بهزاد خواجات

بهزاد خواجات

گزیده ای از اشعار بهزاد خواجات

بهزاد خواجات

به انتخاب حمیدرضا خزاعی

 


   روياهای شكسته

 

كودك به روشنا مي آيد و
سبزترين سنگ را
پرتاب مي كند
                به ماه .

بامداد
خورشيد،
          با چارقد آبيش
زمين را مي روبد
         از رويا هاي شكسته .
   ميدان بزرگ


در ميدان بزرگ
تنها من به دزديدن فواره ي كوچك فكر مي كنم
تا آن را به خانه برم
و از نقش هاي نهانيش
- چون كودكي بازيگوش – دست و پايم رنگي شود .
و اين ميدان آن قدر بزرگ است
كه مجسمه هاي در خود
اگر هم به اخطار، چشم دريده كنند
به ديده نمي آيد.
ولي در اين جا هر چيز طنزِ خود را مي پوشد
و در غروب هاي لَخت
در هر دقيقه دلقكي – كه حسي گوشت يافته است –
در گريه هاي خود غرق مي شود .


Ø

خيره گي ام
چون رطوبتي بر روزنامه محو مي شود
و آنچه مي ماند پيري من است
و فواره هايي كه بر شانه هاي رهگذران
و اين ميدانِ ناگفته
مي شكند .

 

 


  آخرين روز زمين

 

اگر بكوشيم نامِ كوچك پروانه ها را به ياد آوريم
شايد دندان هايمان سفيد شوند.
شايد گنجشك هاي كوچه ي تابستان بيايد
و در پوست ما – اين درياچه ي صورتي –
آرام شنا كند.
شايد باز من از چشمانِ تو بفهمم
كه آسمان آبي است.
نگاه كن!
بر تصوير كودكيم هنوز هم عرق مي نشيند
و نگاهِ شيطنتش
بر شيشه ي مدرسه سنگ مي زند .
پس خدايي كه پدر
عطرش را در همين اتاق مي شنيد
چرا نمي يابم ؟


Ø


آخرين روزِ زمين چه زود مي گذرد.
وقتي كه هي مي گرديم و مي گرديم
اما بهانه اي نمي جوييم كه لحظه ي مرگ
خنده اي به يادگار گذاريم
در قابِ خانه ي كهكشان.

نامِ كوچك من چيست؟
آه! به خاطر نمي آورم.

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان