گزیده ای از اشعار حمیدرضا خزاعی
زخمه بر تار
باران
پيراهنِ تو بود
و مهتاب
از گريبانِ تو بر مي خاست.
تو خفته بودي
در تهِ يك رويا
با زخمه ي آوازِ
فرو مرده ي يك تار.
Ø
فرود آمد
جواني
كودكي
پيرمردي تار بر دست
بچرخيد
و
بشنگيد
و
پريشان
زخمه بر تار:
« گلِ زرد
و
گلِ زرد
و
گلِ زرد
به رويم وا كنيد باغِ گلِ زرد! »
بيدار بودي
بر زنگارِ سبز آيينه
باران نمي باريد
اما، روسري سبزت
خيسِ خيس بود.
Ø
سبز بودي
مهتاب بودي
و مي باريدي
بر من
و من، تار بر دست
از پله هاي تاريك
بالا مي آمدم
زمين خيس از صداي آوازِ تو بود:
« گلِ سرخ
و
گلِ زرد
و
گلِ ياس . »
آسمانِ ابری
بر كوچه هاي گِل آلودِ تاريخ
لايه لايه خاكستر
مي بارد،
Ø
زني
بر بلندِ بام
درختانِ سرو را صدا مي زند
مرداني
سفيد پوش
از خاك مي رويند
و
سياه جامه اي را از اسب
فرو مي كشند
بهار به پيراهنِ زن مي آيد
باد بر بهار مي وزد
و گل هايي كبود
در هوا مي رقصند.
Ø
در كوچه باغ هاي تاريخ
درختانِ باژگونه
مي كارند
زناني، در چاه هاي مرده ي كاريز
فرو مي روند
و مرداني
تفنگ به دست بر سكوتِ بام
سنگ مي شوند
لايه لايه خاكستر
از آسمانِ ابري مي بارد.
Ø
كودكي
خشت چينِ خرندِ يك باغچه را
مي كاود
تا گل هاي دفن شده را بيدار كند
كودك مي كاود
آسمان مي بارد
و
دسته دسته
دخترانِ سبز گيسو
با پاچين هاي پر از گل
برگورهاي ناپيدا
مي رويند .
راز
چقدر روشن است
سياهي ي
كه از جانبِ ديوار مي آيد :
« انگار
هزار اسبِ ابلق
در باد مي تازند
و
زني
با چارقدي پر از گل
دف مي زند. »
دف مي زنند
تا صد باغِ گل
صد خنچه ي شقايق
بر سر بگيرند
و عطرِ عبورشان
در همه ي كوچه هاي آبادي
پراكنده شود
دف مي زنند
و هزار اسبِ ابلق
در باد و در سياهي ديوار
شيهه مي كشند
Ø
ماه در پنجره
چرخ در چرخش
و باغِ پر از گل
در سياهي ديوار.
گربه پاورچين پاورچين
از مهتاب مي آيد
و بر دامني سرد
مي خوابد.
Ø
دو كبوتر
يكي روشن
يكي تاريك
و هردو سياه
نشسته بر شاخي خشك
- « دده آي دده »
- « جانِ دده »
- « مي بيني ؟ »
بر ميانه ي سياهِ ديوار
زناني سوگوار
در هيئت باران
روييده اند .
روييده اند
تا خوشه هاي رسيده ي گندم
تا آفتاب را
بر شانه هاي خود ببافند.
باد بر دست هاي خالي مي وزد
و
انگشتانِ سبز
ذره ذره
در باد غبار مي شوند
Ø
چه نورِ تاريكي
چه سياهي روشني
آفتاب از لبِ بام كش كرده است
و
زني يا
پيرزني
زير توري از شقايق و برف
مي خواند :
- « . . .
پری زاد
سه سايه
از پله هاي سرداب
بالا آمدند
دو سايه در چشم هاي من
و
سايه ي سوم
آوازِ گنگي ست
بر آمده از تاريك ترين زاويه
Ø
روي بازي نور
رويا بيدار مي شود
پري ها مي رقصند
و
ديوها كف مي زنند
هميشه روي بازي نور
دست هايم دراز مي شوند
تا دست هاي آبي رويا
و عبور مي كنيم
تا آستانه ي هول
تا آستانه ي جيغ
رويا جيغ نمي كشد
رويا انگشتِ
سبابه اش را روي بيني ش مي گذارد
و مثلِ مار سوت مي كشد
رويا بوي پونه مي دهد
و در چشم هايش
دريا دريا آب روي هم مي رمبد
Ø
از مرزِ همه ي خواب ها
از ميانِ همه ي روياها
و
از همه ي پله هاي سرداب
پايين رفته ام
او ، هميشه همان جاست
در بلندِ پله ها
و مي خواند:
- « گيژدو، گيژدو، دَدو
دَدو، دَدو، گيژدو . »
مي خواند
براي زنبورهاي طلايي
براي زنجره هاي باغ
كبوتري بال بال مي زند
و
پري زادي
از گريبانِ پيرترين زنِ جهان
به دنيا مي آيد
Ø
سه سايه
از پله هاي سرداب
بالا آمدند.