زیباترین افسانه ها
افسانه های شاه عباس
حمیدرضا خزاعی
این مجموعه، به افسانه های شاه عباس می پردازد. شخصیت محوری در تمامی افسانه های آنشاه عباس است. شاه عباس یگانه پادشاهی ست که در بسیاری از افسانه ها حضور دارد واین شاید به دلیل آن باشد که در دوره ی شاه عباس هم امنیت وجود دارد و هم رونق اقتصادی تا دورترین نقاط کشور را تحت تاثیر خود قرار داده است و طبیعی ست که مردم او را دوست داشته اند و در پیرامون شخصیت منحصر به فرد او به افسانه سرایی پرداخته اند. البته با قطع و یقین نمی توان گفت تمامی افسانه هایی که منتسب به شاه عباس است برآمده از شخصیت این پادشاه باشد. باید پاره ای از افسانه های شاهان قدیم تر نیز به او منتسب شده باشد، زیرا توده های مردم بیشتر او را می شناسند و طبیعی ست که وقتی می خواهند از پادشاهی بزرگ حرف بزنند به یاد شاه عباس و نام او می افتند. البته با قطع یقین نمی توان در این مورد اظهار نظر کرد و این کار نیازمند تحقیقی همه جانبه بر روی شخصیت شاه عباس، وقایع اجتماعی آن دوره و تحلیل تک تک افسانه های منتسب به شاه عباس است.
این مجموعه در برگیرنده ی 18 افسانه است که به ترتیب عبارتند از:
1- افسانه شاه عباس 2- شاه عباس و دختر پریزاد 3- زن بی وفا و زن باوفا 4- شاه عباس و سه شرط اژدها 5- سه برادر 6- شاه عباس و لخه دوز 7- تسبیح شاه عباس 8- آرزوی سه دختر 9- قالی شاه عباس 10- تنبل شاه عباس 11- شاه عباس و وزیر دانا 12- چکش آهن و سندان بلور 13- شاه عباس و . . . 14- نجس تر از همه چیز 15- تلخ و شیرین 16- شاه عباس و سه درویش 17- شاه عباس و پیرمرد زنده دل 18- خواب
شاه عباس و سه درويش
بيابان هي، بيابان طي، سنگ ملامت،ميزد و ميآمد، فرسخ به فرسخ، چهعاشقان دل سخت. يكي بود، يكينبود، غير از خدا هيچكس نبود. پادشاهي بود به نام شاه عباس، شاه عباس شبها رخت قلندري بهتن ميكرد و در كوچهها ميگرديد كه ببيند در شهر چه خبر است. كي چه كار ميكند و كي چه كار نميكند.
امشب شاه عباس آمد بهميان كوچهها. گردش كرد و گردشكرد تا رسيد به سر يك چارسو. ديدكه سه تا درويش از دور ميآيند. شاه عباس سلام كرد. درويشها عليك گفتن و گفتن: « اي درويش، اين محل شب اينجا چه كار ميكني؟ روزها همهي قلعهها را ميگردي و پول جمع ميكني. روزها كمت بود كهشب هم ميگردي. »
« اي گل مولاها براي دل خوشمنميگردم. امروز به قلعهي دوريرفته بودم. تا خودم را به شهررساندم شب شد. نه قهوهخانهاي باز هست ونه هيچي قدمميزنم تا هوا روشن شود. »
« خيله خب حالا كه اين جوره، با ما بيا، به اندازهي گشت گري، شايد هم بيشتر گيرت ميآيد. »
« به كجا ميرويد؟ » « به دزدي. »
« به دزدي؟ » « بله، ميآيي؟ » « ميآيم. »
چهار تا درويش به راه افتادند، يكپله راهي كه آمدند. شاه عباسگفت: « از شاه عباس نميترسيد؟ »
سه تا درويش خنديدند. « اي گل مولا ما هر كدام هنري داريم كه اگر او هنرها رابه كار بزنيم، شاه عباس كه هيچ، پدرجد شاه عباس هم نميتواند ما را بگيرد. » « چه هنري؟ »
درويش اول گفت: « من هرآدمي را در شب تاريك حتي عبورش را ببينم، در روزروشن او را ميشناسم. »
درويش دوم گفت: « من زبانحيوانات را ميدانم. مرغ جيك جيككنه، بلا نسبت خر عرعر كنه، گاو اُمبه كنه، سگ عو عو كنه، من ميفهمم كه اينها چي ميگويند. »
درويش سوم گفت: « من هم دست روي هر قفل بگذرمكه از او قفل بالاتر نباشه، قفل بازميشود. نه انبري ميخواهد، نهچكشي. »
