زنده یاد استاد غلامعلی پورعطایی
این گفتگو و افسانه در بهمن ماه 1392 انجام شده است.
سال ها در جستجوی شنیدن نوای «اُشترخَجو» زنده یاد استاد پورعطایی بودم تا این که در بهمن ماه 1392 به همت آقای محمود اشجعی و آقای ناصر مهدوی خزاعی این مهم فراهم آمد. آقای ناصر مهدوی خزاعی دوستی دیرینه با استاد پور عطایی و رفت و آمد خانوادگی با استاد داشتند. همین دوستی و نزدیکی با استاد باعث شد تا زنده یاد استاد پورعطایی محبت کردند و تشریف آوردند. جلسه در خانه ی آقای محمود اشجعی برگزار شد. استاد در آن جلسه، پیش از خواندن و نواختن، توضیحات مفصلی درباره ی مقام اُشترخَجو دادند که قابل توجه و شنیدنی است. و حیفم آمد این توضیحات را برای شما خوانندگان عزیز نقل نکنم.
حمیدرضا خزاعی
زنده یاد پور عطایی می گفت: در گذشته تمام استادهایی را که می شناختم، همه مقام اشترخَجو را با دوتار می زدند و می خواندند، اما فقط دو بیت وجود داشت که همان دو بیت را می زدند و می¬خواندند. کسی افسانه ی اُشترخَجو را بلد نبود. هنوز هم بسیاری این افسانه را جور دیگری تعریف می کنند. جوری که با اصل افسانه تفاوت های بنیادی پیدا می کند. برای یافتن اصل افسانه و ابیات بیشتر، پیش بسیاری از اساتید این فن مثل حاجی محمد یوسف جامع احمدی، مرحوم حاجی غلام علی میرزا احمدیف، استاد ا... رسان و مرحوم استاد نظر محمد سلیمانی رفته بودم. همه ی این ها خود مقام را می زدند ولی اشعار اُشترخَجو فقط همان دو بیت بود. تا این که سال ها بعد، گذارم به سمت سلیمانی و نریمانی افتاد، در آن جا آدرس فلک ناز را دادند که در پشت کوه¬های فریمان، در سمت شاهان زندگی می کرد. استاد فلک ناز، برای اولین بار داستان اُشترخَجو را برایم تعریف کرد. بعدها در سمت صالح آباد و جنت آباد در کلاته ای به نام شیخی ها، استادی بود که وقتی با او روبرو شدم، دیدم استادی در کمال است که سال ها در جستجویش بوده ام. استاد شیخی ها، استادی به تمام معنی بود و نوازنده ای چیره دست، استادی که هرچه یاد گرفته بود، به دنبال ماخذ و مدرک موضوع هم رفته بود. وی مقام « اُشترخَجو» را بطور کامل برایم تشریح و توضیح داد. آن چه امروز با نام مقام اُشترخجو را می نوازم و می خوانم از روی تعاریف و بیانات اوست. «اُشتر خَجو» در لغت به معنی زنگ شتر است. گوش به زنگ کاروان شتر بودن. این اصطلاح با اندکی تغییر هنوز در سطح منطقه دارای کاربرد است. اصطلاح «گوش ور خجو» یعنی گوش به زنگ بودن است. گوش به زنگ شتر داشتن، در قدیم تنها وسیله ی باربری که بارها را به راه های دور می بردند شترها یا اُشترها بودند. هفت¬تا شتر را که به هم می بستند می شد یک قطار شتر. هر کاروان ممکن بود مرکب از چند قطار شتر باشد. شتر حیوانی ست که اگر یک بار از راهی برود راه را به خاطر می سپارد. شتر در باد و باران و برف راه خودش را پیدا می کند، حتی در مواقعی که طوفان شن بی داد می کند و ساربان ناچار است سر بر جهاز شتر بگذارد و چشم هایش را ببندد. شتر دارای دو پلک است، در مواقع طوفانی، شتر یکی از پلک ها را می بندد و از پشت پلک بسته قادر به دیدن است و راه خود را پیدا کند. شتر امکان ندارد در بیابان و برهوت و طوفان شن راه خود را گم کند. در قدیم در رباط ها و کاروانسراها آدم-هایی بودند که صدای زنگ شتر یا اُشتر خَجو را از راه های بسیار دور می شنیدند. این افراد برای شنیدن صدای زنگ شتر یا اُشتر خَجو به بام رباط یا کاروان سرا می رفتند، به پهلو دراز می کشید. یک گوش را به بام می-چسباندند و گوش دیگر را با دست می بستند و صدای اُشترخَجو را از راه دور می شنیدند و خبر می آوردند که کاروان در حال نزدیک شدن است.
ما در منطقه ده تا پانزده مقام خاص دامداری داریم، ده تا پانزده مقام خاص کشاورزی داریم. در گذشته در مجالس معمولا یک نفر تار به دست می گرفت و چند نفر به نوبت می خواندند. یکی از بزرگترین مقام ها، مقام اُشتر خجو است و دیگری مقام طلب باران. در مقام طلب باران، ساز و آواز هردو ریتمی تند دارند، مثل بارش باران. در این مقام اشعاری که خوانده می شود چنین است:
ابر سیاهِ مرمر،
خود را کشیده یک ور،
بارون می باره جَرجَر،
الله بِته تو بارون،
الله بِته تو بارون،
از حُرمت مزارون،
ابر سیاه هندو،
خود را کشیده یک سو،
بارون می باره هوهو،
الله بِته تو بارون از حرمت مزارون،
آنان که دیمه کارن،
آبی به جو ندارن . . .
مقام اُشتر خجو، یا افسانه ی پیر اُو (پیرآب)
می گویند: در زمان های قدیم خشکسالی سختی پیش آمد کرد. مردم در تنگنا بودند، عده ای دست به-مهاجرت زدند و عده ای هنوز مانده بودند. در همین زمان، جوانی که ظاهرا در جستجوی کار بود، وارد این سرزمین شد، دید عده ای دور هم جمع شده اند و گرم صحبت هستند. جلو رفت و به جمع سلام داد. جمع جواب سلامش را دادند و پرسیدند «به کجا می روی؟»
گفت: «در جستجوی کار هستم. »
گفتند: «می بینی که ما هم بیکار هستیم، اما فلان کس هست که باغی دارد و گله ای از اُشتران، شاید او کارگر بخواهد. »
نوجوانی او را همراهی کرد و خانه ی آن کس را نشانش داد. جوان پشت در ایستاد و در زد، آمدند و در را باز کردند. «بله، چه کار داری؟»
« با ارباب کار دارم، می خواهم اورا ببینم»
« صبرکن تا به ارباب خبر بدهم»
رفت و برگشت که« ارباب گفته بیا»
رفتند تا به در اتاقی رسیدند. جوان وارد اتاق شد و سلام کرد. ارباب نگاهی به او کرد و پرسید: «چه کار داری؟»
«دنبال کار می گردم»
« چه کاری بلدی؟»
«کشاورزی، چوپانی، کارِ خانه، آشپزی»
ارباب دوباره وراندازش کرد و پرسید: «اسمت چیه؟ »
«پیراُو»
ارباب فکری کرد و گفت:«گله ی شتر ما یک ساربان داره، یک ساربان دیگر هم می خواهیم. حاضری با گله ی شتر بروی؟»
«بله»
«باید یک سال تمام اینجا بمانی »
حرف هایشان را زدند، قرار و مدارهایشان را گذاشتند و پیراُو رفت به دنبال گله ی شتر. سال تمام شد. خشک سال رفت و ترسال آمد. سر سال پیراُو آمد به در خانه ی ارباب که سال تمام شد و می خواهم بروم. ارباب گفت: «خوش قدم بودی، یک سال دیگر هم بمان.»
پیراُو گفت: «باید برگردم، اگر تقدیر باشد شاید دوباره برگشتم»
با ارباب تصفیه حساب کرد و برگشت به جای شترها، جوانی که همراه پیراُو شترها را می چراند در پیش شترها بود. پیراُو از او هم خداحافظی کرد، وقت رفتن از جوان پرسید: «در این مدت یک سال از من چی دیدی و چی فهمیدی؟»
جوان گفت: «هرچه دیده ام خوبی بوده، ای کاش یک سال دیگر هم می ماندی.»
گفت: « این حرف ها را رها کن، بگو از من چی دیدی؟»
جوان دوباره همان حرف های قبلیش را تکرار کرد. پیراُو دوباره خداحافظی کرد و به راه افتاد، چند قدمی که دور شد، شال و کلاه از سر برداشت و گیسوان بلندش برشانه هایش ریخت، جوان تازه فهمید که پیراُو دختر بوده است. دست و دلش لرزید و بنا کرد به التماس کردن که برگرد و نرو اما پیراُو به راهش ادامه داد و رفت. جوان که عنان دل از دست داده بود، به هرکجا که نگاه می کرد. پیراُو را می دید. کوه و دشت را پیراُو می دید، چشمه و آب را پیراُو می دید، ماه و ستاره و آسمان را پیراُو می دید. تمامی اشعاری که در این مقام خوانده می شود برخاسته از سوز و گداز دل همان جوان است:
اَهو، اَهای، اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، راه ها دوراُو، اُوا شوراُو، بهر خدا مرو مرو، مُردم زِ غم ای گُل بدن، شیرین سخن، غُنچه دهن، گشتم اسیر ای ماه نو/
اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، زنگ درای اُشتران، بانگ نوای ساربان، با ناله و آه و فغان، گوید همیشه روز و شو، اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، راها دوراُو، اُوا شوراُو، بهر خدا مرو مرو، پیشم بیا بدو بدو/
اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، ای ساربان بی نوا، با اُشتران در دشت ها، با ناله و آه و فغان، کوچه به کوچه، دو به دو/
اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، از عشق تو مجنون شدم، شیدا و دل پر خون شدم، با روی تو مفتون شدم، تازه به تازه نو به نو/
اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، من گشته ام شیدای تو، دارم به دل سودای تو، در مُلک تن غوغای تو، افتاده بر جانم اَلو، اَهو پیراُو، اُهو پیراُو، راها دوراُو، اُوا شوراُو، بهرخدا مرو مرو، پیشم بیا بدو بدو/
اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، آن دم که رفتی از برم، شد روز محشر بر سرم، بر هر طرف که بنگرم، بینم ترا ای ماه نو، اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، تا یاد رویت می کنم، خون می شود دل در تنم، از عشق رویت ای صنم/
اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، یک دم گرآیی در برم، ای نوگلِ خوش بوی من، سرو قدی دلجوی من، صدبار گفتم که مرو، اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، راها دور اُو، اُوا شوراُو، بهر خدا مرو مرو، پیشم بیا بدو بدو/
اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، ای آسمان ای ماهتاب، پیراُو مرا کِرده کباب، امروز در عهد شباب، در عشق، جان دارم گرو، جان را به جانان می دهم، در عشق، من جان می دهم، جان را به جانان می دهم، اَهو پیراُو، اَهو پیراُو، راها دوراُو، اُوا شوراُو، بهر خدا مرو مرو، پیشم بیا بدو بدو . . .