خاطره ها
خاطره ی دهم
فرار از مدرسه
حمیدرضا خزاعی
نمیدانم از كی و چه هنگام اندیشهی فرار از مدرسه در سرم بيدار شد و در همهی جانم ريشه دواند. سر طويلهی خانهی خودمان، پشتبام خانه و بيرونیخانهی سالار شجاع جاهايی بودند كه در زمان فرار از مدرسه مرا در خود گم میكردند و من گم شده در خود، ساعتها و ساعتها با خودم بازی میكردم تا ظهر شود و به خانه بازگردم..
بيرونی سالار شجاع و خانهی باغ در کنار هم قرار داشتند. بیرونی سالار شجاع، دری چوبی و بزرگ داشت که این در به هشتی بيرونی باز میشد. در ضلعشرقی هشتی، خرابهای بود. چيزی شبيه به برجی كه سقفش فرو ريخته باشد. و بعدها فهمیدم که آن خانه خرابه در زمان سالار شجاع خانه ی خیر بوده، محلی که خلافکاران را در آن جا مجازات می کرده اند. راه پلههای عمارت بیرونی در ضلع جنوبی هشتی قرار داشت . راه پلهها تاريكی را دور میزدند و به ابتدای تالار میرسيدند. در سمت راست تالار دو تا پله بود و دری كه رو به افسانه باز میشد. عمه جان فرنگيس آغا را میگويم. فرنگیس آغا عمه ی مادرم بودند و ما هم می گفتیم: عمه جان
عمه جان فرنگیس آغا انگار همهی افسانههای عالم را بلد بودند و این افسانه ها را چقدر شیرین تعریف می کردند.
به وقت فرار از مدرسه، كيف را در خرابهی پشت هشتی میگذاشتم و گاه پلهها را بالا میرفتم. لبخند عمهجان انگار همهی محبتهای عالم بود. پيرزن قليان میكشيد و افسانه میگفت، هزار تويی كه ترا تا ته عالم میبرد و با دستهای پراز كلوچه باز میگرداند. مدرسهای كه بوی عشق میداد. کاش همه¬ی مدرسه¬های عالم، مثل خانه¬ی عمه¬جان فرنگیس آغابود و همه¬ی معلم ها راه روش درس را از او می¬آموختند. معلمی که تا پایان عمر، تعالیمش چراغ راه تو خواهد بود.
فرار از مدرسه گاه دامن برادرت را هم میگرفت. آنوقت دو نفر بوديد و زمان كوتاهتر میشد. در یکی از همین روزهای فرار، بازی بیگاه ما، آن هم در كوچه، توجه يكی از خويشاوندان را جلب كرده بود. در چشم بر هم زدنیدستگيرمان كردند و تحويل خانهی باغ (پدر بزرگ مادری) دادند. پدر بزرگ قرار بود ما را به مدرسه ببرد و ضامن شود. نمیدانم نهار خورده بودم يا نه، اما به ياد دارم كه به بهانهی دست به آب بيرون آمدم و يك وقت ديدم كه در كوچهتنگي میدوم. از حسينيه رد شدم، از آب انبار نجف خان، اين هم كوچهیخودمان و درختهای نارون.
زيرزمين در ضلع غربی ساختمان بود، سه اتاق تو در تو كه تنها ورودی آن از سمت سر طويله بود. این سه اتاق تودرتو به غیر از در ورودی هيچ روزن و پنجره ای نداشت. خانه ی اول تقریبا نور داشت، خانه ی دوم نیمه تاریک بود و خانهی سوم آن قدر تاريك بود كه اگر دستهايت را بالا میآوردی و در برابر چشمانت میگرفتی، نمیتوانستی آنها را ببينی، اسم خانهی سوم را خانهی شير گذاشته بودیم و باور داشتیم که شيری در آن خانهی تاريك لانه دارد. به وقت بازی گاه سه چهار نفری دستهای هم را میگرفتيم و پاورچين پاورچين میآمديم تا ابتدای خانهی سوم. نفسها در سينه حبس بود و چشمها در هجوم آن همه تاريكی و ترس میخواست از حدقه بيرون بزند. لرزش دستها را حس میكردی. فقط يك تلنگر، يا ريزش يكی دستها كافی بود تا دستهای زنجير شده رها شوند. رها شده در تاريكی با همهی وجود میگريختيم. به روشنایی و روز که می رسیدیم، با رنگهای پريده و چشمهای پر از ترس میايستاديدم و به تخيلات همديگر گوش میداديم. رنگ يالها، حالت چشمها و سپيدی دندانهایش را همه دیده بودید و آن را باور داشتيد.
آن روز آمده بودی تا در خانهی شير پناه بگيری. هول از مدرسه آن قدر بزرگ بود كه ترس از خانهی شير و حتی خود شير برایت به بازی كودكانهای میمانست.
آن روز خمير داشتيم. خانم عيسی در مطبخ بود، در سر تنور. صدايش را میشنيدی، داشت حرف میزد اما با کی؟ مشخص نبود. پاورچين پاورچين آمدم تا ميانهی حياط و به يكباره دو نگاه درهم گره خورد و دوتا آدم هول زده در نگاه هم مجسمه شدند. فاطمه صغری بود. دخترخانم عيسی. همبازی كه با هم بزرگ شده بوديم.
فاطمه صغری بیحركت در آستانهی در مطبخ ايستاده بود و من پاورچين پاورچين از نگاهش عبور كردم. بعد طويله بود و تاريكی زيرزمينی. بسمالله بسمالله گويان رفتم تا خانهی شير. پشتم را به ديوار تكيه دادم و چشمهايم را بستم، منتظر، منتظر که شير بیاید، و مرا بخورد. همهی تنهايیهای عالم در دلم بود و سرمای غريبی همهی جانم را میلرزاند. در دور دستها، انگار در ته عالم پرندهای آواز میخواند. انگار كودكی مرده بود و پرنده آواز میخواند تا چيزی گنگ و ناشناخته به دنيا بيايد. میديدم، آدمهايی را میديدم كه به دور خودشان میگرديدند، سايههايی كه در باد چرخ میزدند، زنی شيون میكرد. خوابی هولناک بود، خوابی كه نمیخواست به بيداری برسد. صدا میزدند، دور دور و نزديك میآمدند تا سكوتی غليظ.
و ديدی، صدا را ديدی كه مثل نور بود، مثل آب بود، موج میزد و میآمد. آمد تا پشت پلكهای بستهات. پرنده هنوز در ته عالم آواز میخواند و به يك باره بال كشيد، بالهايش به نوازش بر صورتت كشيده شدند. هول زده چشمهايت را گشودی تا پرواز پرنده را ببینی. سايههايی را دیدی، از جنس تاريكی، از جنس وحشت، هول زده دهان گشودی و همهی وجودت جيغي شد كه در سكوت تركيد. در آغوش مادر بودی و مادر با صدای بلند میگريست.