اين سبزه های مواج
جز پوششي خزِ مصنوعی
بر پوستي دريده به شلاقِ روزگار
و سرخ و زردِ رقصان در بادش
گل های نفتي اند
كه تيره می روند شباروز از اين ديار
و رنگ رنگ برمی گردند
تا جانِ تابناكِ ما را
از ريشه های واقعی
- از عشق –
بگسلد .
5
اكنون
بی سبزه و بهار
از طبله ی گلوی كبوتر ها
آوازهای خونين تقطير می شود
بی سبز و سرخ و زرد
شعر سياه شاعر
از زمزمه به فرياد
تحرير می شود .
در روزگار خونی ديوانه
سرخ و سياه می خواند
دستانسرای فرزانه.
سه پرسش
1
ما در كجای گرم تماشا
از مرز سبز دور افتاده ايم، كه
ناگاه خويش را
در پای برج تاريك
در پرتو گزنده ی خون يافتيم ؟
2
نه اين كه ما
وقتی كه بر كرانه ی « هامون »
از خواب های ناهيد، افتاديم
فقط در اشتياقِ تماشا بوديم؟
3
حالا به من بگوييد
كجاي درياها جنگ است
كه رودخانه ها باز
با آستينِ ’پر از سنگ می روند ؟
منصور اوجی
وقتی كه سهره خواند
وقتی كه سهره خواند
آئينه ای شكسته بودم و سروی تمام زرد
وقتی كه سهره خواند.
رفتند عاشقان و
گذشتند شاهدان
وين قصه در تمامِ جهان ناشنيده ماند.
كجاست مشعله ی ماه
كجاست مشعله ی ماه؟
نه كفتری كه بخواند به برجِ قلعه ی ويران
نه آب در كمرِ چاه
سوارِ خسته رسيده است
و شب رسيد بناگاه.
كجاست مشعله ی ماه؟
با حنجره ای قديم
با حنجره ای قديم مي خواند
مرغی لبِ سلخ :
ـ « برگيريد، از آب برگيريد
اين سنبل كاكلِ سياوش را!
پهناي زمين و هفت دريا را،
در آتشِ سرخ، غرق خواهد كرد
در خون، خون، خون . . .
آري لبِ سلخ،
با حنجره اي قديم مي خواند –
مرغي و چه تلخ!
سايه ای بر سايه ای
باز شد و بسته شد دريچه ای آن گاه
در پسِ آن شعله ای شكفت و فرو خفت
سايه ای بر سايه ای، چه عطرِ غريبي . . .
ماه برآمد
و به فرو دستِ رودخانه، غلامان
قايقي از گل، ز رودخانه گرفتند .
كاشف اشياء و اسم ذات
كفتران بر بام مي چرخند .
كفتران در شام رو در رو . . .
سادگي را كشف بايد كرد
سادگي يك دكمه ، يك ريگ است
سادگي برگي كه مي ريزد
سادگي « اي واي » دختر هاست
تيله ها وقتي كه مي بارد .
تيله را در شعر بايد ديد
آب را در شعر بايد ديد
تا ابد جاري ست از آن كوزه ها ، جاري ست . . .
سادگي در نقره ي ماه است
كودكان وقتي كه مي خندند در برگشت .
شعر ها را ما كجا خوانديم ؟
رازِ اشياء را كه بر ما گفت : ؟ -
در دو سوي كلمه ها چيزي ست
نام را بر مي گزيني تو
و تو مي نامي گياهان را
و تو مي نامي فلق را
سرخ
عصر را، خورشيد را، گل را،
و اناري را كه مي بيني .
و تو مي نامي صدايي را كه مي آيد،
اين صداي پاي كودك هاست
شيطنت را شاد در راهند
در ميانِ برگ هاي زرد .
اين صداي « كوزه ، آه بشكست ! »
اين صداي واي دختر هاست
اين صداي باد، آن آواز
اين صداي بالِ كفترها . . .
سادگي در شام رو در روست
سادگي را كشف بايد كرد
در غروبي سرد مي رفتيم
در غروبي سرد و پاييزي
دختران از چاه ساري آب مي بردند.
و اناري سرخ را ديوانه اي مي خورد،
رنگِ خورشيدي كه در پشتِ افق گم شد.
و افق گم شد.
كودكان رفتند،
تيله ها ماندند و دختر ها
دختران و كوزه هايي خورد .
دختران رفتند
كوزه ها ماندند و ماهي زرد .
كوزه ها ماندند و آبي همچنان جاري
و كسي مي خواند از اعماقِ چاهي خشك – شايد مرد ديوانه –
پشت اين ديوار ها باغي ست
پشت اين ديوارها و كفترها
و در آن تنديسي از پيري ست
شاعري از كاشفان درد
كاشفِ اشياء و ماه و چاه
كاشفِ اشياء و اسم ذات
كاشف عصر و انار و مرگ . . .
با گنجشكانت
خدايا!
خداوندا!
ديگر بار اگر به جهانم بازگرداندي
نه ديگر مي خواهم دريايي باشم
و نه ديگر جنگلي
و نه پلنگي
تنها مي خواهم با پرندگانت هم آواز باشم
هم آوا با گنجشكانت
در صبح زود
و اما موطن ماه ؟
هر چيز را موطني است
زادگاهي و
خاستگاهي .
گاهي از خود مي پرسم
- در غروب هاي دلگير –
موطن سرو كجاست؟
موطن شراب؟
و بهار نارنج؟
ليموها را بعدها به شيراز نسبت دادند
و دختران شيرازي را بعدتر
با آن كمان ابرو
و چشمان سياه
و اما موطن ماه
و زنجره ها؟
’مردم اگر
می آيند
در هواي معطر عصر
تخمه می شكنند
گيسو می گشايند
غش غش می خندند
گيسو می بافند
به دنبال هم می گذارند
و سرانجام خسته و سرشار
چند دانه از اين معطر می چينند و می روند.
كيستند اين آمدگان امروز
كه فردا باز می آيند ؟
’مردم اگر
به نارنجستانم
به خاك بسپاريد
به نارنجستان قوام .
پس از نشستن باران
پس از نشستنِ باران
به شعر مي برد اين صبح
خبر دهيد به مرغانِ باستاني ايران
به تيهوان و ٍهزاران
گل اشرفي ست كه فرش است تا كرانه ي آفاق
به شعر مي برد اين صبح
عشق
سهره اي پريد
سهره اي نشست
در درونم اين چراغ از كجاست ؟
در شبي چنين كه ظلمت از هزار سو گشوده دست
خاك را به روشني كشانده ام
خاك و باد و ماه را
آب چاه را
عكسِ كيست در درونِ آب ؟
عكسِ كيست اين ؟
( ماهيان به پيشوازِ ماه مي روند و
شاعران به شاعري . . . )
اين خراب را كه چفت و بست زد ؟
اين شكسته را كه بست ؟
عشق ! عشق ! عشق !
خاك را به روشنيكشانده ام
در درونم اين چراغ از كجاست ؟
خوش به موقع آمدي بيا !
لادني كه در بهار بشكفد گل است
سهره اي پريد
سهره اي نشست.
ضياء موحد
سفر
چون روزهاي ديگر،
صبحِ سفر هم آمد و بنشست
بر شاخه ي اقاقي،
آن گاه پلك ها را خواباند و
و بال بر هم كوباند و
بارِ اول را خواند.
بر شاخه جا به جا شد و بي تاب،
پر زد بر گردِ خانه و بر بام.
يك چند دم فرو بست
و باز پلك ها را خواباند و
بال بر هم كوباند و
بار دوم را خواند.
و بعد،
در انتظارِ نوبتِ سوم.
من ماندم و
درخت اقاقي ماند و
صبح ماند و
سفر ماند.
طلسم
در دلِ تابستان،
درِ باغي را
باز كردند
و
هنوز
پای ننهاده به باغ
پيكری را ديدند عريان
افتاده به پهلو در برف
با دو چشمي از جادو .
اين چه باغي ست كه در آن
در دلِ تابستان
خفته در برفي با چشماني از جادو
منتظر پشتِ دري
كه از آن كودكي آويخته است ؟
اين چه رازي است
كه درِ چوبي يك باغِ قديمي ناگاه
بازگردد
و تو دريابي
كه دو چشمِ زرد و باز و درشت
انتظارت را تابستان
پشتِ تابستان داشته است.
اين چه رازي است؟
جانا به ديار خاوران
در خاوران
رودي از خار مي گذرد
دامنگير
جانا
دامن گير
با آوازِ قايقرانانش دل مبند
در زيرِ ابرِ تاريك
آواز ماهتاب نشينان را مي خوانند
آواز هاي قديمي را
ترانه هاي سينه به سينه را
و قايق هاشان را با گل هاي مرده آراسته اند
اگر مي خواهي بخوان
آوازهاي خسته خوبند
اما بيهوده ست
در خاوران
شبي تار مي گذرد
دلگير
جانا
دل گير
عيناًَ مانند گربه
عيناًَ
مانند گربه
كه قوز مي كند در گوشه اي
و چشم
در چشم اين و آن مي دوزد
چرتي
خميازه اي
كش و قوسي
آن گاه
آرام مي خرامد
تا حياطِ خلوت
آن جا كه سال هاست
ديوانه ي غريبي را زنجير كرده اند
و خيره مي شود
در چاهِ آب
بر پله هاي خالي
پاييز
يك لايه گردِ تازه مي افشاند
و پشتِ در سكو ها
ساكت نگاه بر هم مي كنند
عيناًَ
مانند گربه
آستارا
بيهوده اند
زيرا كه بامدادان
از پشتِ آب ها
آن جا كه گيجِ عربده هاي شبانه
ديوِ سپيدِ آبي خفته بود
ديدم كه چگونه
گوي طلاي ناب
پرتاب شد به آني
بر لوحِ آسمان
و خيلي از هزاران ارابه را
بر جاده هاي آتش
تازاند
بيهوده اند
زيرا كه شامگاهان
ديدم كه چگونه
يك لاله
كه سرخ بود و كوچك
خيلي سرخ بود و خيلي كوچك
در دره اي به گودي يك كوزه ي سفالين
روييد
و پشتِ خاك را
لرزاند
بيهوده ايد خيلي بيهوده ايد .
سهراب سپهری
سهراب سپهری
روشنی، من، گل، آب
ابری نيست.
بادی نيست.
مي نشينم لب حوض :
گردش ماهي ها، روشني، من، گل، آب.
پاكي خوشه ي زيست.
مادرم ريحان مي چيند .
نان و ريحان و پنير، آسمانی بي ابر، اطلسي هايي تر.
رستگاری نزديك:
لای گل های حياط.
نور در كاسه ی مس، چه نوازش ها مي ريزد!
نردبان از سر ديوارِ بلند، صبح را روي زمين مي آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چيز.
روزنی دارد ديوارِ زمان، كه از آن، چهره ی من پيداست.
چيزهايی هست، كه نمي دانم.
مي دانم، سبزه اي را بكنم خواهم مرد.
مي روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.
راه مي بينم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پرم از سايه ی برگي در آب:
چه درونم تنهاست.
و پيامی در راه
روزی
خواهم آمد، و پيامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم در داد:
اي سبدهاتان پرِ خواب! سيب
آوردم، سيبِ سرخِ خورشيد.
خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت،
جار خواهم زد :
آي شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاری خواهد گفت:
راستي را، شب تاريكی است.
كهكشانی خواهم دادش.
روی پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او خواهم آويخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد.
هر چه ديوار، از جا خواهم بر كند
رهزنان را خواهم گفت:
كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با عشق،
سايه ها را با آب، شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پيوست، خوابِ كودك را با زمزمه ي زنجره ها.
باد بادك ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها آب خواهم داد.
خواهم آمد، پيش اسبان، گاوان، علف سبزِ نوازش خواهم ريخت.
مادياني تشنه، سطلِ شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتي در راه، من مگس هايش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت:
چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد.
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
ساده رنگ
آسمان، آبي تر،
آب، آبي تر.
من در ايوانم، رعنا سر حوض.
رخت مي شويد رعنا.
برگ ها مي ريزد.
مادرم صبحي مي گفت:
موسم دلگيري است.
من به گفتم:
زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست.
زن همسايه در پنجره اش، تور مي بافد، مي خواند.
من « ودا » مي خوانم، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي، مرغي، ابري.
آفتابي يكدست.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند.
من اناري را، مي كنم دانه، به دل مي گويم:
خوب بود اين مردم، دانه هاي دلشان پيدا بود.
مي پرد در چشمم آبِ انار:
اشك مي ريزم.
مادرم مي خندد.
رعنا هم.
فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد
پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوستِ سياهِ شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغ هاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست
كسی كه مثل هيچ كس نيست
من خواب ديده ام كه كسي می آيد
من خوابِ يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلكِ چشمم هي مي پرد
و كفش هايم هی جفت مي شوند
و كور شوم
اگر دروغ بگويم
من خوابِ آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثلِ هيچيكس نيست،
مثلِ پدر نيست،
مثلِ انسي نيست،
مثلِ يحيي نيست،
مثلِ مادر نيست
و مثلِ آن كسي ست كه بايد باشد
و قدش از درخت هاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش، از صورت امامِ زمان هم روشن تر
و از برادر سيد جواد هم
كه رفته است
و رختِ پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خودِ خودِ سيد جواد هم كه تمامِ اتاق هاي منزلِ ما
مالِ اوست نمي ترسد
و اسمش آن چنان كه مادر
در اولِ نماز و در آخرِ نماز صدايش مي كند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و مي تواند، تمامِ حرف هاي سختِ كتابِ كلاس سوم را
با چشم هاي بسته بخواند
و مي تواند حتي هزار را
بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بر دارد
و مي تواند از مغازه ي سيد جواد، هر چقدر كه لازم دارد،
جنسِ نسيه بگيرد
و مي تواند كاري كند كه لامپِ « الله »
كه سبز بود:
مثلِ صبحِ سحر سبز بود ،
دوباره روي آسمانِ مسجدِ مفتاحيان
روشن شود
آخ . . .
چقدر روشني خوب ست
چقدر روشني خوب است
و من چقدر دلم مي خواهد
كه يحيي
يك چار چرخه داشته باشد
يك چراغِ زنبوري
و من چقدر دلم مي خواهد، كه روي چار چرخه ي يحيي ميانِ هندوانه ها و خربزه ها بنشينم و دورِ ميدانِ محمديه بچرخم
آخ . . .
چقدر دورِ ميدان چرخيدن خوب ست
چقدر روي پشت بام خوابيدن خوب ست
چقدر مزه ي پپسي خوب ست
چقدر سينماي فردين خوب ست
و من چقدر از همه ي چيز هاي خوب خوشم مي آيد
و من چقدر دلم مي خواهد
كه گيسِ دخترِ سيد جواد را بكشم
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابان ها گم مي شوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابان ها هم گم نمي شود
كاري نمي كند كه آن كسي كه به خواب من آمده است، روزِ آمدنش را جلو بيندازد
و مردم محله ي كشتارگاه
كه خاكِ باغچه هاشان هم خوني ست
و آب حوض هاشان هم خوني ست
و تختِ كفش هاشان هم خوني ست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند
چقدر آفتابِ زمستان تنبل است
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد، در خواب خواب ببيند
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست،
در نفسش با ماست،
در صدايش با ماست
كسي كه آمدن اش را، نمي شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه در زيرِ درخت هاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز
بزرگ مي شود،
بزرگ تر مي شود
كسي از باران، از صداي شر شر باران
از ميانِ پچ پچ گل هاي اطلسي
كسي از آسمان توپ خانه در شبِ آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت مي كند
و پپسي را قسمت مي كند
و باغ ملي را قسمت مي كند
و شربت سياه سرفه را قسمت مي كند
و روزِ اسم نويسي را قسمت مي كند
و نمره ي مريض خانه را قسمت مي كند
و چكمه ي لاستيكي را قسمت مي كند
و سينماي فردين را قسمت مي كند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت مي كند
و هرچه را كه باد كرده باشد قسمت مي كند
وسهم مارا هم مي دهد
من خواب ديده ام . . .
هوشنگ گلشيری
هوشنگ گلشیری
لاله
1
با كوچ كوليان
تا شهر آمديم
خوانديم :
- « اي بردگان مرز و مقادير
ما بسته ايم
بر ترك اسب هامان
مشكي از آبِ چشمه ي ييلاق
خورجيني از طراوت پونه. »
زن هاي فالگير
با دختران شهري گفتند:
- « بختت سفيد باد
در خط سرنوشتت، خواهر!
دستان كودكي است كه سرباز مي شود. »
2
بر اسب هاي لخت نشستيم
تاختيم
با ساز و هلهله
تا سرسراي قصرها رفتيم
گفتيم:
- « اي بردگانِ مرز و مقادير!
روح غريب دريا
سبز شگرف بيد،
در چارچوب پرده نمي گنجد.
از انجماد سنگ ستون ها و سقف ها
راهي به رنگ ها بگشاييد! »
3
وقتي كه سبز سير چمن را
شبديزهاي خسته چريدند،
وقتي كه عاشقان با شاخه هاي ياس
تا خانه هاي شهري رفتند،
وقتي كه سنج «لاله ي » كولي
بر سنگ ها شقايق روياند،
( و مردها ي شهر، تماشا را
بر خاك
سكه
ريختند . )
وقتي كه باز ابري باريد
و كوچه ها طراوت باران و باد را نوشيدند،
با دختران شهري
بر اسب هاي لخت نشستيم
تاختيم :
- « اي دختران شهري!
در خيمه هاي كولي
با شير گرم و تازه بسازيد!
اي دختران بمانيد ! »
4
و دختران شهري ديدند
سگ هاي گله را كه بر امواج رود مي رفتند .
و « لاله » را كه مگرييد
بر چكمه هاي سربازان
« اي فالگير هاي قبيله !
در خط دست هاي كدامين سرباز
اين خيمه هاي سوخته را ديديد؟
شهر
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه روييده است
بر شاخه ي سپيد.
- « اي عابر، اي غريبه ي بي خون
ميخانه هاي شهر مگر بسته است
كاين گونه سرد و رنگ پريده مي آيي
و لاله در نگاه تو مي خشكد؟ »
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه روييده است
بر متن دشتِ مينايي،
و عابري كه مي خواند:
- « از هر رگ بريده ي من رست
اين بيدهاي سرخ پريشان
و اسب هاي بي سر اشباحي
اجساد سبز و مثله ي صدها غريبه را بردند. »
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه خشكيده است
بر ساقه ي شكسته ي اين رود،
و مردمان خسته كه بر شاخه هاي تن هاشان
خشكيده لاله هاي سياه،
و شاعري كه مي گريد:
- « ميخانه هاي شهر مگر بسته است؟ »
محمد علی سپانلو
محمد علی سپانلو
شط پری
مبارك باد
سفر هايي كه روءياي مرا شطِ پري كردند.
Ø
كنارِ چشمه، هنگامي كه اسبم را رها كردم
كمانم را به نوكِ شاخه اي بستم
كتاب و خامه ام را تكيه دادم بر درختِ سرو
كنارِ چشمه، هنگامي كه جامِ داستانم را تهي كردم
كه از نو آب بردارم
( از آن باريكه ي روشن كه نهرِ دور دستي بود )
گمان بردم كه آن جا زندگانِ ديگري هستند غير از ما
كه در آيينه تصويرند – دور از انعكاسِ ديگران
اصلند، نه تكرار
پس از غوصي كه در شط پري كردم
پي بيگانگانِ آب، نظمِ عكس هايش را برآشفتم
همين كه موج ها آرام شد
دريافتم در چشمه چيزي نيست
جز رنگين كمان و سرو
و ديدم غنچه اي در جام روييده ست
Ø
سيا مستم
از انگشت پري هايي
كه با شعرِ اشارت
داستان هاي مرا انگشتري كردند.
گاو سبز
چه گاوِ سبزِ قشنگي
از جنسِ شاخ و برگِ درختان
شكفته است.
برشاخك حنايي و زلفانِ كوته ش
پروانه هاي صورتي آيينه بسته اند
و گاو تا مي آيد
پروانه را ببيند
ناگه تمامِ تركيبش، در لابلاي شاخه، به هم مي خورد . . .
اكنون چقدر بايد كه باد و آفتاب بپيچند
تا بالدارِ سبز و طلايي رنگي را
از شاخه ها بسازند
كه آشكارا
آن اولي نخواهد شد:
گاوي كه بعدِ آفرينش كوتاهش
- لختي نفس كشيدن در شكل هاي گوناگون –
اكنون
در مرغزارهاي عَدَن مي چرد
و چون به سر ستون هاي كاخِ هخامنش نگاه مي كند
آن را
تصويرِ خود در آيينه پندارد
آذين ببند ای باد
اين تركه هاي مرتعشِ سيب را.
عبدالله كوثری
عبدالله کوثری
وهم
گلدان زرد
با نقشِ ناشيانه ي دريا
در چتري از تصور زنبق
خميازه مي كشد.
باد از سكوتِ پنجره مي آيد
و ياد پرده را
بر چار چوب لخت
آشفته مي كند.
مادر
كنارِ بهت اجاقِ سرد
در تابه ي مسين
روياي قرمه را
تفت مي دهد
و شوقِ شالِ سبز را
بر شانه مي كشد
مادر
كنارِ حسرتِ بستر
طرحِ عبور دستي را
بر جاي جاي خاطره ي جسمش
احساس مي كند.
مادر، گذارِ شانه ي عاجي را
همچون خيالِ پنجه ي مردي
در انتظارِ گيسوي خود
كشف مي كند
و ناگهان
پر مي شود پستانش
از يادِ شير و عشق.
بر جاجيمِ درگاه
فكرِ عبور مرد.
باد از سكوتِ پنجره مي آيد.
در ذهنِ گهواره
يادِ گذشته غژ غژ گنگي است
كودك
به خواب رفته است
دستي به پيرهن
دستي به طره هاي بلوطي
و در ملالِ رويايش
پيري خود را
خواب مي بيند.
ميهمانی در ضيافت عكس های قديمی
با جنبشي در آينه آغاز مي شود
و انتشار عطري از يادها گريخته
بر قاب عكس هاي قديمي،
آنگاه
گر گوش تيز كني
پيراهني بلند
خش خش كنان
بر پله هاي فرسوده مي لغزد
بر ميزِ گرد
بايد چراغ
با آن حبابِ مات بسوزد
دستي
يك دسته نرگس را
بر ميز چهار گوش كوچك
بگذارد
و تنگ خوش تراش قديمي را
با استكاني كوچك
و كاسه ي سپيد چيني
- سرشار از لهيبِ خروسي ها -
بر ميزِ گرد بچيند
و مبل هاي مخملي قرمز
در چهار گوشه رو به روي هم .
مثل هميشه
همان جا.
تا اين يكي
گرماي زانوان پدر را
با ياد آورد
و ديگري
جايي كه بنشيني
و شرمگين و دزدانه
بر آبي كم رنگِ رو تختي نظر دوزي،
و چهره ي عرق زده ي مادر
كه در اتاق خواب
گيسوي شسته را
در پيش روي آينه مي بافد
. . . . . . . . . .
يدالله رويايی
یدالله رویایی
1
از قله ی بلندِ تو سر ريز مي شوم
و ريز مي شوم
زيرِ نگاهِ تو آئينه
افسانه هزار تكه نگاهِ شكسته است.
2
زهرِ تو از نگاهِ كبوتر ريخت
وقتي كه فلس هايي
از ساقه ي عرش
بر پوستم نشست
با پوستم نگاه كبوتر را دزديدم
و در كنارِ تو
وقتي به ساق هايم مي پيچيدي
در زيرِ آفتاب كنارِ تو
من تو شدم.
عمران صلاحی
عمران صلاحی
الهامات
خاتون در دايره موج می زنی
گسترده می شوی
روی حباب هاي آه پريان
زير قطره هاي آواز پرندگان
كنار چراغ هاي عاشقان
دايره در دايره موج مي زني
فرا مي گيري
جزيره ها را مرجان ها را
دريچه ها را دالان ها را
ستاره ها را باران ها را
مي گردي
پاورچين پاورچين
مي چرخي
چين در چين
دايره در دايره موج مي زني
و سرانجام
در آرامشي زلال
دامن بر مي چيني
2
ناگاه در بزرگ
پشت سرم بسته شد
من ماندم و دريايي بزرگ
كه آب هايش نيمي شور بود و نيمي شيرين
قايقي دارم و بادباني گشوده
در گذرگاه بادهايي
كه گاهي قهقهه است
گاهي هق هق
نغمه
نغمه اي پر شور
كه نمي تواند بنشيند
برسيمي گسسته
و نمي تواند بنوازدش
سازي فرسوده
نانواخته سازي
كه بر سيمش گره مي افكند
نغمه اي ناموزون
سيمي كشيده بر سازي كوك
نغمه اي مي طلبد شور انگيز.
