آزیتا قهرمان

آزیتا قهرمان

گزیده ای از اشعار آزیتا قهرمان

 

با همه ی تقلا و کوششی که برای به دست آوردن عکسی از ایشان انجام شد، متاسفانه ایشان در غربت و دست های من خالی

 


     استحاله

نگاه كنيد
آبي تندِ درياها به من مي آيد
يا آبي آسمان در ارديبهشت؟
ماه را اين بالا بنشانم
يا بر دستم شاخه اي بگيرم ؟
اين جا كه ايستاده ام
و عاشقِ شما هستم در ساعت چهارشنبه
در ابتداي اين داستانِ نانوشته
حالا از كدام پله وارد شوم ؟
مثلِ هميشه در هاله هاي بنفش زيباتريد
اما باز هم در صفحه ي ششم زني برهنه ظاهر مي شود
و پيراهن و كفش هايتان را مي ربايد
از درزِ خواب هايتان رد مي شود
از آيينه ها
و سومين در بسته مي شود
درست كمي بعد از ساعتِ چهار


در خياباني پرت و بيهوده بادها مي وزند
و هيچ عكسي در شيشه ها نيفتاده است
و تمامِ اين ها در صفحه ي دهم پيش آمده است
بي آن كه حتي، فرصت كرده باشيد
نامتان را برداريد.

 

 


   با اين همه دوستت دارم

 

از گوشه ي اتاق براي كشتي ها
دست تكان مي دهي
با شكوهي
باد مي وزد، نيم ُرخت
مي لرزد
نقاب پس مي رود
مي بينم پشتِ آستري پاره
زني آرايشِ چهره اش را پاك مي كند
بعد لايي خاكستري است از كتانِ پوسيده
اين جا زني دكمه هاي پيراهنش را باز مي كند
پرده اي نازك، پوسته اي زرد
بعد دريا كه گود و تاريك است
و زني برهنه، درست عينِ خودش
اين جا ايستاده است
با قايق هاي كاغذي
با درياي كوچكش در پياله اي چوبي
با اين همه دوستت دارم
اما تو نيز مي تواني دوستم بداري
وقتي كه باد مي وزد
و من برهنه ام
در سايه ي شاخه هاي مقوايي
در تاريكي بيابانم
در انتهاي خودم ، تنها نشسته بر سنگي .

 

 

    از اين سو بيا

 

راه را كه مي بندي
از بيراهه مي آيند، پاهاي ديگرم
كنارت مي دود من

تو راه مي روي و بي راهت منم
پرت افتاده ام نزديكِ تو
راهِ باريكي كه با تو مي آيد
مي پيچد به دورِ قدم هايت

بيا، از اين سو بيا
اين جا برايِ گم شدن، درختِ سيبِ كوچكي هست
و براي گريز
دامنه هايي سبز لابه لاي چين هاي دامنم .

 

   يك خواب بد

 

راه مي برم دريا را به روي دست
كوه ها را  ُهل مي دهم
اما دختر جان چشم هايم كو ؟


توي كيفِ من است
كمي از نگاهت را پاشيده ام
براي گنجشكان
كمي براي پاييز تا دوباره برگردد
لااقل صدايم را بده

صدايت را تكانده ام روي شبي بلند
براي دريچه ها و زني تنها
كه راه مي برد كالسكه ي تو را
رو به سمتي سپيد

مرده ام انگار دختر جان
كه دست هايم مي ريزد
و دريا لب پًر مي زند در سينه ام
نان و قاشق مي افتد از دستم
راه مي روم روي هر لبه ي باريك
و ديگر نمي افتم
عصايم كو ؟

 

سايه ها و سال ها


صداي دمپايي ها و كليدها
در خوابي بد، چين هاي دامنم سنگ مي شود
دست هايم شن
نه مي توانم دريا را از روي بالشت جمع كنم
نه بال هايت را به شانه ات پچسبانم
خش خش پيراهنت را مي آويزم بر شاخه ها
عينكت را مي گذارم روي ابرها
با كالسكه ي خالي
بر لبه ي اين چاه منتظر مي نشينم
چقدر خسته ام
تا دوباره خوابم نبرد
نمك بياور براي زخمم !

 


    شام آخر


1
 
نان و پنيرِ كپك زده
در سفره ي چروكِ نيمه باز
همين جا ! شامِ آخر را خورده بودم با حواريون
اين هم! گربه اي كه هر شب مي آمد
و ماهيانِ مرده را بو مي كشيد
ميانِ رگ هايم

 

2

چقدر اين جا سرد است
ملاحظه بفرماييد،
كتِ قهوه اي رنگ، چهار بليتِ اتوبوس
و نمراتِ بچه هاي كلاسِ چهارم
هنوز در جيبِ چپِ است
اين جوراب هاي آبي را تازه خريده بودم
شما كبريت داريد؟

3

خروس سه بار خواند
صليب را تراشيدم
تاجِ خار بر فرقِ سرم
روبروي آيينه چرخيدم
انگشتر و ساعتم، بماند براي شما
هميشه بوي بنزين را دوست داشتم
شما كبريت داريد؟

 

4

گفتم بيايد با سوزن هاي داغ با نعره هايش
چرخ زنان با هم رقصيديم
بينِ دو ابرويش خالِ گوگرد
دهانش از يخ، ُگُرده هايش از آتش بود
دورِ سوم گفتم ديگر باشد براي بعد
و دوباره برگشتم
به سمتِ همان پاگردِ تاريك و دمپايي هاي سبز
دويدم
سعي كردم دمِ گربه را بگيرم
يا چنگ بزنم به صداي جيغِ زني كه از روبرو مي آمد
اما آن سو تمامِ درها بسته بودند
و چه بوي عجيبي مي آمد.
 


5

آزاري ندارم
شمايلي با ابروانِ سوخته و دهاني كج
اين سو، در چروك هاي سفره ي آسمان پلك مي گشايم
آويخته بر شاخه هاي تيز تاب مي خورم
نگاه كنيد
درست روبروي دريچه تان
پاييز، وقتي كه بادها مي آيند .

 


      كلمات

 

خود را پشتِ كلمات گم مي كنم
تا جستجويم كني
با لحنِ باد صدايت مي زنم
تا سر بچرخاني
با شعله اي علامت مي دهم
از بينِ جمله ها سرك مي كشم
و با نقابِ باران
ميانِ عطرِ سوسن ها غيب مي شوم
تا از بيراهه ي تاريك
ديوارها را دست بسايي و پيش آيي
و بعد از پلي لغزان و مار پيچ پلكاني نمور
درِ قديمي را بكوبي
و ناگاه
مرا كنار خود پيدا كني
در هيئتِ زني كه هيچ شباهتي به من ندارد .

 

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان