فصل هشتم:زنبورها

فصل هشتم:زنبورها

عروس باران

حمیدرضا خزاعی

فصل هشتم

 

زنبورها

 

خانم گل روی صندلی نشسته بود و روی پارچه‌ای سفيد نقش پرنده‌ای را می‌دوخت كه آواز می‌خواند. هنوز آخرين كوك قهوه‌ای را به نوك پرنده نزده بود كه احساس سرما كرد و ياد گوجه سبز افتاد. چقدر دلش گوجه سبز می‌خواست و چقدر سردش شده بود. پارچه را گذاشت روی صندلی و آمد دم پنجره.
لب پاشويه‌ی حوض دوتا قمری نشسته بودند. قمری نر دم به زمين می‌كشيد و به دنبال قمری ماده می‌رفت. قمری ماده هی می‌ايستاد و هی می‌رفت و قمری نر همچنان دم به زمين می‌كشيد. آسمان ابری بود. خانم گل با خودش گفت: « چقدر زيبا! »
معلوم نبود، منظورش حركات قمری‌ها بود، يا آسمان ابری. قمری‌ها در بالا دست حوض رو در رو ايستاده بودند، نوك به نوك و قمری نر بال‌هايش را می‌لرزاند. خانم گل احساس كرد چقدر تشنه است.
خانم گل زمان را گم کرده بود، نمی‌دانست صبح است، يا دم غروب و هرچه به مغزش فشار آورد نتوانست به جواب روشنی برسد. فرنگيس از آيينه بيرون آمد. موهايش را شانه زده بود، پيراهن نازك آبی تنش بود و دوتا گل سرخ زده بود به موهايش و لبخند می زد.
خانم گل وسط انگشت شست و سبابه‌اش را گاز گرفت و نگاهش بی اختیار از روی فرنگيس پرید. فرنگيس رو به در اتاق رفت، همچين می‌رفت كه انگار بال می‌زد و پايش به زمين نمی‌رسيد. جلو در ايستاد، انگار چيزی يادش آمده بود. رو به خانم گل برگشت و گفت: « می‌بينی مامان؟ »
می‌ديد، فرنگیس را می دید که زیباتر از همیشه بود و گفت: « ماه شده‌ای دختر! »
و با كف دست به تخته‌ی پنجره زد. فرنگیس از پشت شيشه‌ها رد شد، از پله‌های تالار پايين رفت، تُرد و نازك همچين كه خيال می‌كردي با نسيم توی هوا جابه‌جا می‌شود.
كنار حوض و سكو نماند، رفت تا زير درخت‌ها كه غرق شكوفه بودند. آخر تابستان بود اما درخت‌ها شكوفه داده بودند. انگار طبيعت خودش را گم كرده بود. فرنگيس زير شاخه‌ای ايستاده بود كه زنبورهای كوهی داشتند كندو می‌ساختند و صدای سنگين پروازشان وحشت به دل می‌انداخت.
فرنگيس پشتش به پنجره بود، خانم گل خواست صدايش بزند، اما صدايی نداشت. با دهان باز مجسمه شده بود. خواست پنجره را باز كند، اما دست‌ها ياری‌اش نكردند و صدای پرواز سنگين زنبورها تنها صدايی بود كه می‌شنيد.
بار دوم بود كه اين‌جوری می‌شد. بار اول وقتی بود كه فرنگيس توی حوض افتاده بود. انگار سر ظهر بود، داشت نهار را آماده می‌كرد كه كارد از وسط سبد ظرف‌ها پريد توی دستش و بشقاب چينی روی تخت مطبخ از وسط ترك خورد. ماتش برده بود، بعد يك‌نفر زير بغل‌هايش را گرفت و او را دواند، كارد به دست می‌دويد.
در دلش آشوبی به‌پا بود، انگار هزار زن رخت‌شو داشتند توی دلش رخت می‌شستند و سنگ را ديد كه توی هوا می‌پريد. سنگ كند می‌آمد، همچين كه اگر دستت را توی هوا دراز می‌كردی، می‌توانستی سنگ را بگيری. در يك چشم برهم زدن همه‌ی باغ را با چشم كاويد كسی نبود. ارتفاع سنگ جوری نبود كه از بيرون باغ پرتاب شده باشد. اندكی بالاتر از قد فرنگيس می‌پريد و ارتفاع ثابتی داشت نه رو به بالا می‌رفت و نه رو به پايين. اول پنداشت مقصد سنگ، صورت فرنگيس است، پاك كندوی زنبورهای كوهي يادش رفته بود. فرنگيس همين‌جور بی‌حركت زير شاخه‌ی درخت ايستاده بود. كاش زنبورهای كوهي را ديده بود، كاش فرار كرده بود. سنگ به بالای سر فرنگيس رسيد و خورد به كندوی زنبورها. كندو توی هوا چرخ خورد و به‌يك‌باره چتری از زنبور روی سر فرنگيس گشوده شد. سايه‌ای قهوه‌ای، مثل گردباد روی سر فرنگيس چرخ می‌خورد.
فرنگيس مثل سياه‌گوش جيغ می كشيد، چرخ ‌می زد، سكندری می خورد و هم‌راه با گردباد قهو‌ه‌ای رو به حوض ‌می دويد. انگار صد نفر خانم گل را گرفته بودند. قدرت تكان خوردن نداشت، مات مات نگاه می‌كرد.
جيغ فرنگيس به حوض آب رسيد و همراه با گردباد زنبورهای كوهي در حوض آب افتاد.
خانم گل، وقتی از پله‌های تالار پايين دويد. صدای پرواز هيچ زنبوری شنيده نمی‌شد. سطح حوض، حوض به آن بزرگی پر از زنبور مرده بود و فرنگيس مثل عروسكی پلاستيكی وسط آن همه زنبور مرده دراز كشيده بود. گونه‌هايش برافروخته بود مثل دو گل سرخ.
خانم گل دست دراز كرد، زنبورهای مرده كنار رفتند، دستش به موهای فرنگيس رسيد  و بعد به گونه‌اش. او را از آب بالا كشيد. فرنگیس چقدر سبک شده بود و موهايش پر از زنبور بود، آن‌قدر زنبور مرده به موهايش چسبيده بود كه از حساب بيرون بود. فرنگيس نفس نمی‌كشيد. خانم گل، گوش داد، قلب فرنگیس نمی‌زد اما رنگ صورتش زنده بود و چشم‌هايش هيچ نشانه‌ای از مرگ نداشتند. و بنا كرد به گريه كردن. هی خودش را می‌زد و هی می‌گفت: « كاش دستم را دراز كرده بودم، كاش دستم را دراز می‌كردم و سنگ را توی هوا می‌گرفتم. بيچاره فرنگيس، بيچاره فرنگيس من. »
وسط روز بود كه حكيم آمد. فرنگيس را برده بودند توی اتاق و روی تخت خودش خوابانده بودند. تخت خواب جلو آيينه‌ی سنگی بود، آیینه¬ای که آن همه دوستش داشت. فرنگیس با آيينه می‌خوابيد، با آيينه بيدار می‌شد و بيشتر عمرش در آيينه می¬گذشت. گاه ساعت‌ها و ساعت‌ها در آيينه گم می‌شد. كسی نمی‌دانست به‌كجا می‌رود. جهان می‌گفت: « با كلاغ‌ها پرواز می‌كند. »
و ماه‌جان می‌خنديد.
زن‌ها كمك كردند تا زنبورهای كوهي را از موهايش جدا كنند، زنبورها همچين به موها چسبيده بودند كه انگار جزئی از موهايش شده بودند. يكی از زن‌ها گفت: « راهش تراشيدن موهاست. »
مگر می‌شد موهای فرنگيس را بتراشند. اگر موهايش را می‌تراشيدند و بيدار می‌شد از غُصه دق می‌كرد.
حكيم كه آمد، چشم های خانم گل به دو کاسه ی خون می مانست و هنوز سكسكه می‌كرد.
حكيم نبض فرنگيس را گرفت، بعد سعی كرد صدای قلبش را بشنود و از آخر آيينه خواست. می‌خواستند آيينه‌ی سنگی را از لب تاق بردارند، حكيم گفت: « آيينه‌ی كوچك. »
آيينه‌ی ريش تراشی خسرو خان را بردند. حكيم آيينه را جلو دهان فرنگيس گرفت. داشت چيزهايي را زير لب زمزمه می‌كرد. هرچه گوش دادند و هرچه به لب‌هايش نگاه كردند چيزی نفهميدند.
حكيم آيينه را از روی لب‌های فرنگيس برداشت و به آيينه نگاه كرد. نگاه فرنگيس سرد بود و مثل شمشير زخم می‌زد. حكيم سعی كرد چشم‌های فرنگيس را ببندد اما نتوانست.
ماه‌جان نبود، به ساق رفته بود، به عروسي دختر صفيه. وسط عروسي خبرش کردند. با اسب آمده بود و در همه ی راه، اسب را تاخته بود. همان جا، جلو در چارقد از سر كشيد. گيس‌های خاكستريش را چهل گيس بافته بود، چهل رشته كه با هر حركت سر در هوا تاب می‌خوردند. آمد تا بالای سر فرنگيس و به زنبورهای چسبيده به گيس‌های فرنگيس خيره ماند. زنبورها جوری به موها چسبيده بودند كه انگار فرنگيس هم گيس‌هايش را چهل‌گيس كرده بود. ماه‌جان زير لب چيزهايی را زمزمه كرد، معلوم نبود ورد می‌خواند، يا آواز و صدا در گلويش می‌لرزيد: « آيينه، آيينه‌ی سنگی را بيار. »
به جان‌جان گفته بود. جان‌جان مثل برق و باد خودش را به تاق رساند. ماه‌جان به آيينه نگاه كرد و بعد با حركت تند انگشتان، سعی کرد گيس‌های بافته ی خودش را يكی يكی باز كند. وقتی هر چهل گیس بافته را از هم باز کرد، با نك انگشتان تقلا كرد تا به موهای به‌هم ريخته و آشفته اش سامانی بدهد و نتوانست. بی بی ماه جان هيئت غريبی يافته بود. در ته چشم‌هايش انگار آتش می‌افروختند. خبر آوردند كه شكوفه‌ی درخت‌ها دارند فرو می‌ريزند. بارانی از گل‌برگ‌های صورتی فرو می ریخت و سايه‌ی درخت‌ها به رنگ صورتی درآمده بود.
ماه‌جان، آرام بر زمين نشست و آيينه‌ی سنگی را جوری گرفت كه فرنگيس خودش را در آيينه ببيند. همه در سكوت نگاه می كردند.
ماه‌جان با چشم‌های بسته داشت گوش می داد، جوری كه انگار از ظلمات، از ته عالم داشتند صدايش می‌زدند. حس می‌كرد برهنه پای در دالان‌هایی هزار تو پيش می‌رود. حالا به پای ديواری بلند رسیده بود و صدا هی نزديك و نزديك‌تر می-شد. صدا، هجاهای بريده بريده‌ای بود كه در ته گلو می‌خواست تبديل به فرياد شود و نمی‌شد. صدا آمد تا بالای سرش، ديگر هجا نبود، صدايی بود كه از گلويی بريده بيرون می‌آمد و طنينی پر از محبت داشت:
گيژدو گيژدو ، دَدو
دَدو دَدو ، گيژدو
ديوار فرو ريخت و نور نگاه ماه‌جان را پر كرد. ماه‌جان به‌سطح آيينه نگاه كرد. سطح آيينه پر از شبنم شده بود. ماه‌جان نگاه كرد و خنديد اما صدا، صدايی كه از گلوی بريده آمده بود می‌ترساندش.
خم شد، چشم‌های باز فرنگيس را بوسيد و با دست آزاد، زنبورهای چسبيده به گيس‌های فرنگيس را نوازش كرد. ماه جان از جا بلند شد. همه بي‌اختيار يك قدم عقب نشستند. ماه‌جان آيينه‌ی سنگی را به سينه فشرد و از اتاق بيرون رفت، از پله‌های تالار پايين رفت و زير باران گل‌برگ‌های صورتی ايستاد. صدا دوباره آمده بود:
گيژدو گيژدو، دَدو
دَدو دَدو ، گيژدو
لب‌های ماه‌جان به لرز افتاد، از زير باران گل‌برگ‌های صورتي رو به تالار و جماعت زن‌ها كه به تماشا ايستاده بودند، فرياد كشيد:
« دور و برش را خالی كنيد، بگذاريد تنها باشد. »
‌خانم گل با گريه پرسيد: « خوب می‌شه؟ »
ماه جان چشم‌هايش را بسته بود و گوش به صدا سپرده بود، صدا می‌خواست چيزی بگويد و آواز نمی گذاشت. بادی سرد می‌وزيد، ‌ديد كه آيينه‌ی سنگی را رو به آن همه تاريكی گرفته و هی می‌گويد: « بيا، بيا. »
ديوار هی فرو می‌ريخت، نور می‌آمد و دوباره تاريكی بود و صدا كه تقلا داشت چيزی بگويد و نمی‌توانست.
ماه‌جان چشم‌هايش را باز كرد و ميان آن همه گل‌برگ صورتی به دنبال سنگ سياه گشت.
هرچه گشت، نه سنگ سياه را پيدا كرد و نه كندوی زنبورهای كوهی را. صفيه را صدا زد، پيرزال با عجله آمد: « بله خانم. »
پيرزال چارقد سفيدش را بال كرده بود و دو طره ی‌ موی حنايي از زير چارقد بيرون زده بود. دو طره‌ی مو انگار جزئی از نقش صورت صفيه بودند يا تدائی پرواز دو پرنده بودند كه رو به گريبان صفيه شيرجه آمده باشند و هيچوقت به گريبان باز صفيه نمی‌رسيدند. صفيه به چشم‌های ماه‌جان نگاه كرد و دامنه‌ی هراس را ديد كه گسترده و گسترده‌تر می‌شود و گفت: « شما كه دلتان دريا بود خانم. »
« به‌گرد دنبال سنگ سياه، بگو همه بگردند. بگرديد، سنگ سياه و كندوی زنبورها را پيدا كنيد. »
گشتند، زير تمام گل‌برگ‌های صورتی و هرجايی كه بشود تصور كرد. حتی گم‌ترين زوايای خانه را گشتند. صفيه توی مطبخ و حتی زير خاكسترهای ديگدان‌ها را هم گرديد. اثری از سنگ سياه و كندوی زنبورها نبود. غروب بود كه خسته و مانده روی پله‌ها نشستند و دست‌های‌شان را زدند زير چانه و به گوشه‌ای از آسمان چشم دوختند، جايی كه زاغ‌های سياه چرخ می‌زدند و قار می‌كشيدند.
« لابد خانم گل فكر و خيال كرده، اصلا نه سنگ سياهی بوده و نه كندوی زنبورهای كوهی. »
ماه‌جان با خشم به صفيه نگاه كرد: « پس تكليف آن همه زنبور كه به موهای فرنگيس چسبيده چی می‌شود؟ »
صفيه به خودش لرزيد و گفت: « يعنی از اوحصره؟ »
ماه جان لبش را به دندان گزيد و گوش به صدايی سپرد كه دوباره داشت نزديك می‌شد، آمد تا پشت ديوار، گُررست ديوار را شنيد و به آيينه سنگی نگاه كرد كه هيچ نقشی نداشت. سراسيمه از جا بلند شد، از پله‌ها بالا دويد. فرنگيس با چشم‌های باز روی تخت دراز كشيده بود. ملافه¬ی سفيدی را تا زير گلويش بالا كشيده بودند.  روی ملافه پر بود از گل‌برگ‌های صورتی. ماه‌جان به چشم‌های زنده ی فرنگيس نگاه كرد و چرخش اشك را در كاسه‌خانه‌ی چشم‌هايش حس كرد و شنيد. حالا صدا مفهوم بود . صدا می‌گفت: « گل زندگی، گل زندگي . . . »
ماه‌جان به چشم‌های فرنگيس نگاه كرد و گريست، نگاه كرد و گريست.

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان