عروس باران
حمیدرضا خزاعی
فصل ششم
مرگ یک کلاغ
وسط تابستان بود، توی آيينهی سنگی نشسته بودم و كلاغها روی سرم پرواز میكردند. مادر داشت با خودش حرف می زد: « اين همه آدم، آن وقت خودش آبِ حوض را خالی ميكند. »
از توی آيينه كله كشيدم، پدر با سطل، آب حوض را خالی میكرد. آب توی پاشويه چرخ میزد و میرفت به پای درختها و گلها.
دم غروب، آب حوض خالی شد. پدر ديوارهای ساروجی حوض را تميز كرد، مسير آب را برگرداند و آنقدر ايستاد تا حوض پر از آب شد. حالا آب در مسير هميشگي از پای درخت سرو رد میشد.
« خانم گل، لباس نو بيار »
برهنه شد و آرام به درون آب خزيد. اول موها و صورتش را خيس كرد، بعد دست توی گوشهايش كرد و سهبار رفت زير آب و بالا آمد. پدر همین طور که روی سطح آب دست می كشيد، پا روی پلهی حوض گذاشت و نيم تنهاش از آب بيرون آمد.
مادر لباسهای نو را روی چمن گل سرخ گذاشت. پدر به ماه نگاه كرد كه از پشت درخت سرو داشت بالا میآمد. هنوز كار داشت تا به كاكل درخت سرو برسد.
پدر به لباسهای روی چمن و به ماه نگاه کرد و دوباره برگشت به ميان حوض. اينبار دستهايش را توی گوشهايش نكرد. سهبار رفت زير آب و هربار آنقدر ايستاد تا نفسش تنگ شد. وقتی بالا میآمد نفسش در همهی خانه طنين میانداخت.
ماه به كاكل درخت سرو رسيد. پدر آرام از حوض بيرون آمد، بیآنكه تنش را خشك كند لباسهايش را پوشيد و از پلهها بالا آمد. مادر حوله برد. پدر نه به حوله نگاه كرد و نه به دستهای مادر. مادر گفت: « چای بيارم. »
پدر گفت: « نه، رختخوابم را در اتاق چهره پهن كن. »
پدر رفت به اتاق چهره، لحاف را روی خودش كشيد و به مادر كه در آستانهی در ايستاده بود گفت: « باز هم بيار. »
مادر لحاف ديگری برد و روی پدر انداخت. پدر گفت: « بازهم بيار. »
مادر لحاف سوم را برد. پدر زير آن همه لحاف پنهان شده بود و صدايش انگار از ته چاه میآمد: « باز هم بيار! »
مادر گفت: « از كجا بيارم؟ »
پدر ديگر حرفی نزد و زير لحافها خوابش برد. درعالم خواب خودش را ديد كه توی باغ، پای بوتهی گل سرخ را بيل میزند. همينجور كه بيل میزد، حس كرد دستهايش درد گرفتهاند، بيل را به كناری گذاشت و به دستهايش نگاه كرد كه داشتند از حالت میافتادند. پدر فكر كرد دارد میميرد و همانجا كنار بوتهی گل سرخ دراز كشيد. چشمهايش را بسته بود و جرئت نگاه كردن به دستهايش را نداشت، انگار از خودش و از دستهايش میترسيد و درد تا اعماق جانش تير میكشيد. ساعتی گذشت و دوباره خوابش برد. شب و روز پاورچين پاورچين از بالای سرش عبور كردند. پدر وقتی چشم هایش را باز کرد معلوم نبود صبح است یا غروب، نوری آبی همهجا را پر كرده بود.
پدر به یاد درد افتاد و به دستهايش نگاه كرد. بهجای دست ها ، دو بال سیاه بر شانههايش روئيده بود. بالها هم ذوق زدهاش كرده بود و هم میترساندش، صدا زد: « خانم گل، خانم گل »
كسی جوابش را نداد. پدر، بالهايش را آرام تكان داد، نسیم بال ها برگ درختان را تکان می داد. پدر خوشش آمده بود، از بال زدن خوشش آمده بود و تندتر بال زد. حس کرد پاهايش از زمين كنده شدند، داشت بالا میرفت، توی آسمان بود، از بالا به باغ، به ساختمان و حوض آب نگاه كرد. پدر چرخ میزد و میخنديد.
مادر بی¬خبر از پرواز پدر، مثل همهی غروبها صندلی را گذاشته بود كنار پنجره و چشمهايش را بسته بود. مادر منتظر بود، تا مثل همیشه قارقار كلاغها را بشنود و تا قارقار كلاغها را نمیشنيد، چشمهايش را باز نمیكرد. زمان درازی گذشت و صدايی نشنيد. حوصلهاش سررفته بود، پنداشت هوا تاريك شده و توی دلش گفت:
« چه روز شومی، حتماً اتفاق بدی خواهد افتاد. »
و چشمهايش را باز كرد. همهجا در نوری آبی رنگ غوطهور بود، حتی برگ درختها و ديوارها هم آبی بودند. وحشت زده وسط انگشت شست و سبابهاش را گاز گرفت. داشت زیر لب دعا می¬خواند که صدایی را شنید، کسی داشت با صدایی بلند می خندید. هراسان از اتاق بيرون دويد و روی پلهها ايستاد. پدر در آسمان چرخ میزد و میخنديد. مادر گفت: « چهكار میكني خسرو خان؟ »
« می بینی! تا حالا پرواز آدمی زاد دیده بودی خانم گل؟ »
داشتند حرف می زدند که انگار چیزی به بال پدر خورد، پدر تعادلش را از دست داد، توی هوا به چرخ و تاب افتاد و صاف افتاد پای بوتهی گل سرخ. مادر جيغ كشيد و از پلهها پايين دويد، وقتی به پدر رسيد. پدر سرد شده بود و بالهای خاكستریاش غرق گِل بودند. مادر روسریاش را باز كرد و بنا كرد به پاك كردن گِلهای روی بال پدر. هرچه بيشتر تقلا میكرد كمتر میتوانست. گُلهای آفتاب گردان روی روسری غرق گِل شده بودند.
مادر همينجور روسری را روی بالهای پدر میكشيد و گریه می کرد. مادر متوجه نشد كه کی بیبی ماهجان از تاريكی هشتی بيرون آمد. بیبی ماهجان چادر سياهی به سر داشت، با جان جان از سر خاکا برگشته بودند. بی بی ماه-جان آمد تا بالای سر پدر، چشمش كه به بالهای گِلآلود پدر افتاد گفت: « كی خواب ديده؟ خسرو توی خواب كی پرواز كرده؟ »
مادر فين كشيد و بريده بريده گفت: « همه بيدار بوديم، كسی خواب نبود. »
« فرنگيس، فرنگيس كو؟ »
توی آيينهی سنگي اسير شده بودم و نمیتوانستم بيرون بيايم، كلاغها رفته بودند.
مادر بهيكباره انگار چيزی يادش آمده باشد گفت: « خسرو خان، خود خسرو خان خواب بود. »
و دويد توی اتاق چهره، آن همه لحاف را يكیيكی كنار زد، میگريست و پدر را صدا میزد. همهی لحافها را پس زد تا رسيد به تشك، تشك را هم كنار زد، پدر نبود. مادر بر زمين نشست و زار زار گريست.
رنگ آبی آسمان آرام آرام به داخل اتاق چهره وزيد. آبی آسمان روی دستها و همهی تن مادر رسوب كرده بود، جوری كه انگار يك خروار ملافه را با لاجورد شسته باشد و شنيد كه كلاغها قارقار كنان از روی آسمان باغ می گذرند.
پایان فصل پنجم