عروس باران
حمیدرضا خزاعی
فصل هفتم
باد سیاه
گفتم: « دختر عمو، دختر عموجان. »
زير درخت انار ايستاده بودی و چارقد سفيدت در باد ورم كرده بود. داشتی به دورها نگاه میكردی، به بارو و برج كه يكدسته كبوتر در آسمانش چرخ میزدند.
گفتم: « گوش میكنی دختر عمو؟ »
دستهايم را به هم قُلاب كرده بودم و سنگين نفس میكشيدم، انگار دستي ناپيدا بيخ گلويم را گرفته بود و فشار میداد، گفتم: « دختر عمو. »
نگاهت هنوز در آسمان بود، جايی كه آبی آسمان به خاكستری برج میرسيد و كبوترها همينجور چرخ میزدند.
گفتم: « از اولش به اسم من بودی. »
خنديدی، بعد لبهايت لرزيد و نگاهت سُر خورد تا نگاهم. ديواری از جنس يخ در نگاهت قد كشيده بود، ديواری كه تا آن روز نديده بودم.
و رفتی، بیآنكه حتی نگاهی به پشت سرت بيندازی. سايهات از آبی حوض رد شد، از آن همه پله بالا رفت. در راهرو پشت سرت باز مانده بود. همهی پشت دریها را كشيده بوديد. دلم میخواست پشت سرت از پلهها بالا بيايم. حتما توی آيينه سنگی نشستهای و كلاغها را صدا میزنی.
بلاتکلیف لب پاشويهی حوض نشستم و پاهايم را دراز كردم توی آب. برق آفتاب در آب حوض لرزيد. برق لرزيد و لرزيد تا دوباره خورشيد شد. آن وقت خودم را در آيينهی آب ديدم، غولی شده بودم بی شاخ و دم، غولی که قدش از درخت چنار مزار پیر آصف هم بلندتر بود. نگاهم بالا رفت، از لب بام هم بالاتر رفت، پشت همهی بامها را میديدم. بعد سرم را پايين آوردم تا رسيد به پشت پنجرهی اتاق چهره. پشت دریها را كشيده بوديد، چيزی پيدا نبود. دست گذاشتم روی دو لت پنجره و پنجره را رو به داخل هُل دادم. پنجره پر سر و صدا باز شد. زن عمو روی صندلی نشسته بود و كتاب میخواند. تو جلو آیینه ی سنگی زانو زده بودی و گيسهای بورت را شانه میزدی. زن عمو گفت: « چه بادی؟ انگار وقت وزيدن باد سياه شده. »
كتاب را گذاشت روی صندلي و آمد طرف پنجره، گفتم: « سلام زن عمو. »
زن عمو صدايم را نشنيد، دو گوشهی چارقدش در باد آشفته میشد. از بالای سر زن عمو، دستم را دراز كردم و كتاب را ورق زدم. كتاب امیر ارسلان بود. ورق زدم، خودم هم نمی دانستم به دنبال چی می گردم. زن عمو با هردو دست لت پنجره را گرفته بود و زور می زد. دستم لای پنجره گير كرده بود. هرچه فرياد میزدم، زن عمو انگار نمیشنيد. با هزار زحمت دستم را از لاي در بيرون آوردم. زن عمو پنجره را بست. خواستم دوباره پنجره را هُل بدهم اما از نگاه خستهی زن عمو ترسيدم.
زن عمو پشت دری را كنار زد و به حياط نگاه كرد. صدايش دور بود: « خدای من، جهان لب حوض نشسته، نكنه باد سياه بندازدش توی حوض. »
فرنگيس تند تند گيسهايش را شانه زد و شانه به دست دويد طرف پنجره. هردو از يك شيشه نگاه كردند. سر فرنگيس توی بغل زن عمو بود و هردو با وحشت نگاه میكردند. زن عمو گفت: « بايد صدايش بزنم. »
و صدايش را بلند كرد: « جهان، جهان . . . »
فرنگيس گفت: « كلهخر احمق، فقط يك آدم كلهخر وقتی باد سياه میآيد، لب حوض مینشينه و با آب بازی میكنه. »
زن عمو جيغ زد: « مواظب باش . . . »
و پای برهنه از پلهها پايين دويد. درختهای باغ و تمام علمهای حسينيه بیحركت ايستاده بودند و نگاه میكردند. زن عمو جوری میدويد كه انگار در باد میدود. آمد تا لب حوض، دست دراز كرد و هی داد میزد: « جهان، جهان . . . »
بعد خودش را انداخت توی حوض، انگار دلش میخواست آب تنی كند. رفت زير آب و بالا آمد، چيزی را با هردو دست گرفته بود و از حوض بيرون آمد.