يك پله راه ديگري كه رفتند، پرسيدند: « خاب گل مولا، تو چه هنري داري؟ »
شاه عباس گفت: « من هم اگر ريشم را بجنبانم، هر محكومي از سر دار پائين ميآيد. »
آمدند تا رسيدند به نزديكخزانهي شاه عباس. بلانسبت سگها دستلاف كردن به عوعو كردن :« اين سگها چي ميگويند گل مولا؟ »
درويشي كه زبان حيوانات راميفهميد خنديد : « يك چيزي ميگويند كهشماها باور نميكنيد. » « مگر چي ميگويند؟ »
« سگ اولي ميگويد: هاي دزد، هاي دزد
سگ دومي هم ميگويد: صاحب مال همراهشانه. بيخودي جيغجار نكن. »
« اي بابا صاحب مال چي؟ شاه عباسكجا و ما چارتا درويش لكنته كجا؟ سگها اشتباه كردن. »
آمدند تا رسيدند به در خزانه. درويش سوم، دست رويقفل گذاشت و با يك اشارت قفل باز شد. پول زيادي برداشتند و بيرون آمدند. چند قدمي كه رفتند. »
هراس بقيهي پولها به دل شاهعباس افتاد. درهاي باز، كسي نرود و بقيه را بر دارد. گفت: « رفقا. »
گفتن: « بله. »
گفت: « اگر اجازه بدهيد من برگردم. »
گفتن: « آزادي گل مولا. »
دو سه مشت از پولها ريختند در دامن شاه عباسو گفتن: « در پناه خدا. »« جا و مكان شما كجايه؟ » « قلعه خرابهاي هست در بيرونشهر. روزها را در همانجا تير ميكنيم. »
درويشها رفتند و شاه عباسبرگشت. دربانها را بيدار كرد:
« پدرسوختهها شما خوابيدهايد، خزانه را بردند. » « هاي بابا ما خواب نبوديم، درها قفله قبلهي عالم. »« درهاي چي قفله؟ »
آمدند و نگاه كردند. بله همهيدرها بازه، نه دري شكسته، نه قفليخراب شده، نه هيچي. بهاين بر بدو، به او بر بدو، هيچكس راپيدا نكردند. »
صبح شاه عباس لباس غضب پوشيد و در دم بالا خانه ايستاد. وزير آمد، وكيل آمد، همهي نوكر و عسگرآمدند.
« دزد مال را پيدا كرديد؟ » « نخير قبلهي عالم. »
« برويد به فلان قلعه خرابه. سه تادرويش در او قلعه خرابه هستند. سهتا درويش را ورداريد و بياوريد. لت و چوب و داغ و درفش هم در كار نباشد. » « چشم قبلهي عالم. »
نوكر و عسگرهاي شاه عباس ريختند به خرابه و سه تا درويش را گرفتند.
« چه خبره، به ما چه كار داريد؟ » « شاه عباس شما را خواسته. »
« شاه عباس به ما چه كار داره؟ »
سه تا درويش را برداشتند وآوردند به بارگاه شاه عباس. تا چشمدرويش آدم شناس به شاه عباسافتاد. نبضهايش ساكت شد. سه تا درويش جلو آمدند. سلامكردند و نشستند. شاه عباس تا آمدكه بپرسد براي چي ديشب خزينهي ما را خالي كرديد؟
درويش آدم شناس گفت: « ديشب ما چار تا درويش بوديم قبلهي عالم كه هركدام يك هنري داشتيم. »
شاه عباس اشاره به درويش دومكرد:« خاب اين چه هنري داره؟ »
« اين زبان حيوانات را ميفهمه. »« ديشب هنرش را نشانداد؟ »
« بله قبلهي عالم. »
شاه عباس اشاره به درويش سومكرد: « اين چه هنري داره؟ »
« دست روي هر قفلي بگذاره، قفل باز ميشود. »
« هنرش را نشان داد؟ » « بله قبلهي عالم. »
« خاب، خودت چه هنري داري؟ » « آدمشناس هستم »
« هنرت را نشان دادي؟ »
« ديشب وقت نشد، اماحالا بايد نشان دهم.
ما كه كرديم كار خويش را
به قربان سرت بجنبان ريش را »
شاه عباس از ته سرش به خنده افتاد و گفت: « شما سه درويش با اين علمي كه داريد حيف است دزدي كنيد. »
پول زيادي به درويشها داد و گفت: « برويد سودا معامله كنيد اگر ضرركرديد و به زمين خورديد خودمجورتان را ميكشم. »
اوسنهي ما به سر رسيد كلاغ لنگ بهخانهاش نرسيد.
گوینده : محمد جعفري
سن : 70 ساله
شغل : چوپان
اني زاوه1379
گوینده : غلامرضا ملكي
سن : 65 ساله
گلسرا1376
شغل : كشاورز