روی شوق
طره ی آب ها پريشان است
روی پيشانيم
پاي من، روي شوق، روي جنون
- كف زنان، چرخ مي زنم
- نغمه خوان – آستين مي افشانم
همه جا آبي ست،
ميرزا آقا عسگری
چشم به راه، روی بندرگاه
دوشيزه ی تاريك پوست
با طلوعِ گلي بر گيسوانش، سرخ
و رديفِ مرواريدهاي لبخندش، سپيد
چشم به راه، روي بندرگاه
دوشيزه ی ديروز
با رخششِ مواجِ جامه هايش، سپيد
و عقيق هاي آويزه ي گوش هايش ، سرخ
چشم به راه، روي بندر گاه
دوشيزه ي امروز
با خنكاي شرابي در كوزه اش، سرخ
و بي تابی دفتری از شعرهايش، سپيد
چشم به را ه، روی بندرگاه
نه كشتي هاي پير از سفر
نه پري هاي دريايي
نه خيزابه هاي پر ابهام
آوردند گم شده اش را
نه ديروز
نه امروز.
دوشيزه ي فردا
با غنچه ي بُغضي در گلويش، سرخ
و كولاكِ برفي بر گيسوانش، سپيد
چشم به راه، روي بندرگاه!
بيژن نجدی
بیژن نجدی
ليلی و گل سرخ
گاهي ليلي ست گلِ سرخ
گاه، تقدسِ ليلي ست، گلِ سرخ
گاهي گلاب مي شود ليلي
در سوگواري گلِ سرخ
گلِ سرخ آبستنِ ليلي
برتاقچه ي اتاق يك ليلي ست كه آبستنِ گلِ سرخ شده
در گلداني پر از گلِ سرخ
بر نازكِ ساقه هاي تنِ ليلي
هرچه مي زايد گلِ سرخ
ليلي ست
و شير مي دهد ليلي
در گاهواره ها به گلِ سرخ
غروب ها، اين صداي دلِ ليلي ست، كه از باغچه
مي آيد
و صبح، روياي ليلي ست در ذهنِ گلِ سرخ.
گاهي ليلي . . .
هميشه گلِ سرخ . . .
شايد ليلي . . .
هرگز، گلِ سرخ .
آزيتا قهرمان
استحاله
نگاه كنيد
آبي تندِ درياها به من مي آيد
يا آبي آسمان در ارديبهشت؟
ماه را اين بالا بنشانم
يا بر دستم شاخه اي بگيرم ؟
اين جا كه ايستاده ام
و عاشقِ شما هستم در ساعت چهارشنبه
در ابتداي اين داستانِ نانوشته
حالا از كدام پله وارد شوم ؟
مثلِ هميشه در هاله هاي بنفش زيباتريد
اما باز هم در صفحه ي ششم زني برهنه ظاهر مي شود
و پيراهن و كفش هايتان را مي ربايد
از درزِ خواب هايتان رد مي شود
از آيينه ها
و سومين در بسته مي شود
درست كمي بعد از ساعتِ چهار
در خياباني پرت و بيهوده بادها مي وزند
و هيچ عكسي در شيشه ها نيفتاده است
و تمامِ اين ها در صفحه ي دهم پيش آمده است
بي آن كه حتي، فرصت كرده باشيد
نامتان را برداريد.
با اين همه دوستت دارم
از گوشه ي اتاق براي كشتي ها
دست تكان مي دهي
با شكوهي
باد مي وزد، نيم ُرخت
مي لرزد
نقاب پس مي رود
مي بينم پشتِ آستري پاره
زني آرايشِ چهره اش را پاك مي كند
بعد لايي خاكستري است از كتانِ پوسيده
اين جا زني دكمه هاي پيراهنش را باز مي كند
پرده اي نازك، پوسته اي زرد
بعد دريا كه گود و تاريك است
و زني برهنه، درست عينِ خودش
اين جا ايستاده است
با قايق هاي كاغذي
با درياي كوچكش در پياله اي چوبي
با اين همه دوستت دارم
اما تو نيز مي تواني دوستم بداري
وقتي كه باد مي وزد
و من برهنه ام
در سايه ي شاخه هاي مقوايي
در تاريكي بيابانم
در انتهاي خودم ، تنها نشسته بر سنگي .
از اين سو بيا
راه را كه مي بندي
از بيراهه مي آيند، پاهاي ديگرم
كنارت مي دود من
تو راه مي روي و بي راهت منم
پرت افتاده ام نزديكِ تو
راهِ باريكي كه با تو مي آيد
مي پيچد به دورِ قدم هايت
بيا، از اين سو بيا
اين جا برايِ گم شدن، درختِ سيبِ كوچكي هست
و براي گريز
دامنه هايي سبز لابه لاي چين هاي دامنم .
يك خواب بد
راه مي برم دريا را به روي دست
كوه ها را ُهل مي دهم
اما دختر جان چشم هايم كو ؟
توي كيفِ من است
كمي از نگاهت را پاشيده ام
براي گنجشكان
كمي براي پاييز تا دوباره برگردد
لااقل صدايم را بده
صدايت را تكانده ام روي شبي بلند
براي دريچه ها و زني تنها
كه راه مي برد كالسكه ي تو را
رو به سمتي سپيد
مرده ام انگار دختر جان
كه دست هايم مي ريزد
و دريا لب پًر مي زند در سينه ام
نان و قاشق مي افتد از دستم
راه مي روم روي هر لبه ي باريك
و ديگر نمي افتم
عصايم كو ؟
سايه ها و سال ها
صداي دمپايي ها و كليدها
در خوابي بد، چين هاي دامنم سنگ مي شود
دست هايم شن
نه مي توانم دريا را از روي بالشت جمع كنم
نه بال هايت را به شانه ات پچسبانم
خش خش پيراهنت را مي آويزم بر شاخه ها
عينكت را مي گذارم روي ابرها
با كالسكه ي خالي
بر لبه ي اين چاه منتظر مي نشينم
چقدر خسته ام
تا دوباره خوابم نبرد
نمك بياور براي زخمم !
شام آخر
1
نان و پنيرِ كپك زده
در سفره ي چروكِ نيمه باز
همين جا ! شامِ آخر را خورده بودم با حواريون
اين هم! گربه اي كه هر شب مي آمد
و ماهيانِ مرده را بو مي كشيد
ميانِ رگ هايم
2
چقدر اين جا سرد است
ملاحظه بفرماييد،
كتِ قهوه اي رنگ، چهار بليتِ اتوبوس
و نمراتِ بچه هاي كلاسِ چهارم
هنوز در جيبِ چپِ است
اين جوراب هاي آبي را تازه خريده بودم
شما كبريت داريد؟
3
خروس سه بار خواند
صليب را تراشيدم
تاجِ خار بر فرقِ سرم
روبروي آيينه چرخيدم
انگشتر و ساعتم، بماند براي شما
هميشه بوي بنزين را دوست داشتم
شما كبريت داريد؟
4
گفتم بيايد با سوزن هاي داغ با نعره هايش
چرخ زنان با هم رقصيديم
بينِ دو ابرويش خالِ گوگرد
دهانش از يخ، ُگُرده هايش از آتش بود
دورِ سوم گفتم ديگر باشد براي بعد
و دوباره برگشتم
به سمتِ همان پاگردِ تاريك و دمپايي هاي سبز
دويدم
سعي كردم دمِ گربه را بگيرم
يا چنگ بزنم به صداي جيغِ زني كه از روبرو مي آمد
اما آن سو تمامِ درها بسته بودند
و چه بوي عجيبي مي آمد.
5
آزاري ندارم
شمايلي با ابروانِ سوخته و دهاني كج
اين سو، در چروك هاي سفره ي آسمان پلك مي گشايم
آويخته بر شاخه هاي تيز تاب مي خورم
نگاه كنيد
درست روبروي دريچه تان
پاييز، وقتي كه بادها مي آيند .
كلمات
خود را پشتِ كلمات گم مي كنم
تا جستجويم كني
با لحنِ باد صدايت مي زنم
تا سر بچرخاني
با شعله اي علامت مي دهم
از بينِ جمله ها سرك مي كشم
و با نقابِ باران
ميانِ عطرِ سوسن ها غيب مي شوم
تا از بيراهه ي تاريك
ديوارها را دست بسايي و پيش آيي
و بعد از پلي لغزان و مار پيچ پلكاني نمور
درِ قديمي را بكوبي
و ناگاه
مرا كنار خود پيدا كني
در هيئتِ زني كه هيچ شباهتي به من ندارد .
نازنين نظام شهيدی
نازنین نظام شهیدی
مردگان صدای مرا دارند
صبحي هزار ساله است و
مردگان
صداي مرا دارند،
با دهاني معلق
ميان هوا
و رشته ي فريادهايي
كه هيچ گاه
شايد
به رنگين كمان
نپيوندد.
صبحي هزار ساله و ساده است
و مي توانم
براي خدايي
كه پشتِ پنجره ها
كودكانه
اين همه آبي است
تا غروب
دست تكان بدهم .
شاه دخت آيينه ها
در آينه مي چرخم
تا شاه دخت دست هاي تو باشم
اميره ي قصرهاي كهن سا ل . . .
اما چرا سراسر تالار
آغشته به خون است؟
كه را كشته اي سرور
كه روحِ هزار سال غريبگي من
از سر انگشت هاي تو مي ريزد ؟
- « مزار تاريك است
خاك مزار سرد است
و اين پنجره هاي ’مشبكِ رنگي،
گرماي دست هاي كسي نيست »
شمع ها را روشن نمي كنيد؟
تنها در آينه چرخيدم
تنها ميان سال هاي غريبه
اين منم آيا
كه هيچ نسج تنم معناي روشنايي نيست ؟
يا چراغ ها فرو مرده
كه آينه تاريك است،
شمع ها را روشن نمي كنيد؟ . . .
سبد های خالی
در سبد هاي خالي
باد مي چرخد
به چيدنِ باد رفته بودي خاتون؟
سيب ها تبخير مي شود
انارِ سه شنبه تا مي شكفد
مه اي غليظ
پوشانده است
سال هاي تنت را
كدام باغ
نار بنانش
نه سنگ كه باد بر آورد ؟
آن جا نگاه كن!
مرگ دامنش را
از باغ هاي تو پر مي كند
و پيش كشش
نيمه ي سيبي است
كه خود دهان زده است
به چيدن مرگ رفته بودي خاتون؟
روز می رسد
سحر كه مي رسد
شب كوچك ست
چون گربه اي سياه
كش مي دهد تمامِ تنش را
پنجه مي كشد به شيرواني متروك
آنگاه مي پرد از ديوارِ همسايه
مي رود.
سحر كه مي رسد
پرنده آهنگِ صدايش را
تحريرِ تازه مي بخشد
مي پرد
چشم هاي گربه آن سوتر، خطِ پرواز را
دنبال مي كند . . .
روز رسيده است .
تك نوازی
دستِ آب گون پري زادي
پرده هاي هوا را تاب مي دهد
تك نوازي اش را باران
مرد دانه مي بارد
غولِ غريبي
پرده
پرده
گريه ي تلخش را باز گشاده است.
بهزاد خواجات
بهزاد خواجات
روياهای شكسته
كودك به روشنا مي آيد و
سبزترين سنگ را
پرتاب مي كند
به ماه .
بامداد
خورشيد،
با چارقد آبيش
زمين را مي روبد
از رويا هاي شكسته .
ميدان بزرگ
در ميدان بزرگ
تنها من به دزديدن فواره ي كوچك فكر مي كنم
تا آن را به خانه برم
و از نقش هاي نهانيش
- چون كودكي بازيگوش – دست و پايم رنگي شود .
و اين ميدان آن قدر بزرگ است
كه مجسمه هاي در خود
اگر هم به اخطار، چشم دريده كنند
به ديده نمي آيد.
ولي در اين جا هر چيز طنزِ خود را مي پوشد
و در غروب هاي لَخت
در هر دقيقه دلقكي – كه حسي گوشت يافته است –
در گريه هاي خود غرق مي شود .
