عروس باران
حمیدرضا خزاعی
فصل نهم
سفر در افسانه
داشتی كتاب هزار و يك شب میخواندی، به آنجا رسيده بودی كه: « جهانشاه در حال دست دراز كرد، در غرفه بگشود و به غرفه اندر شد. در آنجا درياچهای ديد بزرگ و در جانب درياچه، قصری ديد كه از زر و سيم و بلور بنا شده بود. منظرههای آن قصر از ياقوت و زبرجد سبز بود . . »
حكايت جهانشاه را بيشتر از هزار بار خوانده بودی. هربار كه كتاب را باز میكردی، همان صفحات هميشگی میآمد. به حاسب كريمالدين و بلوقيا كاری نداشتی. ورق میزدی تا میرسيدی به جايی كه جهانشاه قفل در را باز میكرد.
« ناگاه از هوا سه كبوتر به زير آمدند و در كنار درياچه نشستند. ساعتی با يكديگر ملاعبت كردند سپس پرهای خويش بيفكندند و سه تن دختركان ماهروی شدند . . . »
برای تو افسانه ی جهان شاه فقط يك افسانه نبود. افسانه را كلمه به كلمه از بر بودی. می دانستی که راز و رمز گمشدهای در افسانه هست. راز و رمزی که هرچه بیشتر افسانه را می خواندی، از تو دور و دورتر می شد.
يك وقت ديدی كه كلاغها قار قار کنان از روی درختهای چنار پايين آمدند و روی سبزهها دايرهوار ايستادند. ایستاده بودند و قار میكشيدند. تا آن روز نديده بودی كه كلاغها حلقه بزنند. اول پنداشتی چيزی در وسط است و كلاغها برای خوردن حلقه زدهاند، بعد يكی از كلاغها به وسط حلقه رفت و قار قار كرد.
كلاغهايی كه روی حلقه ايستاده بودند دستهجمعي قار كشيدند و به درختهای چنار نگاه كردند. چشمهای هفت رنگ پولكیشان برق میزد. كلاغی از نوك بلندترين چنار پايين آمد و در وسط حلقه نشست. حالا دوتا كلاغ در وسط حلقه بودند. كلاغهای روی حلقه در حركتی موزون و هماهنگ دوقدم به راست میرفتند و قار میزدند، دوباره دوقدم به چپ میآمدند و قار میزدند. دو كلاغ وسط، بالهايشان را آويزان كرده بودند. كلاغهای روی حلقه چند بار حركات موزونشان را تكرار كردند. شور غريبی در حركاتشان بود مثل رقص وردورهی خودمان كه مردها كمر هم را میگيرند و در حركاتی موزون و هماهنگ به چپ و راست نوسان میكنند.
اول دوتا كلاغ وسط پريدند و بعد همه ی كلاغها، روی درختهای چنار نشستند و قار قار كردند. آهنگ قار قار كردنشان با هميشه فرق داشت. كتاب همينجور روی زانويت باز مانده بود. مات به جايی نگاه میكردی كه كلاغها به رقص خود پايان داده بودند. شور و نشاط را حس میكردی اما معنی حركاتشان را درک نمی کردی.
كتاب را برداشتی و دويدی، پای برهنه میدويدی. بیبیماهجان و جانجان در سايهی درخت سيب نشسته بودند. جانجان داشت گلدوزی میكرد، داشت نقش كلاغی را روی پارچهای سفيد میدوخت. كلاغ جانجان، انگار داشت همان حركات موزون را انجام میداد. بیبی ماهجان گفت: « خبری شده جهان؟ »
گفتی: « سلام »
بیبی ماهجان و جانجان خنديدند. بیبی ماهجان رد نگاهت را تا روی گلدوزی و نقش كلاغ تعقيب كرد.
گفت : « شما هم ديدهايد؟ »
بیبی ماهجان گفت: « كلاغ . . . »
گفتی: « نه، اين حركات، اين حركات موزون؟ »
حالا جانجان هم دست از گلدوزی كشيده بود و به پاهای برهنهات نگاه میكرد. گفتی:« بله، كلاغها در ته باغ، زير درختهای چنار حلقه زده بودند ... »
و هرچه ديده بودی برای بیبی ماهجان تعريف كردی. بیبی ماهجان خنديد: « عروسی كلاغها را ديدهای دلبندم. »
و نشاط از چهره¬اش گریخت، برگشت تا نقش كلاغ روی گلدوزی جانجان را دوباره ببیند. جانجان نقش را پشت و رو كرده بود. نگاه سرگردان بیبی ماهجان دوباره به چشمهايت رسید : « هركی عروسي كلاغها را ببيند یا حاجی میشود، یا به سفر پر طول و درازی میرود. »
و نگاهش پر از سايههای ناشناس شده بود.
ماه بعد بود كه چتر زنبورهای كوهی روی سر فرنگيس باز شد و موهايش كلافی از زنبورهای كوهی شد . چشمهای فرنگيس زنده بود اما نفس نمیكشيد و بیبی ماهجان در پی مكاشفهای طولانی گفته بود: « گل زندگی. »
در سپيده دم فردای آن روز، نه اسبی برداشتی، نه خورجين تركی و نه آذوقهای. توبرهای بر شانه انداختی و همراه با سپيدهی صبح از كوه سرخ بيرون آمدی. بیرون کوه سرخ، كنار مقبرهها ايستادی. همه چيز در رنگ آبی سپیده دم غرق بود. به مقبرهها نگاه كردی، به بيدقهای سياه و قدم تند كردی.
زمانی دراز در راه بودی. وقتی به خودت آمدی، كه پشت در بستهای ايستاده بودی و قلبت تندتر از همیشه میزد. نوری تند از شكافهای در بيرون میزد. دست بالا آوردی تا در بزنی و صدا را شنیدی كه گفت: « در بازه! »
مجسمه شده بودی، مجسمهای از سنگ. زمان درازی گذشت و تو هنوز مجسمه بودی، همان صدا دوباره گفت: « در بازه! »
ديگر سنگ نبودی و در را آرام رو به جلو هُل دادی. در آنسوی چراغ ، پيرزنی با گيسهای سپيد در آن سوی چراغ نشسته بود. چشمهای پيرزن مثل دو چراغ وَل وَل میسوختند. سلام كردی و در آستانهی در بردو زانو نشستی. پارچهی سياهی توی دستهای پيرزن بود، انگار پيش از آمدن تو بر پارچهی سياه كوك میزده. سوزن هنوز توی دستش بود.
بر زمينهی سياه شدهی ديوار، بيشتر از صدتا كيسهی رنگا رنگ آويخته بودند. هردو ساكت بههم نگاه میكرديد. پیرزن گفت:
« دير كردی ! »
انگار همهی چراغهای عالم در نگاه پیرزن روشن شده بودند و ادامه داد: « گفته بودم از سمت سايهی درخت چنار بيا. پای درخت چنار منتظر ماندی تا كبوترها بيايند و كبوترها نيامدند. با باران به راه افتادی و از هفت آبادی رد شدی. توی عالم خواب از گل حرف میزدی، گل چی بود؟ ها، گل زندگي. »
سرش را پایین انداخت و پارچهی سياه را روی آفتابهی كنار دستش گذاشت. حالا فقط موهای وز كرده و سپيدش را میديدی.
« میگفتی: برای رسيدن بهگل حاضری از حصار رد شوی، تا حالا پری ديدهای؟ »
چراغها هنوز در نگاهش میسوختند: « طاقت ديدنش را داری؟ می دانی که پری و جن را فقط وقتی نشسته باشی میتوانی ببينی، اگر سرپا باشی ترا ضرب می زنند. »
چراغها رفتند و تو دختری را دیدی که در آفتاب و كنار ديوار خفته بود. در اتاق به آرامی باز شد و يك جفت كفش بزرگ و مردانه شكاف ميان در و ديوار را پر كردند. دختر خفته، چشمهايش را باز كرد. دست هایی که به دست آدمی زاد نمی مانست، داشتند بندهای کفش را باز می کردند. دختر گفت: « قاسم، تویی قاسم؟ »
مردی كه در آستانهی در خم شده بود، آرام سرش را بالا آورد بويی تند در هوا پيچيد، چشمهای مرد عمودی بودند، مثل چشم های گربه. دختر دهان باز كرد تا فرياد بكشد، اما صدايی از گلويش بيرون نيامد.
فرياد كشيدی: « بپرس، از او بپرس. »
آفتاب رفته بود و نگاه مات پيرزن انگار ترا نمی دید: « چی گفتی؟ »
« گفتم از او بپرس، از گل زندگی بپرس. »
« از كی؟ »
« از همو كه در نگاهت بود، خم شده بود تا بند كفشهايش را باز كند. »
پیرزن ديگر به تو نگاه نمیكرد، سرش را پايين انداخته بود: « تا حالا جن دیده-ای؟ . . . حالا كمتر به سراغم میآيند، از وقتی گفتد: عروسی مكن و مادر عروسم كرد انگار ورق برگشت. هفت شكم زائيدم و هيچكدام از بچه هایم را سير نديدم، میفهمی چی میگويم؟ »
نمیفهميدی، همهی هوش و حواست رفته بود پی مردی كه خم شده بود تا بند كفشهايش را ببندد و گفتی: « باز هم میآيد؟ »
« اگر هم بيايد، دوای دردت پيش او نيست. »
دو زانو بر آستانهی در نشسته بودی و پيرزن دوباره پارچهی سياه را برداشته بود و بر پارچهی سياه كوك میزد. انگار ساعتی گذشت و تو همين¬طور كه نشسته بودی، ديدی كه دو پاره شدی، پارهای نشسته بر دو زانو و پارهای ايستاده بر دوپا. آن كه نشسته بود، خوابش برد و آنكه ايستاده بود با خيزی بلند به تاریکی دوید. ميان كوچههای گلآلود می دویدی. رفتی تا به دامنهی يك تپه و مهتاب رسیدی. گيسهای بلند و درهم تابيده ات، در باد موج میزدند. داشتی صدایش می زدی، فرنگيس را صدا میزدی.
از فراز سنگ قبرها میپريدی و گيسهای بلندت در باد شعله میكشیدند. ديدی، خودت را دیدی که در بلندترين نقطهی تپه ايستاده ای، سنگ قبرها از هرسو رو به تو قد كشيده بودند. باد از قفا میوزيد و گيسهايت جلوتر از خودت در هوا شنا میكردند.
چرخيدی و رو به باد ايستادی، كورسوی نوری نارنجی از پای تپه میتابيد. رو به نور دویدی. هرچه بیشتر می دویدی نور از تو دور و دورتر می شدی، هراسان دست و پا می زدی تا شايد بتوانی نور نارنجی را نگاه داری و شنيدی، صدای پيرزن را شنيدی كه گفت: « خواب پريشون میديدی؟ »
چشمهايت را باز كردی، پيرزن با گيسهای پت شده، پيش رويت ايستاده بود و با حيرت نگاهت میكرد.
« عالم خواب بوده، از عالم خواب نمی توانی گل زندگی را به عالم بيداری بياری. »
پيرزن رفت به سر كيسههای آويخته از ديوار. در تمامی طول شب به همان حالت دو زانو مانده بودی. سعی كردی خودت را تكان دهی، اما نتوانستی، پاها و همهی جانت در اطاعت تو نبودند. پيرزن با مشتی علف خشكيده برگشت: « تقلای بیخودی نكن، بو كن. »
بوی غريبی در همه ی جانت پيچيد، اول احساس كردی كه نمیتوانی نفس بكشی و با خودت گفتی: تمام شد و نتوانستم گلِ زندگی را پیدا کنم
و بعد خیلی بعدتر، حس كردی كه سادهتر از هميشه نفس میكشی. پاهايت را دراز كردی و به در بسته تكيه دادی.
پيرزن گفت: « به آخر راه كه برسی، تازه میفهمی كه سختترين راه عالم را رفتهای، سختتر از چيدن تمام گوشتهای تنت با قيچی.»
مات نگاهش كردی.
« می خواهی به گل زندگی برسی؟ »
با سر جواب مثبت دادی.
« برای رسیدن به گل زندگی، بايد مرا عقد كنی! »
ماتِ مات نگاهش کردی.
« برای این کار مختاری، اما كاری نكن كه هرچه رشتهای پنبه شود. »
زبانت بند آمده بود.
« تو به حرفهايم گوش میدهی و من هم راه رسيدن به گل زندگی را نشانت میدهم. »
سر به زير انداخته بودی.
« ملا خبر كنم، يا خودمان میرويم. »
ساعتها و ساعتها در سكوت به دستهايت نگاه كردی. ميان روز بود كه از خانه بيرون رفتید. وقتی برگشتيد، پيرزن از زير كيسههای آويخته بر ديوار، آيينهای بيرون آورد. پارچهای سفيد پهن كرد، كاسهای مسی و شانهای چوبی. دو زانو در برابر آيينه نشسته بود. شانهی چوبی را هی در آب كاسه فرو میبرد و هی به موهايش میكشيد.
شانه زدن موهايش ساعت ها طول کشید، شب بود که کار شانه زدن موها به-پایان رسید، رختخواب را پهن كرد و دراز كشيد.
برجا مانده بودی. روغن پیسوز تمام شده بود. شعله هی میمرد و دوباره زنده میشد و عاقبت تاريكی همهجا را پر كرد. از خودت میترسيدی و دستهايت را نمیديدی اما می دانستی که در تاريكی میلرزند. در سپيدهدم وقتی خم شده بودی تا كفشهايت را بهپا كنی، صدايش را شنيدی كه گفت: « برج دو شاخ را پيدا كن. »
سرگردان در كوچهها چرخيدی و چرخيدی. دلت میخواست تا پايان عمر بچرخی و هرگز نه خودت را پیدا کنی و نه برج دو شاخ را. يك وقت ديدی كه پای برج دوشاخ نشستهای و با انگشت روی زمين خط میكشی.
از درون خطها، پلهها بيرون آمدند و پيرزن که دربرابر آيينه نشسته بود و موهايش را شانه میزد: « يافتی؟ »
سرت را تكان دادی.
« تا چهل روز، قبل از سپيده دم، باید كوچهی روبروی برج دو شاخ را جارو كنی. جوری باید كارت را شروع كنی كه پيش از رسيدن آفتاب، كارت تمام شده باشد. »
بی هیچ پرسشی همانجا جلو در نشستی.
« در تمام طول چهل روز نبايد با كسی حرف بزنی! جوری رفتار کن که انگار لال هستی»
در غبار و تاريكی میچرخيدی، هر روز خطی بودی كه بر ديوار كشيده میشدی. پيرزن از آيينه به شانه و از شانه به كاسهی آب میرسيد. در سپيدهدم روز چهلم صدای باز شدن دری را شنيدی و زنی كه گفت: « آی عمو »
برگشتی، زنی با ابروهای پيوسته در قاب در ايستاده بود. گفتی: «بله»
گفت: «بیا»
جارو را رها كردی و با ترديد به در نزديك شدی. زن خودش را از جلو در كنار كشيد. همه ی تردیدهای عالم در دلت نشسته بود. صورت زن دوباره به قاب در آمد: « بیا »
خانه نمای سنگی غريبی داشت، خانه های سنگی امتداد یافته بودند تا خود را به سقف آسمان برسانند و زیر سقف آسمان، درخت اناری بود و حوض برجستهای از سنگ. زن جلو حوض سنگی ایستاد و پرسید: « گمشدهای داری؟ »
هاج و واج داشتی نگاهش می کردی. زن دوباره گفت:
« زندگیات در بلا افتاده؟ منتظر کسی هستی؟ »
زبانت قفل شده بود، نمی¬توانستی حرف بزنی.
« ديشب خواب غریبی ديدم، از توی حياط، از زير همين درخت انار، داشتند صدايم می¬زدند. گفتم : بله
و سايه¬ی سياهپوش را دیدم که شال سفيدی به كمر بسته بود. سایه داشت صورتش را در آب حوض میشست، وقتی برگشت صورتش مثل چراغ روشن شده بود. گفت: بگو دست و بالش را در همين حوض بشورد و از راهی كه من میروم او هم بيايد.
گفتم: كی ؟
گفت: همو كه چهل روز است كوچه را جارو میزند.
بعد در پوش سر چاه را برداشت و رفت توی چاه. »
ترديد نكردی، دست و بالت را در حوض شستی. زن در پوش سرچاه را برداشته بود و همانجا كنار چاه ايستاده بود.
عمق چاه در تاريكی گم بود. دستهايت را بر لبهی چاه گرفتی، پا در جا پای ديواره گذاشتی و فرو رفتی. نور از بالای سر میتابيد در تاريكی هی پايين و پايينتر رفتی. به جايی رسيدی كه ديوارهی چاه وسيع شده بود و پاهایت به دو بر چاه نمی رسید. صدای همهمهی عبور آب را از زير پايت می شنیدی. میدانستی كه نبايد برگردی و خودت را رها كردی. فرو رفتی، معلق ميان هوا، آيينه بودی و شانه، شانه بودی و كاسهی آب و فرود آمدی، با دوپا، در ميان آب و صدای بسته شدن در چاه را شنيدی. آب با فشار از كنار پاهايت رد میشد. همراه با جريان آب به راه افتادی. تاريكی بود و تاريكی. زير لب دعا میخواندی و میرفتی.
آب گاه بالا میآمد تا سقف كوره، همچين كه ناچار میشدی دهانت را رو به بالا بگيری و آرام آرام در ميان آب پيش بروی. يك وقت ديدی كه ديگر خودت نمیروی، آب بود كه ترا با خودش میبرد. سبك شده بودی مثل يك حباب، حبابی كه بر سطح آب میلغزيد و میرفت. ديگر نه دعا میخواندی و نه انديشهای با تو بود، جزئی از آب شده بودی، در تاريكی چرخ می زدی و جريان آب ترا با خودش میبرد. به جایی رسیدی که حفره هایی در دیواره ی کوره ها کنده بودند. آدم هایی پریده رنگ در نور چراغ ها نشسته بودند. بعد همهمه و غوغا شد. مردی را پشت و رو بر خر سوار کرده بودند. سینی روی سر مرد بود و پارچه ای از حریر گلدار، روی سینی انداخته بودند. پشت سر مرد، زن ها دف می زدند و مردها چوب بازی می-کردند. کوره ی کاریز پهن شده بود. آدم ها پا بر سطح آب داشتند، روی آب می-رفتند. هرچه صدایشان زدی، نه کسی صدایت را شنید و نه کسی ترا دید. باز تاریکی بود و ظلمات. وقتی مطمئن شده بودی که تا پایان عمر بر سطح آب خواهی رفت و دیگر نه کسی ترا خواهد دید و نه کسی صدایت را خواهد شنید، نور را ديدی كه چرخ میزد. پنداشتی که رویایی دوباره آغاز شده است. منتظر آدم هایی بودی که درون حفره ها نشسته بودند و مهتاب گون می نمودند. پایت به زمین رسیده بود، سردت شده بود و میلرزيدی.
در دهان كاريز، پيرزنی برهنه در آب نشسته بود و با شانهای چوبی موهای سپيدش را شانه میزد. پشت به تو داشت و ترا نمی دید. روی گرداندی و سرفه كردی.
صدایی آشنا گفت: « جهان! »
هول زده رو به صدا چرخيدی. قمر مشتی تا گلو در آب نشسته بود و میخنديد: « میدانی چند وقت است که مرا اينجا كاشتهای؟ »
هاج و واج نگاهش كردی. قمر مشتی از ميان آب بيرون رفت، لباس پوشيد و در آفتاب ايستاد. لرز بر همهی جانت افتاده بود، نمیدانستی این لرز از خشم است يا از سرما و صدايش را شنيدی كه گفت: « برويم »
ميان آب ایستاده بودی و میلرزيدی. قمر مشتی داشت دور میشد و پشت درختها از چشم میافتاد.
از آب بيرون آمدی و به همان راهی رفتی كه قمر مشتی رفته بود. درد داشتی، استخوانهايت تير میكشيد و میرفتی. يك وقت ديدی كه سايه به سايهی قمر مشتی میروی. شهر چهره عوض کرده بود، قمر مشتی از ميان كوچههايی میرفت كه مثل کف دست می شناختی. قمر مشتی از برج دو شاخ رد شد، زير درخت توت بلندی ايستاد. جلو خانه ی سنگی ایستاده بود، خانه ای که نمای بیرونی اش از کاهگل بود و در درون از سنگ ساخته شده بود. قمر مشتی، دست در كليدون در كرد و پيش از آنكه وارد خانه شود برگشت و نگاهت كرد. در آفتاب ايستاده بودی و همهی جانت در درد استخوان میلرزيد.
یعنی قمر مشتی این خانه را می شناخت؟ چرا به خانه ی خودش نرفت؟ چهرهی قمر مشتی دوباره در قاب در پيدا شد و صدایش را شنیدی که گفت: « منتظر چی هستی؟ »
پيش آمد، دستت را گرفت و از آستانهی در رد شديد. همان خانه بود با همان حوض برجسته، همان چاه و همان درخت انار و پنجرههايی که رنگ آبی داشتند. از پلهها بالا رفتيد و در آستانهی دری كه روبه آن همه رنگ باز شده بود، دستت را رها كرد. تعادل نداشتی، درد بیطاقتت كرده بود، پيلی پيلی خوردی و نقش زمين شدی.
خيس از عرق بودی که لحاف را از روی صورتت کنار زدند. قمر مشتی با كاسهای آش بالای سرت نشسته بود.
قمر مشتي دست به زير گردنت گذاشت و سرت را بالا آورد. قاشق چوبی پر از آش به سوی دهانت می آمد: « دوای دردت همين آش است، اگر بخوری درد استخوانت میشكند. »
تلخ بود و صورت قمر مشتی را ديدی كه پر از آش شده است. داشت با پشت دست و بعد با كف هردو دست تقلا میكرد، صورتش را پاك كند و نمیتوانست.
قمر مشتی زير بغلت را گرفته بود، از چند كوچه رد شديد، از پلههايی بالا رفتيد و از پلههايی پايين آمديد. پيرمردی در آفتاب نشسته بود.
« پسرته؟ »
« نه، شوهرمه. »
صدای قمر مشتی دور بود، انگار از ته چاه بالا میآمد.
نگاه پيرمرد سياه بود و خاكستری شد: « درد تو دوايی ندارد جوان، برو به قبرستان، شايد دوای دردت را آنجا پيدا كردی. »
كسی داشت دشنام میداد و نگاه پيرمرد دوباره سياه شده بود.
با كمك دستهای قمر مشتی از پلهها بالا رفتی. توی كوچه زدی زير دستهايش. نمیتوانستی بفهمی تو جيغ میكشی يا قمر مشتی و آب دهان را ديدی كه از وسط دو ابروی قمر مشتی پايين می آید. قمر مشتی با بال چارقد صورتش را پاك كرد و روی گرداند. از تو روی گردانده بود، پشت به تو و رو به انتهای كوچه میرفت.
مچاله شده از درد روی سكو نشستی. آفتاب از ديوار پايين آمد، از كف كوچه رد شد و بنا كرد از ديوار روبرو به بالا رفتن.
دم غروب بود که به قبرستان رسيدی. كرختِ شده از درد، از ميان قبرها رد شدی، رفتی تا به قبر كهنهای رسيدی، خاك كهنه ترا بهخود میخواند. در ته قبر دراز كشيدی. روشنايی آرام آرام دامن كشيد و تاريكی همهجا را پر كرد. حالا فقط ستارهها را میديدی. تقلا كردی تا جيغ بكشی و نتوانستی. میان خواب و بیداری معلق بودی. بودی و بودی تا صدای زنگولهها ترا به خود آورد. روز شده بود. چشمهای سياه چند گوسفند از ميان نور آسمان نگاهت میكردند. بعد چهرهی مردی پيدا شد كه كلاه نمدی به سر داشت و روی لبهی قبر گرگی نشسته بود. مرد گفت: « چهكار شدهای، برای چی توی قبر خوابيدهای؟ »
نمی¬توانستی حرف بزنی. مرد گفت: « شير میخوری؟ »
و چيزهای ديگری كه نشنيدی. حالا فقط آبی آسمان بود و سايهی مرد كه در آبی آسمان بود با كاسهای شير و خواست وارد قبر شود. دستهايت در ارتعاش مرگ بالا آمدند، دهان گشوده بودی تا فریاد بکشی و صدایی نداشتی.
مرد با ترديد ايستاد، نمیدانست با كاسهی شير چهكار كند. صدای زنگوله و بع بع گوسفندها همهجا را پركرده بود. مرد پرسید:
« نمیخوری ؟ »
و خواست كاسهی شير را سر بكشد اما پشيمان شد، در اطراف به دنبال چيزی گشت. شير را توی كاسهی سر مرده ای ريخت و كاسهی سر مرده را در جايی گذاشت كه در ديد تو باشد و گفت: « خدا شفايت بدهد، از دست من كه كاری ساخته نيست. »
عقب رفت و آسمان باقی ماند. صدای زنگولهها دور و دورتر شدند تا به سكوت رسيدند. چشمهايت را روی هم گذاشتی، درد بیتابت كرده بود. انگار ساعتی گذشت و صدای خِش خِشی هوشیارت کرد، چيزی از روی پايت رد شد. چشمهايت را باز كردی. ماری سياه داشت از ديوارهی قبر بالا میرفت. مار به سوی كاسهی سر مرده خزید، سر در كاسه فرو برد، انگار داشت شير درون كاسه را میخورد. وقتی سر از كاسه برداشت، اطراف دهانش آغشته به شیر بود. خواست برود اما حالش دگرگون شده بود، به خودش پيچيد، كج و راست شد، رقصی تند سراپای مار را فرا گرفته بود. چرخی زد و دوباره سر در كاسه فرو برد. تنش هنوز در پيچ و تاب.
درد را فراموش كرده بودی. مار كمكم آرام شد. بیحركت در آفتاب افتاده بود. کم کم داشتی فراموشش می کردی که تکان خورد و به راه افتاد، ديگر مار را نمیديدی اما صداي خِشخِشاش را میشنيدی كه داشت دور میشد.
از قبر بيرون آمدی. كاسهی سر مرده پر از مايعی زرد رنگ شده بود. با خودت گفتی: « زهر را می خورم تا مرگ مرا از شر اين همه درد رها كند. »
كاسهی سر را برداشتی، اول با چندش و بعد با ولع همهی كاسه را نوشيدی. منقلب شده بودی، توی دلت آشوبی بهپا شده بود. زانو زدی و روی خاك در خودت چنگوله شدی، دردی عظيم، چيز شبيه به مرگ، همه ی جانت را در چنگ گرفته بود.
و ديدی، خودت را ديدی، کلاغی که از روی زمین پر کشید. روی درخت سرو میانِ باغ اندرونی نشستی، بعد روی ديوار برج بودی و عاقبت در آيينهی سنگی بیبی ماهجان نشستی. شبیه کلاغ های فرنگیس بودی نشسته در درون آیینه ی سنگی و دلت میخواست فرنگيس را صدا بزنی. دهان باز كردی تا فرنگیس را صدا بزنی و صدای قارقار كلاغ ترا ترساند. بال زدی تا از آيينه بيرون بيايی. ديواری از بلور راه را بسته بود، به هر طرف پرواز كردی به ديوار بلور خوردی. زخمی شده بودی و از بالهايت خون میچكيد.
خيس از عرق چشمهايت را باز كردی هنوز توی قبرستان بودی و خورشيد در وسط آسمان میدرخشيد. درد در يادت بود اما ديگر حسش نمیكردی. میترسيدی اگر تكان بخوری درد دوباره برگردد. از پی ساعتی، دستت را تكان دادی، پايت را خم و راست كردی و بالاخره نشستی، تمام تنت خيس از عرق بود.
از قبرستان بيرون آمدی، آفتاب کج شده بود. رفتی تا سايهی درخت توت، جرئت در زدن نداشتی و دوباره سرگردان كوچهها شدی، در بازار سینه به سینه-ی حکیم خوردی، حیرت زده، قد و بالایت را نگاه کرد و گفت: « قبرستان نجاتت داد، باید شیر بز و قی مار را نوشیده باشی. »
حرفی نزدی و در سکوت نگاهش کردی.
« خواست خداوند بوده، خداوند ترا دوست دارد. راه درمان تو همان شير بز و زهر مار در كاسهی سر يك دختر باكره بود، اما درمان تو كامل نشده، درد دوباره برمیگردد. »
نگاهش هنوز خاكستری بود: « به خانهی پيرزن برگرد، شب را با او باش، فقط يك شب و در سپيده دم برای همیشه از او فرار كن. »
قمر مشتی پشت در بسته منتظرت بود . تا در زدی ، در را باز كرد. رختخواب سفيد هنوز پهن بود. دراز كشيدی. قمر مشتی، پارچهی سپيد را پهن كرد و در برابر آيينه نشست. دستی در كاسهی آب و دستی بر گيسهای سپيد. اشك توی چشمهايت جمع شده بود. رو به ديوار چرخيدی و چشمهايت را بستی.
گريختن چند ماه ادامه يافت، در یک غروب به دامنهی كوهی بلند رسیدی. کنار جویبار باریکی، روی تخته سنگ نشستی. یاد فرنگیس دلواپست کرد. آمده بودی تا گل زندگی را ببری و حالا از خودت می گریختی. تا سپیده ی صبح خوابت نبرد و در سپيده دم، راه برگشت را درپيش گرفتی.
بهار بود كه به شهر و ديار قمر مشتی رسيدی. قفل بزرگی بر در خانه آويزان بود. سراغ پرس كردی. گفتند: « قمر مشتی مرد. »
از قبرش پرسيدی. در قبرستان پشت باروی شهر، قبری را نشانت دادند. دوتا سنگ سياه، يكی در بالای سر و ديگری در پايين پای قبر و گل شقايقی با گلبرگهايی پهن که با باد میرقصيد . ياد كلاغی افتادی كه در آيينه اسير شده بود.
دستی بر سر گل كشيدی، زانو زدی و گل را بوئیدی، بوی قمر مشتی همه ی جانت را پُر کرد. چيزی داشت در درونت تغيير میكرد. خواستی بلند شوی، خواستی فریاد بکشی و با صورت روی گل شقایق افتادی.
کسی صدایت زد، چشم هایت را باز کردی، میان آن همه نور، نورهای سبز و سرخ و زرد دراز کشیده بودی. عنبر نسا را دیدی، که پیراهنی پر از رنگ های شاد و زنده به تن داشت. جلو در چرخی زد، باد در پاچین پیراهنش پیچید و خندید: «نمیای؟ »
گلنسا روی لبه ی حوض نشسته بود و موهای بلندش را در آيينهی آب شانه می زد. به خودت نگاه کردی، پيراهنی از حرير صورتی به تن داشتی، موهايت را چهلگيس بافته بودی و به انتهای هر گيس، گلی صورتی آویزان بود.
پدر گفت: « چی بیارم، سوقاتی چی بیارم؟ »
صورتش در ميان رنگ¬های پنجره پيدا و ناپيدا بود. گلنسا شانهی بلور را توی گيسهايش فرو برد و گفت :
« شانهای از طلا كه پر از نگينهای الماس باشد . »
عنبر نسا دامنش را اندكی بالا كشيد، همچين كه بخش ناچيزی از ساق پايش پیدا شد، آنوقت چرخيد، باد توی دامنش پيچيد و گفت : « پیراهنی از جنس بهار، پیراهنی به رنگ پاییز که وقتی نگاهش کنی بلورهای برف را ببینی که می بارد. »
و تو انگشتت را به دندان گزيدی. پدر داشت نگاهت می کرد: « تو چی می-خواهی توتو نسا؟ »
گل یادت بود، اما گل چی؟ و بی اختیار گفتی: « گل مرجان. »
پدر نام گل را چندبار زير لب تكرار كرد و سرش را تكان داد. پدر را از زير سينی آب و آيينه رد کردید و کاسه ی آب را بر پشت پایش خالی کردید. صدای زنگولهی شترها توی كوچه پیچید. صدا چرخيد و با باد دور شد. به اتاق برگشتی و میان آن همه رنگ كه از پنجره میتابيد دراز كشيدی. سوار بر اسبی سفيد، از ميان هفت رنگِ رنگين كمان عبور می کردی. شهری كه همهی خانههايش را در دل سنگ كنده بودند، شهری با گنبدها و منارههای فيروزهای، بازارهایی که غرق پارچه های الوان بود، بازارهایی پر از شانه های رنگین و کوچه باغی که در خودش دور و دورتر می شد .
دوباره در ميان رنگينكمان بودی، با صدای زنگولهی شترها، از خواب پريدی و هراسان جيغ كشيدی. پدر خاكآلود و غبار گرفته داشت از تاریکی هشتی بیرون می آمد. داشت لبخند می زد و لبخندش چقدر تلخ بود.
خورجين ترك روی شانهاش را بر لبهی حوض گذاشت. سه پیراهن از جنس بهار، به رنگ پاییز و بلورهای برف که می بارید و می بارید را برشانه ی عنبرنسا انداخت، شانهي جواهر نشان را در موهای گلنسا فرو برد و گل مرجان را به-سوی تو دراز کرد و گفت: بگیر عروس مار!
هنوز دستت به گل نرسیده بود که بادی سرخ بنا كرد به وزيدن، باد سرخ همهی خاكهای شهر را روبيد، بعد باران باريد و همه جا سبز شد. حالا مارها بودند كه از آسمان فرود میآمدند و در گوشه و كنار خانه غنچه می زدند.
ته دلت پر از ترس بود اما ايستاده بودی. مار سياه جلو آمد، آمد تا جلو پاهايت. از نگاهش فهميدی كه بايد سوار شوی و سوار شدی. مارها دوباره به آسمان بلند شدند. مرد تاجر هنوز كنار حوض ايستاده بود و شانههايش در لرز گريه تكان میخورد. خانه، شهر و حتی کوه هایی که می شناختی همه ناپدید شدند. بيابان بود و تك درختهايی كه اينجا و آنجا زير آفتاب ايستاده بودند. آمديد تا به دامنهی كوهی رسيديد كه پر از دار و درخت بود. مارها از آسمان فرود آمدند. حالا ساز و نواز بود، رقص و پايكوبی بود. غريب ايستاده بودی و دلت میخواست گريه كنی. يك نفر گفت:« عروس را به چهار باغ ببريد. »
داماد گفت: « خواهر جان، عروس را به چهارباغ ببر تا دلش باز شود. »
دوتا از مارها چرخی زدند، دوتا دختر شدند، يكی از يكی زيباتر، دستهايت را گرفتند و رفتيد.
درختهای بلند و پر از ميوه، خيابانهای سنگفرش، آب روان و فوارههای معلق. داشتيد از ميان خيابانهای سنگفرش شده و زمزمهی جويبارها عبور میكرديد كه مار سياه آمد.
تن به قضا و قدر سپرده بودی. دست دراز كردی و اناری از درخت چيدی، برگشتی تا انار را به مار سياه بدهی. جوانی با چشمهايی مثل شبق و رويی همچون گل تازه شكفته پيش رويت ايستاده بود . انار را بهسويش دراز كردی. انار را از تو گرفت و دستش را دراز كرد تا اناری ديگر از شاخه بچيند.
زيبايی ش جادويی بود، آنقدر زيبا بود كه دلت نمیخواست چشم از او برداری و ديدی، موی زشت و بیقوارهای را ديدی كه زير بغلش روئيده بود. مویِ زشتی كه آن همه زيبايی را محو میكرد.
خواستی نگاه نكنی، اما راحت نبودی. دستت بی اختیار دراز شد. موی سياه توی دستت بود. كشيدی، مو از جا كنده شد. جوان جيغی كشيد و نقش بر زمين شد.
انار سرخ هنوز بر شاخه بود . شيونی از سر درد همهی باغ را پر كرد . شيونی كه مو برتن آدم راست میكرد . آمدند از همه سو آمدند و دور جوان را گرفتند. مو هنوز توی دستت بود و میلرزيدی. داشتند نوحه میخواندند و دستهجمعی شيون میكردند. تودهای درهم كه هی رنگ عوض میكرد، مثل باران میشد، مثل ابر و دوباره آفتابی داغ كه انگار میخواست همه چيز را در خود بسوزاند و خاكستر كند. تودهی درهم رنگ و نور از هم گشوده شد، يكی از دخترها خودش را از ميان رنگها بيرون كشيد. داشت رو به تو میآمد و صدايش خود باران بود كه میباريد: « آدمیزاد چه كردی، با ما چه كردی آدمیزاد؟ . . . . »
به تو رسيده بود و با همهی وجود تكانت میداد: « چه كردی آدمی زاد؟ »
مثل بيد میلرزيدی. تودهی رنگ چرخ خورد و دور تا دورت را فرا گرفت. صدای شيون بالا و بالاتر میرفت، انگار زير باران ايستاده بودی. پاهايت میلرزيد و قدرت ايستادن نداشتی.
« آدمیزاد خودت كشتی، خودت هم اورا به زندگی برگردان. »
جوان مثل تخته سنگ افتاده بود و تكان نمیخورد.
« بايد به پشت كوه قاف بروی آدمیزاد. بايد از ديوها گل زندگي را بگيری. »
مو را از دستت گرفتند. رنگها دوباره سر به هم دادند. تودهای كه هی روشن و تيره میشد. زمان درازی گذشت، تودهی رنگ دوباره از هم گشوده شد و همان دختر خودش را از ميان رنگها بيرون كشيد. نامهای توی دستش بود: « به پشت كوه قاف میروی و گل زندگی را میگيری، اگر گرفتی راه برگشت هموار خواهد بود و اگر نتوانستی برای هميشه در كوه قاف سرگردان خواهی ماند. »
از ميان تودهی رنگ، جوانی بيرون آمد، غلتی زد و ماری شد.
برپشت مار نشستی و مار به آسمان بلند شد. در ميان ابرها بوديد. رعد و برق بود، باران بود، بارانی كه مثل دم اسب بر تو میباريد. زمين و خاك را نمیديدی، هرچه بود باران بود و باران.
رفتید تا به كوه بلندی رسيديد. كوهی كه در ميان باران پيدا و ناپيدا میشد. مار بنا كرد به اوج گرفتن، هرچه بالا می رفتید باز كوه بود و كوه، باران بود و باران. يخ كرده بودی به جايی رسيديد كه نفس كشيدن برايت سخت شده بود، نمی-توانستی نفس بکشی و مار همينجور بالا و بالاتر میرفت. دیگر خودت نبودی، بیبی ماهجان بودی و رو به آيينهی سنگی نشسته بودی و گيسهای سپيدت را شانه میزدی.
گرمای نفسی را روی صورتت حس كردی و صدايی كه گفت : « بيداري »
چشمهايت را باز كردی. مار گردن كشيده بود و با چشمهايی به رنگ شبق نگاهت میكرد. داشتيد در سراشيب ابرها پایین میرفتيد. رنگها داشتند درخشان و درخشانتر میشدند. حالا از ميان رنگهای درخشان عبور میكرديد. به رنگ بنفش رسيديد، و صدايی كه گفت: «های ، های . . . »
بهجايي رسيده بوديد كه زمین زير پايتان بود. صدا پرسید: « کی هستی؟ »
گفتی: « نامه، نامه آوردهام »
« برای كی؟ »
« برای كسی كه بخواند. »
و نامه را دراز كردی. رنگ بنفش تكان خورد، دريايی از رنگهای شفاف جای رنگ بنفش را گرفتند. نامه در ميان رنگها به حركت درآمد، نامه گاه پيدا و گاه ناپيدا بود. صدايی گفت: « جلوتر بيا »
پرده را از جلو چشمهايت برداشتند. در ميان دشتی از گل، هزاران ديو ايستاده بودند. ديوهايی كه شاخهايی پر از گل داشتند و در چشمهای عمودیشان باغ های پر از گل پیدا بود. دورتر از همه، در جايی كه انگار ته افق بود و آنقدر نزديك كه اگر گامی دیگر برمیداشتی رسيده بودی، صندلی از بلور گذاشته بودند و ديوی بر صندلی نشسته بود: « جلوتر بيا آدمیزاد. »
گامی به پيش گذاشتی، فاصلهی تو و ديو نشسته بر صندلی به اندازهی يك نفس بود. از تنوع آن همه رنگ، از تنوع آن همه گل گیج و گنگ شده بودی و شنیدی: « هرچيز زشتی در سر جای خودش زيباست. وقتی زيبايی چيزی را نمیتوانی درك كنی، حق نداری آنرا نابود کنی. »
« هماهنگ نبود، موی سیاه، آن همه زيبايی او را آشفته می کرد، نمیدانستم جانش به مو بسته است. »
« تو از آشفتگی و ناهماهنگی چی میداني؟ به خودت نگاه كردهای. »
« نه »
پادشاه ديوها خنديد و انعكاس هزار دنيا در نگاهش به خنده افتاد.
« گل زندگی را برايش بياوريد. »
خورشيدی در دور دست، دست به دست میشد و پيش میآمد. آمد تا به-دستهای ديو نشسته بر صندلی بلور رسید. ديو دستهايش را به سوی تو دراز كرد. بويی تند و دلانگيز فضا را پر کرده بود. دست دراز كردی تا خورشيد را بگيری، دستهايت سوخت. خواستی دستت را پس بكشی و نتوانستی. دستها از تو اطاعت نمیكردند. پادشاه دوباره به خنده افتاد و انعكاس هزار دنيا در نگاهش به خنده افتاد.
گرفتی، خورشيد درخشان را گرفتی، انگار همهی رنگهای عالم در دستهايت جمع شده بودند و نوری تند در نگاهت میدرخشيد. گل را به زير پيراهن بردی و به تصوير خودت نگاه كردی كه در هزار آيينه منعكس شده بود. خودت بودی جهان و پيراهنی زنانه به تن داشتی.
پایان فصل نهم