خاطره ها
حمیدرضا خزاعی
خاطره ی نهم
رادیوی آنداریا
در گذشته در همان وقت ها که در دولت آباد بودیم و بعدتر که آمدیم به مشهد و رفتیم به بجنورد، رادیویی داشتیم که بابا جان می گفتند: رادیو آنداریا.
رادیو آنداریا، رادیویی بسیار زیبا بود. صفحه ی جلو آن به سه بخش قابل تفکیک بود، دو صفحه ی مربع شکل داشت، یکی در راست و یکی در چپ، سمت چپی با مخمل قهوه ای رنگی پوشیده شده بود که بلندگوی رادیو بود. صفحه ی سمت راست، مثل صفحه ی یک ساعت بود که در هر چهار سمت آن اعدادی داشت و خاری در وسط مثل خار ساعت که وظیفه اش تنظیم ایستگاه های مختلف بود. این خار با کمک یک پیچ در درون صفحه می چرخید و روی اعداد حرکت می کرد. زیر این صفحه سه تا پیچ بود که موج و تون و ایستگاه را مشخص می کرد. در بالای این دو صفحه، تخته ای براق به صورت کشویی قرار داشت که در بالای رادیو جمع می شد، یعنی می رفت به داخل محفظه ی خود و وقتی راد یو را خاموش می کردند. این تخته را از محفظه بیرون می کشیدند روی دو صفحه قرار می گرفت و در پایین قفل می شد. این رادیو دوتا باطری خشتی می خورد که هر باطری اندکی کوچکتر از آجرهای امروزی بود یا به قول آن وقت ها هرکدام به اندازه ی یک نیم خشت بود. همان وقت وقتی باباجان می خواستند باتری رادیو را عوض کنند و پشت رادیو را باز می کردند. همه دورشان حلقه می زدیم و به کنجکاوی به داخل رادیو خیره می ماندیم. توی رادیو پر از لامپ های جورواجور و پیچ و چیزهای دیگری بود.
رادیوی آنداریا برای خودش یک آنتن داشت. یک چوب بلند، به شکل صلیب که بر بلندترین بخش بام نصب شده بود و سیمی از بالاترین قسمت آنتن می آمد به پای آنتن، از روی دیوار عبور می کرد، از پنجره وارد اتاق می شد و به پشت رادیو متصل می گردید.
آن وقت ها و تا همین اواخر یعنی چند سال مانده به انقلاب، پیش از آن که تلویزیون تمام خانه ها را فتح کند، رادیو تهران هرشب ساعت ده، داستان شب داشت. موقعی که داستان شب شروع می شد، هرکس در هرکجا بود و هرکاری داشت، کارش را رها می کرد و همه در کنار رادیو جمع می شدند. بعد از اعلام ساعت 22 فکر می کنم حدود 5 تا دقیقه اخبار بود و بعد داستان شب آغاز می شد. داستان شب، همیشه داستانی دنباله دار بود که در طی شش روز هفته، یعنی از شنبه تا پنجشبه تداوم می یافت، و در پنجشنبه شب داستان به پایان خود می رسید. تا دوباره در هفته ی نو، داستانی جدید آغاز شود. آهنگ ابتدای داستان شب، آهنگی سحرآمیز بود که وقتی نواخته می شد همه را به سوی رادیو جذب می کرد.
آنتن رادیو روی بام سمت غرب حیاط قرار داشت که بلندتر از دیگر بام ها بود. چوب صلیب شکل را جلو راه پله ها و درست بر لبه ی بام نصب کرده بودند. آنتن رادیو محل نشستن موسی کوتقی و کلاغ بود. گاه گاهی گنجشک ها و گاهی کبوترها هم رویش می نشستند. خوب در خاطر دارم که وقتی ننه آقا در مشهد فوت کرده بودند. عصر بود که خبر مرگِ ننه آقا را آوردند. کل ممدرحیم، رفته بود به پشت بام، در کنار آنتن رادیو ایستاده بود و صلات می کشید. ما ها توی حیاط بازی مان را رها کرده بودیم و صلات کشیدن کل ممد رحیم را تماشا می کردیم.
رادیو در همان وقت ها هم آگهی پخش می کرد. و من بعضی وقت ها کلمات را جوری می شنوم که خودم دلم می خواهد. آن وقت ها در ابتدای زمان پخش آگهی، انگار گوینده می گفت: آدمیان تجارتی در یک دقیقه، و هنوز از پس این همه سال نمی دانم گوینده چی می گفته که من آدمیان تجارتی می شنیده ام
ها یادم رفت که بگویم، هروقت باتری رادیو تمام می شد، انگار خانه از رونق می افتاد و چیزی در خانه گُم می شد. بابا جان، معمولا چندین روز را با سهل انگاری بی توجه به موضوع می ماندند و بعد برای خرید باتری نو به تربت می رفتند. در طول این دوره اگر زمستان بود باتری ها را زیر لحاف کرسی و بالای سقف کرسی و زیر لحاف کرسی می گذاشتیم، این ترفند یک کم قوت به باتری می بخشید و داستان شب را جوابگو بود و اگر بهار و تابستان بود درمی ماندیم که چه کار باید بکنیم. رادیوی آنداریا بخش بزرگی از سرگرمی خانواده را بخصوص در شب ها تشکیل می داد. رادیوی آنداریا بخشی از خانواده ی ما بود و بود تا رادیوی دیگری به اسم اِرس خریدند و نمی دانم باباجان با رادیو آنداریا چه کار کردند. گویا در مشهد آن را به دوست رادیو سازی (منظور تعمیر کننده رادیو است) واگذار کرده بودند. یادش بخیر، منظورم یاد رایو آنداریا ست.
رادیو آنداریا