Ø
خيره گي ام
چون رطوبتي بر روزنامه محو مي شود
و آنچه مي ماند پيري من است
و فواره هايي كه بر شانه هاي رهگذران
و اين ميدانِ ناگفته
مي شكند .
آخرين روز زمين
اگر بكوشيم نامِ كوچك پروانه ها را به ياد آوريم
شايد دندان هايمان سفيد شوند.
شايد گنجشك هاي كوچه ي تابستان بيايد
و در پوست ما – اين درياچه ي صورتي –
آرام شنا كند.
شايد باز من از چشمانِ تو بفهمم
كه آسمان آبي است.
نگاه كن!
بر تصوير كودكيم هنوز هم عرق مي نشيند
و نگاهِ شيطنتش
بر شيشه ي مدرسه سنگ مي زند .
پس خدايي كه پدر
عطرش را در همين اتاق مي شنيد
چرا نمي يابم ؟
Ø
آخرين روزِ زمين چه زود مي گذرد.
وقتي كه هي مي گرديم و مي گرديم
اما بهانه اي نمي جوييم كه لحظه ي مرگ
خنده اي به يادگار گذاريم
در قابِ خانه ي كهكشان.
نامِ كوچك من چيست؟
آه! به خاطر نمي آورم.
حميد رضا خزاعی
حمیدرضا خزاعی
زخمه بر تار
باران
پيراهنِ تو بود
و مهتاب
از گريبانِ تو بر مي خاست.
تو خفته بودي
در تهِ يك رويا
با زخمه ي آوازِ
فرو مرده ي يك تار.
Ø
فرود آمد
جواني
كودكي
پيرمردي تار بر دست
بچرخيد
و
بشنگيد
و
پريشان
زخمه بر تار:
« گلِ زرد
و
گلِ زرد
و
گلِ زرد
به رويم وا كنيد باغِ گلِ زرد! »
بيدار بودي
بر زنگارِ سبز آيينه
باران نمي باريد
اما، روسري سبزت
خيسِ خيس بود.
Ø
سبز بودي
مهتاب بودي
و مي باريدي
بر من
و من، تار بر دست
از پله هاي تاريك
بالا مي آمدم
زمين خيس از صداي آوازِ تو بود:
« گلِ سرخ
و
گلِ زرد
و
گلِ ياس . »
آسمانِ ابری
بر كوچه هاي گِل آلودِ تاريخ
لايه لايه خاكستر
مي بارد،
Ø
زني
بر بلندِ بام
درختانِ سرو را صدا مي زند
مرداني
سفيد پوش
از خاك مي رويند
و
سياه جامه اي را از اسب
فرو مي كشند
بهار به پيراهنِ زن مي آيد
باد بر بهار مي وزد
و گل هايي كبود
در هوا مي رقصند.
Ø
در كوچه باغ هاي تاريخ
درختانِ باژگونه
مي كارند
زناني، در چاه هاي مرده ي كاريز
فرو مي روند
و مرداني
تفنگ به دست بر سكوتِ بام
سنگ مي شوند
لايه لايه خاكستر
از آسمانِ ابري مي بارد.
Ø
كودكي
خشت چينِ خرندِ يك باغچه را
مي كاود
تا گل هاي دفن شده را بيدار كند
كودك مي كاود
آسمان مي بارد
و
دسته دسته
دخترانِ سبز گيسو
با پاچين هاي پر از گل
برگورهاي ناپيدا
مي رويند .
راز
چقدر روشن است
سياهي ي
كه از جانبِ ديوار مي آيد :
« انگار
هزار اسبِ ابلق
در باد مي تازند
و
زني
با چارقدي پر از گل
دف مي زند. »
دف مي زنند
تا صد باغِ گل
صد خنچه ي شقايق
بر سر بگيرند
و عطرِ عبورشان
در همه ي كوچه هاي آبادي
پراكنده شود
دف مي زنند
و هزار اسبِ ابلق
در باد و در سياهي ديوار
شيهه مي كشند
Ø
ماه در پنجره
چرخ در چرخش
و باغِ پر از گل
در سياهي ديوار.
گربه پاورچين پاورچين
از مهتاب مي آيد
و بر دامني سرد
مي خوابد.
Ø
دو كبوتر
يكي روشن
يكي تاريك
و هردو سياه
نشسته بر شاخي خشك
- « دده آي دده »
- « جانِ دده »
- « مي بيني ؟ »
بر ميانه ي سياهِ ديوار
زناني سوگوار
در هيئت باران
روييده اند .
روييده اند
تا خوشه هاي رسيده ي گندم
تا آفتاب را
بر شانه هاي خود ببافند.
باد بر دست هاي خالي مي وزد
و
انگشتانِ سبز
ذره ذره
در باد غبار مي شوند
Ø
چه نورِ تاريكي
چه سياهي روشني
آفتاب از لبِ بام كش كرده است
و
زني يا
پيرزني
زير توري از شقايق و برف
مي خواند :
- « . . .
پری زاد
سه سايه
از پله هاي سرداب
بالا آمدند
دو سايه در چشم هاي من
و
سايه ي سوم
آوازِ گنگي ست
بر آمده از تاريك ترين زاويه
Ø
روي بازي نور
رويا بيدار مي شود
پري ها مي رقصند
و
ديوها كف مي زنند
هميشه روي بازي نور
دست هايم دراز مي شوند
تا دست هاي آبي رويا
و عبور مي كنيم
تا آستانه ي هول
تا آستانه ي جيغ
رويا جيغ نمي كشد
رويا انگشتِ
سبابه اش را روي بيني ش مي گذارد
و مثلِ مار سوت مي كشد
رويا بوي پونه مي دهد
و در چشم هايش
دريا دريا آب روي هم مي رمبد
Ø
از مرزِ همه ي خواب ها
از ميانِ همه ي روياها
و
از همه ي پله هاي سرداب
پايين رفته ام
او ، هميشه همان جاست
در بلندِ پله ها
و مي خواند:
- « گيژدو، گيژدو، دَدو
دَدو، دَدو، گيژدو . »
مي خواند
براي زنبورهاي طلايي
براي زنجره هاي باغ
كبوتري بال بال مي زند
و
پري زادي
از گريبانِ پيرترين زنِ جهان
به دنيا مي آيد
Ø
سه سايه
از پله هاي سرداب
بالا آمدند.
فدریکو گارسیا لورکا
فدریکو گارسیا لورکا
(1936 – 1899 )
فدريکو گارسيا لوركا به سال 1899 در « فونته واكه روس » دشت حاصلخيز « غرناطه » در چند كيلومتري شمال شرقي شهر « گرانادا » به دنيا آمد. در خانوده يي كه پدر ، روستايي مرفهي بود و مادر ، زني متشخص و درس خوانده. تا چهار سالگي رنجور و بيمار بود، نمي توانست راه برود و به بازي هاي كودكانه رغبتي نشان نمي داد اما به شنيدن افسانه ها و قصه هايي كه خدمتكاران و روستاييان مي گفتند و ترانه هايي كه كوليان مي خواندند شوقي عجيب داشت. و بدين سان نخستين آموزگار لوركا مادرش بود كه خواندن و نوشتن اش آموخت و نيز با موسيقي آشنايش كرد، و مزرعه ي خانوادگي اش بود كه در آن سنت هاي كهن آندلس را شناخت و با ترانه هاي خيال انگيز كوليان انسي چنان گرفت كه براي سراسر عمر كليد قلعه ي جادويي شعر را در دست هاي معجزه گر او نهاد.
لوركا هرگز يك شاعر سياسي نبود اما نحوه ي برخوردش با تضادها به گونه اي بودكه وجود اورا براي فاشيست هاي هواخواه فرانكو تحمل ناپذير مي كرد. بي گمان چنين بود كه در نخستين روزهاي جنگ داخلي اسپانيا – در نيمه شب 19 اوت 1936 گرفتار شد و در تپه هاي شمال شرقي گرانادا در فاصله ي كوتاهي از مزرعه ي زادگاهش به فجيع ترين صورت تيرباران شد بي آنكه هرگز جسدش به دست آيد يا گورش باز شناخته شود.
شكارچی
مترجم : بهمن فرزانه
سروستان بلند!
چار كبوتر، به هوا، پريدند.
چار دانه كبوتر
مي پرند و باز مي گردند.
مي برد چار دانه زخم
سايه هايشان
سروستان كوتاه!
چار كبوتر بر خاك.
غروب
مترجم : احمد شاملو
سه سپيدار گشن
يك ستاره.
سكوت فرو خورده ي غوكان
تور نازكي را ماند
سوزن دوزي شده به نقش هاي سبز.
كنار رود
درختي خشك
خود را شكوفا شده مي يابد
با دواير درهم .
و روءياهاي من بر آب
به سوي دختري از غرناطه مي گريزد .
آواز
مترجم : فرهاد آرام
دختر با چهره ي زيبا
به چيدن زيتون ها،
باد – حريفِ برج ها –
مي گيردش از ميان.
كردند گذر چار سوار،
بر تاتوان اندلسي،
با جامه هاي آبي و سبز،
با تيره خرقه هاي دراز.
- بيا به ’كور’دبا دخترك.
دخترك نمي كند اعتنا.
كردند گذر سه گاو بازِ جوان،
باريك ميان،
به جامه ي نارنجي،
شمشيرها از نقره ي قديم.
- بيا به سه ويل ، دخترك.
دخترك نمي كند اعتنا.
وقتي غروب
ارغواني شد، با روشناي پراكنده،
گذشت جواني كه مي آورد
گل هاي سرخ و آسِ ماه.
- بيا به غرناطه، دخترك.
و دخترك نمي كند اعتنا.
دختر با چهره ي زيبا
مي رود به چيدن زيتون ها،
با بازوانِ دودي ي باد
احاطه مي كند كمرش را .
ترانه ی اندلسی
مترجم : ا . اسفندياري
زيبا
زيبا دل
در خانه ي تو
آويشن مي سوزند.
بي هوده مي روي، مي آيي
درِ خود با كليد بسته ام،
با كليدي سيمين
بسته به روباني .
به روبان نوشته:
دور است، دور، دلم.
به كوي من، پرسه مزن
بگذار باد پرسه زند.
زيبا
زيبا دل
در خانه ي تو
آويشن مي سوزند.
ورلن
مترجم : ا . اسفندياری
آوازي
كه هيچ گاه نخواهم خواند،
بر لبم به خواب رفته.
آوازي
كه هيچ گاه نخواهم خواند.
ميان پيچك ها بود
كرمكي شب تاب،
و نيش مي زد ماه
با شعاعي بر آب
و ديدم، آن گاه، به خواب
آوازي
كه هيچ گاه نخواهم خواند.
آوازي سرشار از لب
و كران هاي دور دست.
آواز ساعات دراز
كه در سايه، داده ام از دست.
آواز ستاره ي زنده
بر روز جاودان.
كودك لال
مترجم : فرهاد آرام
كودك پي آوايش مي گردد.
( كه از آنِ شاهِ زنجرگان بود. )
در يكي قطره ي آب
كودك پي آوايش مي گرديد.
- من نمي خواهم آن آوا را براي سخن گفتن،
حلقه يي از آن سازم
كه به انگشتِ كوچكش كند خموشي من.
در يكي قطره ي آب
كودك پي آوايش مي گرديد.
( آواي اسير، در دور دست ها،
جامه ي زنجره مي پوشيد. )
ترانه ی كوچكِ نخستين آرزو
مترجم : يداله رويايی
در صبحِ سبز
مي خواستم دلي باشم.
يك دل.
در غروبِ زرد
مي خواستم بلبلي باشم.
بلبل.
( روح من،
به سرخي گراي چون نارنج.
روح من،
به سرخي گراي چونان عشق. )
در فراخِ صبح
مي خواستم خودم باشم.
يك دل.
و در تنگِ غروب
مي خواستم صدايم باشم.
بلبل.
( روح من،
به سرخي گراي چون نارنج.
روح من،
به سرخي گراي چونان عشق! )
رقص
مترجم: بهمن فرزانه
در شبِ باغ،
شش دخترِ كولي
سفيد پوش،
مي رقصند.
در شبِ باغ،
تاجي دارند
از گل هاي كاغذي
از رازيانه ها.
در شبِ باغ،
دندان هاشان – مرواريد –
مي نويساند
سايه يي سوخته را.
و در شبِ باغ،
سايه هاشان دراز مي شود
و مي رسد
به آسمانِ ارغواني ي تاريك.
