گزیده ای از اشعار هوشنگ گلشیری
به انتخاب: حمیدرضا خزاعی
لاله
1
با كوچ كوليان
تا شهر آمديم
خوانديم :
- « اي بردگان مرز و مقادير
ما بسته ايم
بر ترك اسب هامان
مشكي از آبِ چشمه ي ييلاق
خورجيني از طراوت پونه. »
زن هاي فالگير
با دختران شهري گفتند:
- « بختت سفيد باد
در خط سرنوشتت، خواهر!
دستان كودكي است كه سرباز مي شود. »
2
بر اسب هاي لخت نشستيم
تاختيم
با ساز و هلهله
تا سرسراي قصرها رفتيم
گفتيم:
- « اي بردگانِ مرز و مقادير!
روح غريب دريا
سبز شگرف بيد،
در چارچوب پرده نمي گنجد.
از انجماد سنگ ستون ها و سقف ها
راهي به رنگ ها بگشاييد! »
3
وقتي كه سبز سير چمن را
شبديزهاي خسته چريدند،
وقتي كه عاشقان با شاخه هاي ياس
تا خانه هاي شهري رفتند،
وقتي كه سنج «لاله ي » كولي
بر سنگ ها شقايق روياند،
( و مردها ي شهر، تماشا را
بر خاك
سكه
ريختند . )
وقتي كه باز ابري باريد
و كوچه ها طراوت باران و باد را نوشيدند،
با دختران شهري
بر اسب هاي لخت نشستيم
تاختيم :
- « اي دختران شهري!
در خيمه هاي كولي
با شير گرم و تازه بسازيد!
اي دختران بمانيد ! »
4
و دختران شهري ديدند
سگ هاي گله را كه بر امواج رود مي رفتند .
و « لاله » را كه مگرييد
بر چكمه هاي سربازان
« اي فالگير هاي قبيله !
در خط دست هاي كدامين سرباز
اين خيمه هاي سوخته را ديديد؟
شهر
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه روييده است
بر شاخه ي سپيد.
- « اي عابر، اي غريبه ي بي خون
ميخانه هاي شهر مگر بسته است
كاين گونه سرد و رنگ پريده مي آيي
و لاله در نگاه تو مي خشكد؟ »
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه روييده است
بر متن دشتِ مينايي،
و عابري كه مي خواند:
- « از هر رگ بريده ي من رست
اين بيدهاي سرخ پريشان
و اسب هاي بي سر اشباحي
اجساد سبز و مثله ي صدها غريبه را بردند. »
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه خشكيده است
بر ساقه ي شكسته ي اين رود،
و مردمان خسته كه بر شاخه های تن هاشان
خشكيده لاله های سياه،
و شاعری كه مي گريد:
- « ميخانه هاي شهر مگر بسته است؟ »