زن عمو دستهايش را رو به جلو دراز کرده بود. سرفه کردم و آب از حلقم بيرون ريخت. سردم شده بود و از سرما میلرزيدم. زن عمو دستم را گرفت و مرا كشيد به طرف پلهها، كمكم كرد تا از پلهها بالا بروم. دستم توی دستش بود و میلرزيدم. زن عمو گفت: « مگر مجبوری بچه. »
حوله را روی سرم انداخت و جلو آيينهی سنگي نگاهم داشت. داشت تقلا میكرد تا با حوله، موهايم را خشك كند. زن عمو توی آيينه بود. فرنگيس كنار آيينه ايستاده بود و میخنديد. حوله افتاد روی صورتم. ديگر آيينه را نمیديدم، حالا فقط سفيدی پارچه بود و شبح دستی كه گاه از روی صورتم رد میشد. زن عمو گفت: « چندبار بگم لب حوض نرين، اون از فرنگيس، اين هم از تو. »
فرنگيس گفت: « جهان هُلم داد. »
گفتم: « دروغ میگه زن عمو، خودش پريد تو آب. »
زن عمو گفت: « خودت چی؟ »
حالا ملافهای سفيد روی سرم انداخته بودند و زير ملافه برهنه بودم. زن عمو گفت: « برو لباس بيار. »
فرنگيس گفت: « ما كه لباس پسرانه نداريم. »
زن عمو گفت: « مگه میخواد بره عروسي؟ »
فرنگيس گفت: « عروسی، عروسی . . . »
و بنا كرد به دست زدن. دستهای زن عمو ديگر روی سرم نبود. خودش رفته بود كه لباس بياورد.
فرنگيس گفت: « هو، هو . . . »
زن عمو با لباسهای فرنگيس برگشته بود، گفتم : « زن عمو من كه دختر نيستم. »
« مگه دختر و پسر داره؟ »
« اندازه نيستن، من بزرگ هستم. »
« تو امتحان كردی؟ »
« اندازه نيستن زن عمو، اندازه نيستن . »
زن عمو گفت: « ای داد و بیداد. »
صدايش دور شد، دری باز و بسته شد و صدای خندهی فرنگيس آمد كه از ته دل میخنديد. گوشهی ملافه را كنار زدم. توی آيينهی سنگی پارچهی سفيدی هم قد من توی هوا آويزان بود. فرنگيس كنار آيينه ايستاده بود و میخنديد. نگاهش كردم و ادای خندهاش را درآوردم. اخم كرد و گفت: « كاش مرده بودی، كاش توی حوض آب مرده بودی. »
خيز برداشتم تا بگيرمش. جا خالی داد. ملافه از روی سرم افتاد. برهنه بودم. فرنگيس توی درگاه پنجره ايستاده بود و دست میزد، من هم بنا كردم به رقصيدن و ادا درآوردن. زن عمو تند آمد توی اتاق، هاج و واج به من نگاه كرد و سر فرنگيس داد كشيد: « خجالت هم خوب چيزيه دخترهی بیحيا. »
ملافه را كشيدم روی سرم، دوباره در حجاب ملافه بودم. زن عمو لباسها را انداخت جلو پايم و با خشم گفت: « وردار بپوش. »
شلوار، گلهای آبی داشت و پيراهن يكدست سپيد بود. شلوار را زير ملافه پوشيدم، بعد ملافه را كنار زدم و رو به ديوار پيراهن را به تن كردم. زن عمو گفت: « چه پسری؟ ديدی دختر و پسر نداره؟ »
دلم میخواست فرنگيس دوباره دست بزند، مثل وقتي كه زن عمو نبود و فرنگيس بغض كرده بود، و باد خودش را به پنجره می کوبید.
فرنگيس سرش را بالا آورد و نگاهم كرد ، سرمای زمستان نگاهش را پر كرده بود . چرخ زد و رفت طرف آيينه.
دستهايش را گرفته بود به دو طرف آيينه و پيشانیش را چسبانده بود به پيشانی خودش، معلوم نبود گريه میكند يا میخندد. دويدم كنار پنجره و از پشت شيشه به باغ نگاه كردم، هنوز كنار حوض آب بودم و با آب بازی میكردم. باد ادای صدای نفسهای مرا درمیآورد.
زن عمو گفت: « باد سياه، خدا آخر و عاقبت ما را بخير كنه. »
گفتم: « باد سياه منم. صدای نفسهامو میشنوين؟ »
زن عمو گفت: « نفس تو؟ »
گفتم: « بله »
زن عمو خنديد، آنقدر خنديد كه گونههايش خيس شد و گفت:
« نفس تو، تو كه معلق خوردی توی حوض. »
« نه، این جوری نبود. »
« پس شيطون كشيدت پايين. » « نه . »
« پس لابد تو رفتی شيطونو بگيری؟ »
داد زدم: « نه. »
داغ شده بودم و نفسهايم به شماره افتاده بود. زن عمو گفت:
« خيلي خوب، باد سياه تو هستی. »
پيشانيم را روی شيشه گذاشتم و عبور كردم. پيشانی فرنگيس هنوز روی آيينه بود و ريز ريز توی دلش میخنديد.
زن عمو گفت: « پس كو جهان؟ »
و بلند صدا زد: « جهان، جهان. »
فرنگيس گفت: « لابد رفته. »
و با غيظ گفت: « بهدرك كه رفته، به گور سياه كه رفته. »
و هنوز پيشانيش روی آيينه بود و دلش می خواست عبور كند و نمیتوانست، لابد بیبی ماهجان نمیگذاشت.
رفتم لب حوض، حالا از بالا نگاه میكردم و پشت همه ی بامها را میديدم. داد زدم: « خداحافظ. »
زن عمو، دعا خواند و فوت كرد به پنجره.
پایان فصل هفتم