لولا
مترجم : فرهاد آرام
پاي درختِ نارنج،
قنداقه هاي نخي مي شويند.
چشمانش سبز،
صداش بنفش.
آي، عشق،
پايِ درختِ ’پر’گلِ نارنج
آبِ جوي
پر از آفتاب شد،
در درختِ كوچكِ زيتون
گنجشكي جيك جيك كرد.
آي، عشق،
پاي درختِ ’پر’گلِ نارنج
بعد، وقتي كه لولا
صابون را تمام كند،
گاوانِ جوانِ جنگي
مي آيند.
آي، عشق،
پاي درختِ ’پر’گلِ نارنج
قصيده ی گريه
مترجم : فرهاد آرام
دريچه ي ايوانم را كيپ بسته ام
كه نمي خواهم به گريه گوش دهم،
هنوز از پس ديوارهاي دودي رنگ
به گوش نمي آيد هيچ، جز صداي گريه
آن جا جز چند فرشته نمي خوانند،
آن جا جز چند سگ نمي لايند،
هزار كمانچه در كفِ دستم از هوش مي رود.
اما
گريه سگي ست تنومند،
گريه فرشته يي ست بزرگ،
گريه كمانچه يي ست پر طنين،
اشك ها باد را خاموش ساخته،
و به گوش نمي آيد هيچ، جز گريه.
قصيده ی گل سرخ
مترجم : فرهاد آرام
گلِ سرخ
سپيده را نجست:
بيش و كم جاودانه بر شاخه ي خود
چيز ديگري مي جست.
گلِ سرخ
نه سايه را جست و نه دانش را:
مرزِ چشم و رويا بود،
چيز ديگري مي جست.
گلِ سرخ
گلِ سرخ را نجست.
بي حراكي در آسمان
چيز ديگري مي جست.
قصيده ی كبوتران تاريك
مترجم : احمد شاملو
بر شاخه هاي درختِ غار
دو كبوترِ تاريك ديدم،
يكي خورشيد بود
و آن ديگري، ماه
- « همسايه هاي كوچك! (با آنان چنين گفتم. )
گورِ من كجا خواهد بود؟ »
- « در دنباله ي دامنِ من » چنين گفت خورشيد.
- « در گلوگاه من » چنين گفت ماه.
و من كه زمين را
بر ’گرده ي خويش داشتم و پيش مي رفتم
دو عقاب ديدم همه از برف
و دختري سرا پا عريان
كه يكي ديگري بود
و دختر هيچ كس نبود.
- « عقابانِ كوچك! ( بدانان چنين گفتم )
گور من كجا خواهد بود؟ »
- « در دنباله ي دامنِ من » چنين گفت خورشيد.
- « در گلو گاهِ من » چنين گفت ماه.
بر شاخ سارانِ درختِ غار
دو كبوترِ عريان ديدم.
يكي ديگري بود
و هردو هيچ نبودند.
هر آواز
مترجم : فرهاد آرام
هر آواز
سكونِ عشق است.
هر ستاره ي صبح،
سكونِ زمان.
گره ي
زمان.
و هر آهي
سكونِ فريادي.
نغمه ی خوابگرد
مترجم : احمد شاملو
سبز، تويي كه سبز مي خواهم،
سبزِ باد و سبزِ شاخه ها
اسب در كوهپايه و
زورق بر دريا.
سراپا در سايه، دخترك خواب مي بيند
بر نرده ي مهتابي خويش خميده
سبز روي و سبز موي
با مردمكاني از فلزِ سرد.
( سبز، تويي كه سبزت مي خواهم )
و زيرِ ماهِ كولي
همه چيزي به تماشا نشسته است
دختري را كه نمي تواندشان ديد.
Ø
سبز، تويي كه سبز مي خواهم.
خوشه ي ستارگانِ يخين
ماهي سايه را كه گشاينده ي راهِ سپيده دمان است
تشييع مي كند.
انجير ’بن با سمباده ي شاخسارش
باد را خنج مي زند.
ستيغ كوه همچون گربه ي وحشي،
موهاي درازِ گياهي اش را راست برمي افرازد.
- « آخر كيست كه مي آيد؟ و خود از كجا؟ »
خم شده بر نرده ي مهتابي خويش
سبز روي و سبز موي،
روياي تلخ اش دريا است .
Ø
- « اي دوست! مي خواهي به من دهي
خانه ات را در برابرِ اسبم
آينه ات را در برابرِ زين و برگم
قبايت را در برابرِ خنجرم ؟ . . .
من اين چنين غرقه به خون
از گردنه هاي كابرا باز مي آيم. »
- « پسرم! اگر از خود اختياري مي داشتم
سودايي اين چنين را مي پذيرفتم.
اما من ديگر نه منم
و خانه ام ديگر از آنِ من نيست. »
- « اي دوست! هوايِ آن به سرم بود
كه به آرامي در بستري بميرم،
بر تختي با فنرهاي فولاد
و در ميانِ ملافه هاي كتان . . .
اين زخم را مي بيني
كه سينه ي مرا
تا گلوگاه بر دريده؟ »
- « سيصد سوري قهوه رنگ مي بينم
كه پيراهنِ سفيدت را شكوفان كرده است
و شالِ كمرت
بوي خونِ تو را گرفته.
ليكن ديگر من نه منم
و خانه ام ديگر از آن من نيست! »
- « دست كم بگذاريد به بالا برآيم
بر اين نرده هاي بلند،
بگذاريدم، بگذاريد به بالا بر آيم
بر اين نرده هاي سبز،
بر نرده هاي ماه كه آب از آن
آبشار وار به زير مي غلتد. »
يارانِ دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده هاي بلند.
رددي از خون بر خاك نهادند
رددي از اشك بر خاك نهادند.
فانوس هاي قلعي چندي
بر مهتابي ها لرزيد
و هزار طبلِ آبگينه
صبح كاذب را زخم زد .
Ø
سبز، تويي كه سبز مي خواهم.
سبزِ باد، سبزِ شاخه ها.
همراهان به فراز برشدند.
بادِ سخت، در دهان شان
طعمِ زرداب و ريحان و پونه به جا نهاد.
- « اي دوست، بگوي، او كجاست؟
دختركت، دخترك تلخ ات كجاست؟ »
چه سخت انتظار كشيد
- « چه سخت انتظار مي بايدش كشيد
تازه روي و سياه موي
بر نرده هاي سبز! »
Ø
بر آيينه ي آبدان
كولي قزك تاب مي خورد
سبز روي و سبز موي
با مردمكاني از فلز سرد.
يخ پاره ي نازكي از ماه
بر فرازِ آبش نگه مي داشت.
شب خودي تر شد
به گونه ي ميدانچه ي كوچكي
و گزمه گان، مست
بر درها كوفتند . . .
Ø
سبز، تويي كه سبزت مي خواهم.
سبزِ باد، سبزِ شاخه ها،
اسب در كوهپايه و
زورق بر دريا.
ترانه ی ماه، ماه
مترجم : احمد شاملو
ماه به آهنگر خانه مي آيد
با پاچينِ سنبل الطيب اش.
بچه در او خيره مانده
نگاهش مي كند، نگاهش مي كند.
در نسيمي كه مي وزد
ماه دست هايش را حركت مي دهد
و پستان هاي سفيدِ سفتِ فلزيش را
هوس انگيز و پاك، عريان مي كند.
- « هي! برو! ماه، ماه، ماه!
كولي ها اگر سر رسند
از دلت
انگشتر و سينه ريز مي سازند. »
- « بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بيايند
تو بر سندان خفته اي
چشم هاي كوچكت را بسته اي. »
- « هي! برو! ماه، ماه، ماه!
صداي پاي اسب مي آيد »
- « راحتم بگذار.
سفيدي آهاري ام را مچاله مي كني.
Ø
طبلِ جلگه را كوبان
سوار، نزديك مي شود.
و در آهنگر خانه ي خاموش
بچه، چشم هاي كوچكش را بسته.
كوليان – مفرغ و رويا –
از جانب زيتون زارها
پيش مي آيند
بر گرده ي اسب ها ي خويش،
گردن ها بلند برافراخته
و نگاه ها همه خواب آلود .
چه خوش مي خواند از فرازِ درختش،
چه خوش مي خواند شبگير!
و بر آسمان، ماه مي گذرد،
ماه، همراه كودكي دستش در دست.
در آهنگر خانه، گرد بر گردِ سندان
كوليان به نوميدي گريانند.
و نسيم
كه بيدار است، هشيار است.
و نسيم
كه به هوشياري بيدار است.
خورخه لوئيس بورخس
(1899 – 1986 )
خورخه لوئیس بورخس
بياييد به شاعران هنوز بي نام بينديشيم ، به نويسندگان هنوز بي نام كه بايد گردهم بيايند و گرد هم بمانند. يقين دارم كه اين وظيفه ي ماست كه به اين نيكوكاران آينده كمك كنيم تا به كشف خود نايل آيند، كشفي كه در راستاي خلق ادبياتي سترگ است. ادبيات تنها شعبده بازي با واژه ها نيست، آنچه اهميت دارد، اين است كه چه چيز ناگفته مي ماند يا چه چيزي را مي توان از فاصله ي ميان سطرها خواند. اگر به سبب اين احساس دروني ژرف نبود، ادبيات چيزي بيش از يك سرگرمي نبود و همه ي ما مي دانيم كه ادبيات مي تواند بسي بيش از سرگرمي باشد.
خورخه لوئيس بورخس
رويا
مترجم : حسن تهراني
در سرزمينِ بياباني در ايران،
برجي ست بس بلند از سنگ، بدونِ دري و پنجره اي.
در تنها اتاقِ آن ( كه كف اش خاك است و شكلِ دايره دارد )
ميزي ست چوبين و نيمكتي.
در اين سلولِ مدور مردي به نظرم مي آيد كه به حروفي كه نمي شناسم شعري بلند براي مردي مي سرايد كه در سلولِ مدوري ديگر شعري مي سرايد براي مردي در سلولِ مدوري ديگر . . .
اين سير پاياني ندارد و هيچ كس نمي تواند آن چه را كه اين زندانيان مي نويسند بخواند .
آيينه
مترجم : حسن تهراني
گربه ي سپيد و بي جفت، خود را برانداز مي كند
در ماهِ رخشانِ آينه
و نمي تواند بداند آن سپيدي
و آن چشم هاي طلايي،
كه هرگز به خانه نديده است،
چه كسي به او مي گويد، آن ديگري كه مي بيند
روياي آينه نيست؟
به خود مي گويم آن گربه هاي خوش تركيب
بلورين، خون سرد
صورت هايي مثالي اند،
نقشِ ازلي زمان.
اين گونه افلاطون در « ئنه آد » ثابت مي كند
كه سايه نيز چنين است .
ما انسان ها آينه ي شكسته ي
كدام آدمِ پيش از بهشتيم
و كدامين الوهيت ناشناخته؟
مرد سوم
مترجم : حسن تهراني
اشارت دارم در اين شعر
( در اين لحظه مي پذيريم اين تعبير را )
به مردِ سوم كه گذشت با من از گرگ و ميشي
راز گون چون گذارِ ارسطو از پگاه
شنبه پاي بيرون گذاشتم
شب انبوه از مردمان
بي گمان مردِ سومي در ميانه داشت
همچنان كه چهارمين را و نخستين را .
با ياد ندارم كه در يكديگر نگريستيم يا نه
او به « پاراگوئه » مي رفت، من به « كوردوبا »
شايد اين شعر را او پديد آورده باشد،
هرگز نامش را نخواهم دانست.
مي دانم طعمي ست كه او را خوش تر مي آيد.
مي دانم كه زماني دراز در ماه نگريسته است.
اي بسا كه چشم از جهان فرو بسته باشم
و آن چه را كه اكنون مي نويسم بخواند
و نداند كه به او اشارت دارم.
در آينده اي ناشناخته
مي توانيم دشمناني باشيم و يكديگر را حرمت بگذارم.
و يا دوستاني، و دوست بداريم.
من دست به كاري جبران ناپذير زده ام،
پيوندي را استوار كرده ام .
در اين دنياي روزمره
كه بارها در كتابِ هزار و يك شب
جلوه كرده است
حتي يك عملِ كوچك نيست
كه خطرِ جادوئي شدن را در پي نداشته باشد
حتي يك حادثه نيست كه
نتواند نخستين باشد
در زنجيره ي حوادثِ بي پايان.
در انديشه ام كه سايه ها در هم نريزند
اين ابياتِ بيهوده را.
يك رويا
مترجم : حسن تهراني
آن سه تن ماجرا را مي دانستند
زن همراهِ كافكا بود
كافكا اورا به خواب ديده بود.
آن سه تن ماجرا را مي دانستند.
مرد دوستِ كافكا بود
كافكا او را به خواب ديده بود.
آن سه تن ماجرا را مي دانستند
زن به آن دوست گفت :
« دلم مي خواهد امشبه را دوستم بداري. »
آن سه تن ماجرا را مي دانستند
مرد به زن پاسخ داد :
« اگر گناه كنيم
كافكا ديگر ما را در خواب نخواهد ديد. »
كسي بود كه ماجرا را مي دانست
و بر روي زمين جز او كسي نبود كه آن را بداند.
كافكا به خود گفت :
« اكنون آن دو نفر رفته ان، من تنها مانده ام
ديگر خوابي نخواهم ديد. »
بهشت های گم شده
مترجم : حسن تهراني
امروز صبح
در هوا عطرِ شگفتِ گل هاي بهشت است
بر ساحلِ فرات
« آدم » خنكاي آب را حس مي كند
باراني از طلا از آسمان مي بارد
و اين عشقِ « زئوس » است.
از دريا ماهي يي بيرون مي جهد
مردي آرژانتيني بياد مي آورد
كه روزگاري آن ماهي بوده است.
به غاري كه « آلتامير » ش نام خواهند نهاد
دستي بي چهره
انحناي پشتِ گاوميشي را نقش مي زند.
دستِ بلندِ « ويرژيل »
ابريشمي را نوازش مي كند
كه با كارواني يا سفايني دريايي
از امپراتوري زرد آورده اند.
نخستين هزار دستانِ جهان در مجارستان مي سرايد.
مسيح در سكه اي كه چهره ي سزار بر آن حك شده مي نگرد.
فيثاغورث به مريدانِ يوناني
دايره ي زمان را مي آموزد.
بر جزيره اي در اقيانوس
تازيانِ سيمگون سر در پي آهوانِ زرين مي گذارند.
شمشيري كه به « سيگورد » وفادار خواهد ماند
بر سنداني شكل مي گيرد.
« والت ويتمن » در مانهاتان مي سرايد.
هومر در هفت شهر زاده مي شود.
باكره اي اسبِ تك شاخِ سفيد را رام مي كند.
همه ي اين گذشته، چون موجي باز مي گردد
و همه ي آن ماجراهاي باستاني دوباره روي مي دهند،
چرا كه زني ترا بوسيده است.
بيابان
مترجم : حسن تهراني
پيش از پا گذاشتن به بيابان
سربازان از آب انبار، فراوان آب نوشيدند
« هروكلس » آبِ سبويش را بر زمين ريخت و گفت:
« اگر مقدر است به بيابان در آئيم
هم اكنون به بيابان درم
اگر عطش در كارِ بوسيدنِ لب هاي من است
خود اكنون، گرمِ بوسيدن است. »
اين حكايتي است.
پيش از سرنگون كردن من به دوزخ،
مالكانِ عذابِ خداوند، رخصتم مي دهند تا در گلِ سرخي بنگرم.
آن گلِ سرخ هم اكنون عذابِ من است
در قلمرو تيرگي ها
مردي آن حكايت را به زني واگذاشت
آن زمان كه به فريب، ديدار واپسين را طرح مي ريختند
مرد گفت :
« اگر مقدر است به تنهايي پناه برم
من اكنون به تنهايي درم
اگر عطش در كارِ بوسيدن لب هاي من است
خود اكنون گرمِ بوسيدن است. »
اين حكايتي ديگر است.
هيچ كس را بر خاك،
ياراي آن نيست كه آن مرد باشد.
ببر ديگر
مترجم : احمد ميرعلايي
ببري به خاطر مي آيد. گرگ و ميشِ هوا اينجا
به كتابخانه ي وسيع و شلوغ جلال مي بخشد
و بنظر مي رسد كه قفسه هاي كتاب را در تيرگي وا مي نهد،
معصوم، بي امان، خون آلود، مرتب،
در جنگلِ خويش و در روزِ خويش پرسه مي زند
رد پايي نقش مي كند بر حاشيه ي ُپر گٍل و لاي
نهرهاي تنبلي كه نامشان را نمي داند
(در جهانِ او نه نامي وجود دارد و نه گذشته اي
يا زماني كه فرا برسد، بجز زمانِ حالِ روشن. )
و راهِ خويش را از ميانِ فواصلِ وحشي مي گشايد
و هزار توي تنيده ي روايح را بو مي كشد
و در باد بوي باوداد را تشخيص مي دهد
و شميمِ وسوسه گرِ غزالِ چرنده را،
در ميانِ نوارهاي شگفتِ خيزران
نوارهاي بدنِ ببر را مي نگرم و كالبد استخواني را
در زيرِ پوششِ پر شكوهِ پوستِ لرزان حس مي كنم.
اقيانوس هاي پر موج و زياله هاي سياره ها
به عبث ما را از يكديگر جدا نگاه مي دارند،
از اين جا، خانه اي در دور دستِ آمريكاي جنوبي من ترا در رويا مي بينم،
ترا دنبال مي كنم، اي ببرِ كرانه ي گنگ.
اكنون كه شامگاه روحم را پر مي كند در مي يابم
كه ببرِ شعر من، جانوري است در سايه، ببري از سمبل ها
و تكه پاره هايي كه به تفنن از كتاب ها جمع آمده،
رشته اي از استعاره هاي ماهرانه كه عاري از زندگي اند،
و نه ببرِ مقدر، جواهرِ مهلك
كه زيرِ خورشيد يا ستارگان يا ماهِ افسون گر
در بنگال يا سوماترا مي خرامد
و ماموريتِ روزانه اش را از عشق، كاهلي و مرگ به انجام مي رساند.
من در برابر ببر سمبل ها مي نهم
ببري را كه واقعي است، آن را كه خونش به گرمي جريان دارد
بدان هنگام كه بر سرِ گله ي گاو ميش مي تازد،
كه امروز، اين سوم اوت هزار و نهصد و پنجاه و نه،
سايه اش را بر سرِ سبزه مي اندازد،
اما با عمل نام نهادن بر آن،
با كوشش براي تثبيتِ حدودِ دنياي آن،
افسانه مي شود، نه يك جانورِ زنده،
نه ببري كه در نقاطِ ناگشوده ي زمين پرسه مي زند.
Ø
اكنون به شكارِ ببرِ سومي بپردازيم،
ولي چون آن ديگران اين يكي هم گونه اي خواهد بود
از آن چه من به رويا ديدم، ساختماني از كلمات،
و نه ببر گوشتي و استخواني كه به دور از همه اسطوره ها
بر زمين گام مي زند. من اين چيزها را خوب مي دانم،
با اين وجود نيرويي مرا به پيش مي راند
به درون اين جستجوي گنگ، نامعقول و باستاني،
و من در خلالِ ساعات ادامه مي دهم
به تعقيبِ ببري ديگر، جانوري كه در شعر يافت نشود.
ايزيدورو آسه ودو
( isidoro acecvedo )
مترجم : احمد ميرعلايي
حقيقت آن است كه چيزي درباره ي او نمي دانم
به جز تاريخ ها و نامِ مكان ها –
فوت و فن ها و نارسايي هاي كلام –
و از اين رو با آميزه اي از ترديد و دلسوزي
آخرينِ دمِ او را ثبت مي كنم،
نه آن كه ديگران ديدند بلكه آن كه خود ديد،
و مي خواهم پا از زندگي خويش بيرون گذارم تا پيرامونِ زندگي او بنويسم.
ورق بازي كهنه كار و مشتري دائمِ پستوهاي بوئنوس آيرس،
بچه ي سمتِ راستِ نهرِ مركزي و يكي از هواداران «ِ آلسينا، »
بازرسِ كالاي وطن در بازارهاي قديمِ غربي،
وقتي كه نامِ وطن او را فراخواند
در نبردهاي «ِ سه پادا » و « پاون » و سوراخ سنبه هاي بازارِ حيوان جنگيد.
ولي كلماتِ من نمي توانند به پاي نبردهاي او برسند
چرا كه تصويري كه او از آن ها مي ديد تنها مخصوصِ خودش بود.
چون به همان شيوه كه ديگر مردانِ شعر مي نويسند
پدر بزرگِ من به تزيين روياها مي پرداخت.
در حالي كه بيماري ريوي چون خوره او را مي خورد
و تب هاي هذياني چهره ي روز را مسخ مي كرد،
اسنادِ سوزانِ خاطرش را گرد مي آورد
تا رويايش را در كوره نهد.
اين در خانه اي در خيابانِ « سر رانو » رخ داد
در طي آن تابستانِ سوخته ي 1905 .
روياي او از دو سپاه بود
كه بر سايه ي نبرد پا مي گذاشتند ،
يك يكِ فرماندهان، پرچم ها، و واحدها را بر شمرد.
با صدايي كه مي توانستي بشنوي گفت:
« اكنون افسران نقشه هاي نبرد را بررسي كنند »
و براي آن كه آنان را ببيند سعي كرد بنشيند.
تكه مرغزاري را گرفت،
و از هزاران چهره كه يك مرد در پايانِ سال هايش مي شناسد، بدونِ آن كه واقعاََ بشناسد سان ديد:
« چهره هاي پشم آگين كه اكنون در عكس هاي قديمي محو شده اند
چهره هايي كه در كنارِ چهره ي خودش در نبردهاي « پوئنته آلسينا » و « سه په دا » زندگي كردند و مردند. »
در اين دفاعِ رويايي كه ايمانش تشنه ي آن بود ( و تبش بر او تحميل نكرده بود ) .
روزهايش را به تاراج برد.
و سپاهي از ارواحِ بوئنوس آيرس گرد آورد
تا خويش را در نبرد به كشتن دهد.
اين چنين بود كه در اتاقي تاريك شده كه پنجره اش به باغ باز مي شد
از عشقي كه به ميهنش داشت، در ميانِ سپاه مرد.
داستانِ مرگِ او را در استعاره ي سفر برايم گفتند، و من آن را باور نكردم.
پسر بچه اي بودم كه چيزي از مرگ نمي دانست، مرگ ناپذير بودم،
و بعدها روزهاي روز اتاق هاي بي آفتاب را به دنبالِ او كاويدم
شعر فرضي
مترجم : احمد ميرعلايي
دكتر « فرانسيسكولا پريدا » كه در 22 سپتامبر
1829 با نقشه ي قبلي موردِ حمله ي دسته اي
از انقلابيون واقع شد و به قتل رسيد، پيش از
مردن چنين مي انديشيد:
در اين آخرين بعداز ظهر، گلوله ها هوا را تازيانه مي زنند.
بادي برخاسته است، انباشته از خاكستر مي وزد
همان گونه كه روز و اين جنگِ پر آشوب
براي پايان تلاش مي كند.
گاچوها پيروز شده اند:
« پيروزي از آنِ آنان است، از آنِ وحشي ها.
من، فرانسيسكو نارسيسودلاپريدا،
كه هم حقوقِ شرعي و هم حقوقِ مدني خوانده ام
و با صداي خود استقلالِ تمامي اين منطقه ي رام نشده را
اعلام داشتم،
شكست خورده، با چهره اي نشاندار از خون و عرق،
از ميانِ دهكده ي متروك به سويِ جنوب مي گريزم.
Ø
چون آن فرمانده در برزخ
كه هنگامِ فرار خون بر صحرا به جا نهاد
و كور شد و سپس مرگ پا بر سرش گذاشت
آن جا كه رودي مجهول نامش را گم مي كند،
من هم اين چنين فرو مي افتم. امروز روزِ پايان است.
شب و باتلاق هاي كمين كرده در يمين و يسار،
گام هاي مرا كند مي كنند . صداي سم هاي
مرگِ گرمِ خويش را مي شنوم
كه با سواران، پوزه هاي كف كرده، و نيزه ها مرا به زيرِ پا مي افكند.
Ø
من كه آرزومند بودم، كسِ ديگري باشم، قضاوت ها را تغيير
دهم، كتاب ها بخوانم، قانون به ميراث بگذارم،
بي گور در اين مرداب ها خواهم افتاد،
اما شاديي پنهان سينه ام را مي آكند.
مي بينم كه سرانجام با سرنوشتم
كه آمريكاي جنوبي ست رو در رويم.
هزار توي پر پيچ و خمي از گام ها
كه از روزهاي من بافته شده است
از روزِ تولدم تا كنون مرا به اين ساعت تباهي بسته است.
سرانجام كليدِ مرموزِ تمامِ اين سال ها را كشف كرده ام،
سرنوشتِ « فرانسيسكو دلاپريدا » را،
حرفِ گم شده را، طرحي كامل
كه از آغاز بر خدا آشكار بود.
در آيينه ي شب مي توانم چهره ي واقعي ام را
كه به آن هيچ شك نمي رفت، بشناسم.
دايره در شرفِ بسته شدن است.
به انتظارِ آمدنش مي مانم.
Ø
گام هاي من بر روي سايه هاي نيزه ها
كه براي كشتن تيز شده اند، نهاده مي شوند. ريشخند هاي
مرگِ من،
اسب ها، سوارها، يال هايِ اسبان،
حلقه را به گردِ من تنگ تر مي كنند . . . اكنون نخستين ضربه،
پولادِ آب ديده ي نيزه سينه ام را از هم مي درد،
و كارد ِ آشنا حلقومم را.
اوكتاويو پاز
( 1914 – 1998 )
اوکتاویو پاز
اوكتاويو پاز در سال 1914 در شهر مكزيكو به دنيا آمد. چون مكزيك، اصل و نسبي دوگانه دارد: اجدادش اسپانيايي و سرخپوست بوده اند.
جنگ داخلي اسپانيا بر او و شعرش تاثيري شگرف داشته است: درگيري اجتماعي او با مسافرت به اسپانيا در دوران جنگ داخلي آغاز شد، شعر او در همين ايام به پختگي رسيد.
بيشتر عمر پاز در مقام ديپلماتي مكزيكي و در پاريس گذشته است. در آن جا با نهضت سوررئاليزم هم گام شد و آندره برتون را سخت تحسين مي كرد.
پاز در 20 آوريل 1998 براي هميشه چشم بر هم نهاد
سنگ آفتاب
از آنجا كه شعر سنگ آفتاب شعري بلند است، بخش هاي كوتاهي از آن انتخاب شده و به صورت پاره هاي مستقل آورده شده است اين شعر توسط احمد ميرعلايي به فارسي برگردانده شده و بار ا ول در جنگ اصفهان و سپس به صورت كتا بي مستقل چاپ شده است.
Ø
من از ميانِ چشمانت مي گذرم بدان سان كه از ميانِ آب
چشماني كه ببرها براي نوشيدنِ رويا به كنارش مي آيند
شعله هايي كه مرغِ زرين پر، در آن آتش مي گيرد .
من از ميانِ پيشاني ات مي گذرم بدان سان كه از ميان ماه
و از ميانِ انديشه ات همچنان كه از ميانِ ابري،
و از ميانِ شكمت بدان سان كه از ميانِ رويايت.
ذرت زارِ دامنت مي خرامد و مي خواند،
دامنِ بلورت، دامنِ آبت،
لب هايت، طره ي گيسويت، نگاه هايت، تمامِ شب مي باري، تمام روز
سينه ي مرا با انگشتانِ آبت مي گشايي،
چشمان مرا با دهان آبت مي بندي،
در استخوانم مي باري، در سينه ام
درختي مايع ريشه هاي آبزي اش را تا اعماق مي دواند.
ØØ
دالان هاي بي پايانِ خاطره،
درهايي باز به اتاقي خالي
كه در آن تمامِ تابستان ها يكجا مي پوسند،
آنجا كه گوهرهاي عطش از درون مي سوزند،
چهرهاي كه چون به يادش مي آورم محو مي شود،
دستي كه چون لمس مي كنم تكه تكه مي شود،
مويي كه عنكبوت ها در آشوب
بر لبخندهاي سالين و ساليانِ گذشته تنيده اند،
در شكفتگي پيشاني ام جستجو مي كنم،
مي جويم بي آنكه بيابم، من يك لحظه را مي جويم
چهره اي از آذرخش و اضطراب
كه ميان شاخه هاي اسير در شب مي دود،
چهره ي باران در باغِ سايه ها،
آبي كه با سماجت در كنارم جاي است،
ØØØ
ببري به رنگِ نور، غزالي قهوه اي رنگ
كه شب گردان تعقيبش كرده اند،
دختري كه نگتهم را دزديد
بر نرده ي مهتابي از بارانِ سبز خم شده بود ،
چهره ي بي شماره ي دوشيزه
نامت را فراموش كرده ام، ملوسينا،
لورا، ايزابل، پرسه فونه، ماري،
تو همه ي چهره هايي و هيچ يك از آنان
تو همه ي ساعاتي و هيچ يك از آن ها
درخت و ابر تو را همانندند،
تو همه ي پرندگاني و يك ستاره ي تنها،
تو لبه ي شمشيري،
تو آن جامِ خوني كه جلاد بر سرِ دست مي برد،
آن پيچكي كه پيش مي رود ، روح را در آغوش مي كشد
ريشه كن مي كند، و آن را از خود جدايش مي سازد،
دست نبشته ي آتش بر يشم،
شكاف در سنگ، ملكه ي ماران،
ستوني از مه، چشمه اي در سنگ،
حلقه ي ماهتاب، آشيانه ي عقابان،
تخمِ باديون، خارِ كوچكِ مرگ آور
كه جزاي جاوداني خويش را مي بخشد،
چوپان دختركِ دره هاي دريا
و نگهبانِ دره ي مرگ،
پيچكِ آويخته از پرتگاهِ خوابناك
نيلوفر معلق، گياهِ زهر آلود،
گلِ رستاخيز، خوشه ي حيات،
بانوي ني نواز و آذرخش،
رشته اي از ياسمن، نمك در زخم،
شاخه ي گل سرخ براي مرد تير خورده،
برفِ تموز، ماهِ آويخته به دار،
دست نبشته ي دريا بر سياه سنگ،
دست نبشته ي آفتاب، دانه ي انار سنبله ي گندم.
ØØØØ
تو چنبره زده ميانه ي ملافه ها خفته بودي
و چون بيدار شدي به سانِ مرغي صفير زدي
و براي ابد فرو افتادي، سوختي و خاكستر شدي،
از تو جز فريادي نماند،
و در انتهاي قرون خود را مي نگرم
كه نزديك بين و سرفه كنان در ميانِ توده اي
از عكس هاي قديمي مي گردم:
هيچ چيز نيست، تو هيچ كس نبودي
تلي از خاكستر و دسته جارويي،
چاقويي زنگاري و پرِ گردگيري
پوستي كه بر تيغه هايي از استخوان آويخته است،
خوشه ي خشكيده ي تاكي، گوري سياه،
و در ته گور،
چشمانِ دختري كه هزار سال پيش مرد،
ØØØØØ
ديوارها يك به يك ره باز مي كردند،
همه ي درها شكسته مي شد
و خورشيد در ميان پيشاني ام منفجر مي شد،
و پلك هاي فرو بسته ام را مي گشود،
قنداقه ي هستي ام را مي دريد،
مرا از خويشتن مي رهاند
و مرا از خوابِ حيواني قرن هاي سنگ بيرون مي كشيد
و جادوي آينه هايش رستاخيز مي كردند
بيدي از بلور، سپيداري از آب،
فواره اي بلند كه باد كماني اش مي كند،
درختي رقصان اما ريشه در اعماق،
بسترِ رودي كه مي پيچد، پيش مي رود،
روي خويش خم مي شود، دور مي زند
و هميشه در راه است،
نقب
با رنجِ بسيار، يك بندِ انگشت پيشرفت در سال
در دلِ صخره نقبي مي زنم. هزاران هزار سال
دندان هايم را فرسوده ام و ناخن هايم را شكسته ام
تا به سويِ ديگر رسم، به نور، به هوايِ آزاد
و آزادي، و اكنون كه دست هايم خونريز است
و دندان هايم در لثه ها مي لرزند، در گودالي چاك چاك از تشنگي و غبار، از كار دست مي كشم و در كارِ خويش مي نگرم:
من نيمه ي دومِ زندگي ام را
در شكستن سنگ ها، نفوذ در ديوارها، فرو شكستن درها و كنار زدن موانعي گذرانده ام كه در نيمه ي اول زندگي به دست خود ميان خويشتن و نور نهاده ام،
آن ديگری
مترجم : صفدر تقي زاده
از براي خود چهره اي ساخت.
و در پشتِ آن
زيست و مرد و دوباره
بارها به دنيا آمد.
چهره اش
امروز نقشِ چين و چروكِ همان چهره ي يگانه را دارد.
آن خطوط، خود چهره اي ندارند.
گورستان مسلمانان
مترجم : جلال ستاري
در آسماني كه رنگِ آبي يك دستي دارد
گنبدهاي مزار
- كه سياهند و در يك نقطه تمركز يافته اند -
ناگهان مرغاني پرواز مي كنند.
پابلو نرودا
( 1973 – 1904 )
پابلو نرودا
نرودا در ژوئيه 1904 در پارال – شيلي – متولد شد. از 13 سالگي كارِ مطبوعاتي را آغاز كرد. تحصيلاتِ خود را در رشته ي ادبيات فرانسه به پايان رساند. به هنگام آغاز جنگ هاي داخلي اسپانيا در مادريد بود و پس از قتل دوستش فدريكو گارسيا لوركا از اسپانيا اخراج شد. در سال 1971 جايزه ي نوبل در ادبيات به او تعلق گرفت. نرودا در 23 سپتامبر 1973 يعني 12 روز پس از كودتاي نظاميان در شيلي و سرنگوني حكومت آلنده در گذشت.
شباب
مترجم : فواد نظيري
رايحه ي آلوزاران
چونان
تيزاب و تيغه ي شمشير
در كوچه باغ ها.
حلاوتِ دندان ها از بوسه
ايثارِ حيات بخشِ انگشتان
و تفويضِ عاشقانه ي تن ها.
كومه هاي يونجه و خرمن جاها
نهان گاه هاي فريبناكِ سراهاي بي كران
و خوابِ عتيقِ رواندازها.
از فراز،
از پسِ پشتِ شيشه ها
دره ي سبزِ تلخ را ديدن،
و شباب
خوي كرده گاهي و
يك گاهِ ملتهب
چون مشعلي معلق
در زيرِ باران .
صبح
مترجم : فواد نظيري
برهنه
تو ساده اي چون دست،
برآمده از خاك، نغز، مختصر، تابان و ’منعَتف،
نگاره اي در ماه،
معابري در سيب،
برهنه
بالا بلند
چون نازكاي ساقه ي عريانِ گندم.
برهنه
نيلگوني
چون آسمانِ شبانه ي كوبا،
سرشار از ستاره گان و
نيلوفرها.
برهنه،
بِشكوه و كهربا رنگ،
تابستان را ماننده اي
در ميانِ كنيسه اي زرين.
برهنه
مانندِ ناخنِ انگشتِ دستِ خويش باريكي
هشيار و تابدار
در زمهريرِ سحرگاه
نهان خانه هاي عالم را
بگونه ي نقبي طويل
در رنجمايه و در جامه هاي ما
ره باز مي كني،
ظهورِ تو
شعله ي خويش را مي آرايد ،
شراع مي گشايد و
گسترده مي شود،
و از نو
به هيئتِ دستي برهنه
پديدار مي شوي.
جيمز جويس
( 1882 – 1941 )
جیمز جویس
جيمز جويس در فوريه ي 1882 در شهر دوبلين ايرلند به دنيا آمد. در جواني از كشورِ خود گريخت و در پاريس به تحصيلِ طب پرداخت. شاهكار خود « اوليس » را در سويس به پايان برد ( 1922)
جويس در سال 1941 بر اثر فقر و بيماري در سويس در گذشت
مي شنوم من، صدای پای سپاهی را . . .
مترجم : فواد نظيري
مي شنوم من،
صداي پاي سپاهي را
كه بر فرازِ خاك مي تازد
و اسبان
ميانِ كفي كه تا سرِ زانويشان فرا رفته ست
بسانِ رعد مي غرند.
در جوشنِ سياه
ارابه رانان، با نخوتِ تمام، عنان، آنان را در كف گرفته اند
و تازيانه هاشان را
فرازِ سرِ خويش پرواز مي دهند.
آنان نامِ نبردِ خود را
ميانِ شبِ سياه
فرياد مي كنند:
من در ميانِ خواب مي نالم
آن دم كه صوتِ خشكِ خنده ي ديوانه وارشان
از دور دست مي آيد.
آنان با شعله اي گدازان
خلوتِ دلگيرِ خواب و رويا را
مي درند،
و روي قلبِ تو جِنگ جِنگ مي كوبند
آن سان كه بر سندان.
گردن فراز
گيسوانِ سبزِ درازِ خويش را
آشفته مي كنند.
سر برون كرده از دلِ دريا
غريو كشان
سوي ساحل هجوم مي آورند.
اي دل آيا
ترا بر اين ياس
چاره اي مانده است؟
آخر اي عشق!
عشق!
عشق!
چرا مرا تنها
به خود رها كردي؟
ويليام فاكنر
( 1962 – 1897 )
ویلیام فالکنر
ويليام فاكنردر سال 1897 در اكسفرد، مي سي سي پي، در جنوب آمريكا زاده شد و در همانجا پرورش يافت. وي از همان كودكي به نقل گويي و داستان پردازي علاقه داشت، اما كم كم هوس شعر به سرش افتاد و به شاعري پرداخت. كمتر از همه ي نويسندگان آمريكايي هم عصرش در مدرسه درس خواند. تحصيلاتش را نيمه كاره گذاشت، و هرگز آن را به پايان نرساند. خودش مي گويد: « تعليمات اوليه ام را در كتابخانه ي از همه رنگ پدر بزرگم ديدم. » و بعد از آن هر آنچه آموخت، در پيش خود آموخت.
ويليام فاكنر در سال 1950 موفق به دريافت جايزه ي نوبل گرديد. در مراسم دريافت جايزه خطابه اي ايراد كرد: « احساس مي كنم كه اين جايزه را نه به من بلكه به كار من داده اند – كاري كه حاصل عمري عذاب و عرق ريزان روح انسان بوده است، و اين عرق ريزان نه براي افتخار، نه براي سودجويي، بلكه براي آن بوده است كه از مايه هاي روح آدمي، چيزي آفريده شود كه پيشتر وجود نداشته است. پس من اين جايزه را تنها به امانت نزد خود دارم . . . اين لحظه را چون بلند جايي بدانم، كه از فراز آن صدايم به گوش مردان و زنان جواني خواهد رسيد كه هم اكنون خود را وقف اين درد و تلاش كرده اند و آن را كه روزي اين جا به جاي من خواهد ايستاد، در ميان خود دارند.
تراژدي ما امروز، ترسي جسمي، جهاني، و همگاني است، و آنچنان دير پاييده است كه اكنون حتي مي توانيم آن را بر خود هموار كنيم. ديگر از مشكلات روح سخني نيست. تنها اين سوال در ميان است: كي از هم پاشيده خواهم شد؟ از اين رو مردان و زنان جواني كه امروزه در كار نوشتنند، مشكلات دل آدمي را، كه با خود در ستيز است، از ياد برده اند – و نوشته ي خوب تنها زائيده ي اين ستيز است، زيرا جز اين چيزي در خورد نوشتن نيست، در خورد عذاب و عرق ريزان روح نيست . . .
لوح گور
مترجم : احمد شاملو
اگر غمي هست بگذار باران باشد
و اين باران را
بگذار تا غم تلخي باشد از سرِ غمخواري.
و اين جنگل هاي سر سبز
در اين جاي
در آرزوي آن باشند
كه مگر من ناگزير به برخاستن شوم
تا در درون من بيدار شوند.
من اما جاودانه بخواهم خفت
زيرا اكنون كه من اين چنين
در تپه هاي كبودي كه بر فراز سرم خفته اند
بسان درختي
ريشه ها باز گسترده ام،
ديگر مرگ در كجاست؟
اگر چه من از دير باز مرده ام
اين زميني كه چنين تنگ در آغوشم مي فشرد
صداي دم زدنم را
همچنان
بخواهد شنيد.
يانيس ريتسوس
( 1992 – 1909 )
یانیس ریتسوس
پابلو نرودا به هنگام دريافت جايزه نوبل در سال 1971 گفته است: « در اين جهان شاعري هست كه بسي بيش از من شايسته ي دريافت اين جايزه است، و او يانيس ريتسوس نام دارد. »
ريتسوس در اول ماه مه 1909 در « مونوم واسيا » شبه جزيره اي صخره اي و نمك بار، در قلعه اي باستاني چشم به جهان گشود. بيماري سل ابتدا برادرش و سه ماه بعد مادرش را از پاي در آورد، ريتسوس در آن هنگام دوازده ساله بود. پدر كه زمين دار صاحب نامي بود در اصلاحات بورژوايي يونان بخشي از زمين هايش را از دست داد و سپس باقي هستي اش را در قمار باخت و كارش به جنون و ديوانگي و تيمارستان كشيد
ريتسوس اين كودك بدون كودكي پس از پايان تحصيلات متوسطه عازم آتن شد وياولين كتابش را در 1934 منتشر كرد . . . .
گذر بهاری زن
مترجم : م . ع . سپانلو
زن از پياده روي سراسر سپيدِ روبرو گذشت
زيبا، با اطميناني معصوم به زيبائيش.
روزي بود سرشار از تراكمي زرين.
پيكرش، با هر جا به جايي، در فضا قالبي مي ساخت
درست به شكلِ پيكرش.
بدين سان، در پسِ او
صفي از مجسمه هاي شفاف بر جا مي ماند.
تا دور دست، تا پيچِ جاده اي كه در آن ناپديد شد.
گل فروشان پشت دري هاي آهني شان را پايين مي كشيدند.
آن گاه در چشم انداز خياباني سپيد، تا انتهاي افق
آن مجسمه هاي شفاف، تمام برهنه، منجمد شدند
و باراني ظريف
بر شانه هاي مرمرين شان باريدن آغاز كرد.
زن ها
زن ها بسيار دورند، ملافه هاشان، رايحه يٍ شب بخير » .
نان را روي ميز مي گذارند، تا ما غيب شان را
احساس نكنيم.
همين دم، خود را مقصر مي يابيم. از صندلي بلند مي شويم
و مي گوئيم:
« تو امروز خيلي خسته شده اي » يا مي گوئيم
« صبر كن، من خودم چراغ را روشن مي كنم. »
وقتي كبريت مي زنيم او به آرامي رو بر مي گرداند
و با پشتكاري شگرف راهي آشپزخانه مي شود
پشتِ او به پشته ي كوچكي از تلخكامي هاست
آكنده از مردگانِ بي شمار
مردگانِ خانواده، مردگانِ خودِ او، و مرده ي خودِ ما.
مي شنويم كه الوارهاي كهنه زيرِ پايش مي قروچند
مي شنويم كه بشقاب ها در جابشقابي مي گريند، آنگاه
صداي قطاري را مي شنويم كه سربازان را به جبهه مي برد.
ناظم حكمت
( 1963 – 1902 )
ناظم حکمت
ناظم حكمت در 1902 در سالونيك به دنيا آمد. پدرش كارمند وزارت امور خارجه تركيه و پدر بزرگش « ناظم پاشا » از ماموران عالي رتبه ي عثماني بود. ناظم حكمت سال هاي درازي را در زندان و تبعيد به سر برد. وي در ژوئن 1963 در مسكو به دنبال يك حمله ي قلبي درگذشت و در همان جا به خاك سپرده شد.
قطعه يی از مرگ شيخ بدرالدين
مترجم : احمد شاملو
مي بارد نم نم
ترسان و لرزان
با صداي فرو خورده
همچون پچ و پچ خيانت.
مي بارد نم نم
چنان كه پا هاي خائنان، عريان و سپيد
مي دود بر خاكِ سياهِ خيس پنداري.
مي بارد نم نم
و در بازارِ سه رز
برابر دكه ي آهنگر، پيكرِ بدرالدين آويخته بر درختي.
مي بارد نم نم
از شبِ ديررسِ بي ستاره پاسي گذشته است.
سراپا عريان است شيخِ ما
آب چكان تاب مي خورد
زيرِ شاخه ي ريخته برگ.
مي بارد نم نم
لال است بازار سه رز
كور است بازار سه رز
سودايي موحش در هوا است
بي حرفي، بي نگاهي.
فرو مي پوشد به ناگاه
صورتش را به دو دست اش، بازار سه رز.
مي بارد نم نم.
باران
مترجم : احمد پوري
باران چون كبوتران
بر دانه هايي كه روي شيرواني ريخته ام
’نك مي زند
’تك ’تك ’تك
چون كبوتران
سيگار نيفروخته
مترجم : احمد شاملو
ممكن است امشب بميرد
با سوخته گي سينه ي كتش از آتش گلوله يي.
هم امشب
به سوي مرگ رفت
با گام هاي خويش.
پرسيد: - سيگار داري؟
گفتم: - بله
-كبريت؟
گفتم: - نه
شايد گلوله
روشنش كند.
سيگار را گرفت و
گذشت . . .
شايد الان دراز به دراز افتاده باشد
سيگاري نيفروخته برلب و
زخمي بر سينه . . .
رفت.
نشانه ي تكثير
و تمام.
پل الوار
( 1952 – 1895 )
پل الوار
عاشقانه 1
مترجم : بهمن شاكري
تو را مي نگرم و آفتاب مي گسترد
زودا كه روز فرامان مي گيرد
برخيز دل و رنگ بر سر
براي از ميان بردنِ سياه بختي ها
تو را مي نگرم همه چيز برهنه است
بيرون زورق ها به اندك آبي
بايد همه چيز را به اندك كلامي گفت
دريا سرد و بي عشق است .
اين ست آغازِ گيتي
موج ها آسمان را تاب مي دهند
تو تاب مي خوري در ميانِ ملافه هات
و تو خواب را از خويش مي راني
برخيز كه رد پاهات را دنبا ل مي كنيم
تني به انتظار كشيدنت دارم تني به دنبال كردنت
از درهاي سپيده به درهاي سايه
تني دارم كه زندگيم را به دوست داشتنت سر مي كنم
دلي براي خواب ديدن بيرونِ خوابِ تو .
عاشقانه 2
شاه راهي به خواب ديدم
آن جا تنها تو بودي كه مي گذشتي
پرنده اي از شبنم سپيد
به نخستين گام هاي تو بر مي خاست
به بيشه ي سبز و نمور
دهان و چشم، سپيده مي گشود
برگ ها همه شعله ورند
تا تو روزي آغاز مي كردي
هيچ چيز نمي بايست دير پاي گردد
آن روز هم چونان روز هاي ديگر مي درخشيد
به خواب رفتم و زاده ي ديروز بودم
تو هم چه زود برخاسته بودي
سحر را با كودكي جاودانه
هم ساز مي شوم.
پي ير روردی
( 1969- 1889 )
راز
مترجم : احمد شاملو
ناقوسِ خالي
پرندگانِ مرده
در خانه يي كه همه مي خوابند
در ساعتِ نه.
زمين بي حركت مي ماند
پنداري كسي آه مي كشد
درختان حالتي خندان دارند
آب بر نوكِ هر برگ مي لرزد
ابري شب را در مي نوردد.
در برابر در مردي آواز مي خواند
پنجره بي صدا باز مي شود.
ديرگاه در شب
رنگي كه شب را تجزيه مي كند
ميزي كه گردش نشسته اند
جامي بر پيش بخاري
اينك سالي ديگر
شياري ديگر!
هيچ بدين انديشيده بوديد؟
پنجره، چارگوشه يي كبود مي افكند.
در، خودي تر است.
يكي بدرود
ندامت و جنايت.
خدا نگهدار!
و مي افتم
به زاويه ي مهربان آغوشي كه مرا بپذيرد.
از گوشه ي چشم، همه آنان را مي بينم كه سرگرم نوشيدنند
مرا ياراي جنبيدن نيست
آنان نشسته اند
ميز گرد است و
دهنِ من نيز:
مردمان را همه به خاطر مي آورم
حتا آنان را كه رفته اند.
پتر هوخل
تبعيد
شبانه
ياران به سايه ي تپه ها فرا مي رسند
به نرمي
پاي بر پله ي درگاهي مي نهند
نمك را تاريك مي كنند
نان را تاريك مي كنند
و با سكوتِ من به سخن مي آيند
بيرون
باد در افرا به جنبش مي آيد
خواهرم
- آبِ باران -
زنِ زنداني تغارِ آهكين
ديده به ابرها مي دوزد
- با باد روانه شو !