زیباترین افسانه ها
افسانه پریان
حمیدرضا خزاعی
این مجموعه، افسانه های پریان را هدف قرار داده است. شخصیت های محوری این افسانه ها پری هستند. انسان ها برای رسیدن به این پریان راه های دراز و آزمون های سختی را پشت سر می گذارند تا پری ها را برای زندگی به میان انسان ها بیاورند و یا برعکس خود به میان پریان بروند.
این مجموعه متشکل از 16 افسانه است که به ترتیب عبارتند از:
1- گل به صنوبر چه کرد 2- شازده اسماعیل 3- دختر کفش طلا 4- دختر چین و ماچین 5- پری زادان درخت سیب 6- پیرهنی 7- حیدر مار و بی بی نگار 8-خانه ی چهل در
9- دختر پری زاد 10- دختر گلستان عرب 11- درینگو درینگو سکینه را بردن 12- غریب جان 13- غلام دیو زاد 14- ماه پیشانی 15- ماهی پر خط و خال 16- دختر چل گز مو
غريب جان
يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچكس نبود. دوتا چوپان بودند و يك گلهي گوسفند. شب يكي خوابيد يكي بيدار ماند. او كه خوابيد، خواب ديد كه ماه بر پيشانيش نشسته و ستاره به زنخدونش. صبح كه هوا روشن شد. او كه خوابيده بود، از خواب بيدار شد.
« رفيق »« بله »
« ديشب به اين جور و اين جور همچين يك خوابي ديدم »
« رفيق خوابت را نميفروشي؟ »
« اگر پول خوبي بدهي براي چي نفروشم »
« گوسفنداي من از تو، خواب تو هم از من » « از تو »
چوپاني كه خواب ديده بود، خواب را داد و گوسفندها را گرفت. چوپاني كه بيدار مانده بود، خواب را برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به سر چشمهي آبي رسيد. همان جا نشست تا خستگي در كند.
آن وقتها چادر سياه تحفه بود و هركس هركس نداشت كه به سر كند. ديد كه دختري سوار بر اسب از بغل كال بالا آمد، رو به چشمه آمد. به چشمه كه رسيد گفت: « غريب جان بلند شو و سوار اسب شو تا برويم »
« تو كي هستي؟ »« ماه پيشانيت »
« به كجا برويم؟ » « حالا سوار شو، تا بگويمت. »
غريب جان سوار شد. آمدند و آمدند، به اولين شهري كه رسيدند خانهاي خريدند، عروسي گرفتند و ايستادند به زندگاني كردن. چند وقتي كه گذشت، زن گفت: « غريب جان! » « بله »
« برو به بارگاه پادشاه، ببين كاري هست كه دست ترا بند كنند. »
غريب جان آمد به قصر پادشاه. نگهبانها جلوش را گرفتند.
« چي ميخواهي؟ » « با قبلهي عالم كار دارم »
« چه كار داري؟ » « بايد به خود قبلهي عالم بگويم »
آمدند به جاي پادشاه و گفتند: « همچين آدمي آمده و ميگويد با قبلهي عالم كار دارم. »
پادشاه گفت: « بگوييد بيايد. »
غريب جان آمد و دعا و ثناي پادشاه را به جا آورد.
« ها جوان چه كار داري؟ »
« به دنبال كار آمدهام، كارگر نميخواهيد؟ »
« براي چي نميخواهيم، هرچي آدم به دستگاه پادشاه باشد باز هم كم است. »
غريب جان در قصر پادشاه ماندگار شد. پادشاه با دم و دستگاهش سي و نه نفر بودند. غريب جان كه آمد شدند چهل نفر. اينها رسم داشتند كه هر شب در خانهي يك نفر جمع ميشدند به دعوتي و دعوتي دوره ميگرديد. غريب جان آمد به جاي زنش: « زن اينها همچين رسمي دارند ما هم كه سرو ساماني نداريم، چه كار كنم؟ »
« غصه مخور مرد، برو تا سي و نه شب مهمان آنها باش. شب چهلم هم، همه را دعوت بگير. »
غريب جان تا سي و نه شب رفاقتي اينها را كرد. شب چهلم هم، همه را دعوت گرفت به خانهاش.
آمدند و نشستند. غليان ميآيد، همه سر نقره. استكان ميآيد، همه كمر نقره. وقت شام سفره انداختند از اين سر تا به آن سر. بشقابها از طلا. در سفره از هر غذايي كه بخواهي و هوس كني بود.
سفرهاي كه پادشاه به خواب شبش هم نديده بود. پادشاه با خودش گفت: « اين مرد و اين مجلس با هم جور در نميآيند. پشت پرده هر خبري هست، هست. »
وقت رفتن كه شد. زن به غريب جان گفت: « به پادشاه بگو فردا شب هم بيايند »
به دم در كه رسيدند غريب جان گفت: « قبلهي عالم » « بله »
« فردا شب هم ما را سرافراز كنيد! »
تا صبح خواب به چشمهاي پادشاه نيامد. صبح ننه پيرزالي را پيدا كرد و گفت: « ننه جان امروز غروب ميروي به خانهي غريب جان. نگاه به زن غريب جان ميكني كه چه كار ميكند و اين همه اسباب و غذا را از كجا ميآورد. »
دم غروب ننه پيرزال آمد به در خانهي غريب جان و در زد. زن غريب جان در را باز كرد.
« اي ننه جان هوا سرده، سرما ميخورم، شنيدهام كه امشب مهمان داري، ديگ و بارت كجاست تا خودم را گرم كنم. »
« ما ديگ و باري نداريم ننه جان » « پس چه كار كنم ننه جان؟ »
زنِ غريب جان دست ننه پيرزال را گرفت، برد جلو در مطبخ نشاند و گفت: « همين جا بنشين الان گرم ميشوي »
استكاني چاي آورد و به دست ننه پيرزال داد. شب شد همه آمدند و در خانه نشستند. از دوباره به همان جور، غليان سر نقره، استكان كمر نقره و ...
مطبخ چراغ و نوري نداشت. در بند تاريكي بود. زن غريب جان هاي دست به تاريكي ميبرد و هرچه ميخواست برميداشت و ميبرد به او خانه. ننه پيرزال از كار زن غريب جان سر در نياورد.
پادشاه صبح، ننه پيرزال را خواست. ننه پيرزال آمد و سلام كرد
« ها ننه جان چه كار كردي، از كار اين زن سر در آوردي؟ »
« نخير قبلهي عالم. يك در بند تاريك بود. هاي دست به تاريكي ميبرد و هر چه ميخواست بر ميداشت. »
پادشاه با خودش گفت: « پريزاده، اين زن پريزاده و حيف است به خانهي اين مرد. »
و در بند شكست غريبجان افتاد. خودش را به بيماري زد و به حكيم سپرد كه براي دوا و درمان چيزي بگويي، كه در اين ملك پيدا نشود.
حكيم آمد، سر كتاب را باز كرد و از آخر گفت: « علاج درد پادشاه شير شير، در پوست شير، در پشت شير است. اگر آورديد كه پادشاه خوب ميشود، اگر نه پادشاه تلف خواهد شد. »
اين يكي به آن يكي نگاه كرد، اين يكي به گردن آن يكي انداخت و از آخر به گردن غريبجان انداختند.
« اين كار فقط از دست غريب جان ساخته است »
به غريب جان ناگوار آمد، اما جرئت نكرد جلو پادشاه حرفي بزند. با ناگواري آمد به خانه.
« ها غريب جان براي چي بيدماغي؟ »
« به اين جور و اين جور براي بيماري پادشاه شير شير، در پوست شير در پشت شير خواسته¬اند. »
« براي همين غصه داري، برو ده روز مهلت بگير تا بگويم چه كار كني »
غريب جان رفت و ده روز مهلت گرفت. تا نه روز در خانه بود و بيرون نرفت. روز دهم دختر پريزاد، پَري به او داد و گفت: « مي¬روي به سر همان چشمهاي كه اول بار هم را ديديم. پر را آتش ميزني دوتا خواهرم ميآيند و كارت را رواج ميدهند. »
غريب جان آمد به سر چشمه و پَر را آتش زد. دوتا كبوتر آمدند، در خاك غلتيدند و دوتا دختر شدند مثل پنجهي آفتاب.
« ها آدميزاد چه مراد و مطلبي داري؟ »
« خواهرتان سلام رساند و گفت: شير شير، در پوست شير، بر پشت شير حاضر كنيد! »
دخترها صدا زدند. شيرها آمدند و دور تا دور چشمه را گرفتند. آخرتر از همه شير لنگي آمد. دخترها گفتند: « تا ما شير ميدوشيم، تو هم او شير لنگ را بكش و خيكي پوست كن »
تا دخترها شيرها را دوشيدند. غريب جان هم شير لنگ را خيكي پوست كرد. شيرها را ريختند توي پوست شير و گذاشتند روي پشت يك شير. شير از جلو و غريب جان از پشت سر آمدند تا رسيدند به قصر پادشاه. خبر به پادشاه دادند كه « قبلهي عالم چه نشستهاي كه غريب جان آمد »
تير پادشاه به سنگ خورد. پادشاه فكر و خيال بسياري كرد. دست آخر غريب جان را صدا زد و گفت : « غريب جان »« بله قبلهي عالم »
« تو كه خوبتر از ديگران، همه چيز را رواج ميدهي. چه خوب است بروي به آن دنيا و از پدرم برايم خبر بياوري. »
«قبلهي عالم، كي به او دنيا رفته و برگشته، كه من دومياش باشم؟»
« تو ميتواني غريب جان »
غريب جان بيدماغتر از هميشه آمد به خانه.
« خبري شده غريب جان؟ »
« از او روز دنيايي ميگفت، حالا آخرتي گفته. چه جوري بروم به او دنيا و خبر از پدر پادشاه بياورم؟»
« اين كه غصه نداره غريب جان. برو به پادشاه بگو، چل بار هيزم روي خاك پدرش جمع كند، تا تو بروي و از آن دنيا خبر بياوري.
ترس و هراس هم به دلت راه ندهي، يك مو از سرت كم نميشود »
چهل بار هيزم روي قبر پدر پادشاه كوت كردند. غريب جان روي هيزمها نشست و هيزمها را در دادند. همچين كه دود به هوا بلند شد، دختر پريزاد و خواهرهايش كبوتر شدند و غريب جان را از روي كوت آتش به هوا بردند.
هيزمها سوخت و خاكسترش را باد با خودش برد. پادشاه هم خاطرش جمع شد كه غريب جان مرده. با خودش گفت: « چند روزي صبر ميكنم، تا آبها از آسياب بيفتد، آن وقت دختر پريزاد را به خانه ميآورم. »
دختر پريزاد اين روز ديگر خط پدر پادشاه را تقليد كرد و نوشت: « اي فرزند آمدن غريب جان براي ما فايدهاي نداشت. خودت بيا كه دلمان برايت تنگ شده است. »
كاغذ را داد به دست غريبجان و غريبجان آمد به قصر پادشاه. پادشاه تا چشمش به غريبجان افتاد اول ترسيد، اما وقتي نامه را خواند، دلش آرام شد. دستور داد چل بار هيزم روي قبر پدرش كوت كردند. روي هيزمها قالي انداختند. پادشاه روي قالي نشست و هيزمها را آتش زدند. آتش زبانه كشيد. پادشاه سوخت و كدوي كلهاش تركيد و خاكسترش را هم باد برد. از قديم گفته اند: « دربند شكست كس كه هستي، خودت شكست ميخوري. »
گوينده : فاطمه برزويی
سن : 70 ساله
شغل : خانه دار
شهرستان سبزوار، روستای گود آسيا
سال ضبط افسانه : 1376