لیلا نامی
ساکن روستای آب خیزه شهرستان تایباد
سن: 75 سال
سال ضبط افسانه: 1380
ليلا نامی، پيرزنی نابينا، پيرزني که زباني گرم داشت و افسانه گويی توانا بود. پيدا کردن يا رسيدن به او خود به افسانه می ماند و همان دست هايي که در افسانه ها به ياري قهرمان افسانه مي آيند به ياري من هم آمدند. يادم مي آيد در سال 1379 براي جمع آوري افسانه به منطقه ي تايباد رفتم. چند روزي در روستاي آبنيه بودم و پاي نقل چند افسانه گو نشستم. در گشت و گذار براي يافتن افسانه گو، گذارم به کارگاه تعمير ضبط و وسايل برقي لفتاد صاحب کارگاه کامل مردي بود سرد و گرم روزگار چشيده. افسانه گو نبود اما راهنمايي کرد که پيش چه کساني بروم. باري از آبنيه به روستاي چهارتاق رفتم و از چهار تاق به قصد قلعه نو بيرون آمدم کنار جاده زمان درازي به انتظار ماندم بالاخره موتور سواري مرا تا آبنيه برد و آنجا کنار جاده منتظر وسيله ديگري بودم که مرا به قلعه نو برساند. زير آفتاب ايستاده بودم که موتور سواري از آبنيه بيرون آمد و رو به چهارتاق قصد رفتن به چهار تاق را داشت. چشمش که به من افتاد ايستاد. نگاهش که کردم همان صاحب کارگاه تعمير وسايل برقي بود پرسيد اينجا چه کار مي کني؟ گفتم قصد رفتن به قلعه نو را دارم، گفت: حالا که بيکار ايستاده اي بهتر است سري به روستاي آب خيزه بزني خدا را چه ديده اي؟
و با دست روستاي آب خيزه را نشانم داد. ديدم از انتظار بهتر است. روستا در افق پيدا بود. راه را به دم دادم، نيم ساعتي در راه بودم که به آب خيزه رسيدم. خيابان پت و پهني آبادي را به دو قسمت تقسيم کرده بود. در خيابان به راه افتادم کسي نبود تا از او راه و چاه را بپرسم همين جور که بلاتکليف در خيابان مي رفتم جوانکي فرغون به دست از حياطي بيرون آمد. سلامش کردم و سراغ افسانه گوهاي روستا را پرسيدم. نگاهي به قد و بالايم کرد و گفت: کسي را نمي شناسد. سرخورده دوباره به راه ادامه دادم تا شايد کس ديگري را بيابم انگار صد قدمي از جوانک دور شده بودم که صدايش را شنيدم برگشتم داشت با دست اشاره مي کرد که بيا
رفتم و تعارفم کرد به خانه که که خانه ي يکي از اعضاء شوراي ده بود. چند نفري در خانه بودند که قصد و غرضم را پرسيدندوقتي توضيح دادم که براي چه کار آمده ام گفتند چند نفري هستند تا در خانه بنشيني و چايي بخوري خبرشان مي کنيم.
ساعتي بعد چند نفري در خانه جمع بودند هرکدام افسانه اي گفتند آن هم دست و پاشکسته که همه را ضبط کردم و در آخر پرسيدم: کس ديگري در آبادي شما هست که افسانه بلد باشد جواب نه بود اما کودک هفت هشت ساله اي که نزديک به ورودي نشسته بود گفت: خاله ليلا
تشرش زدند که وقتي چهارتا بزرگتر حرف مي زنند بچه ها حق دخالت ندارند.
گفتم : خاله ليلا کيست
گفتن: پيرزن کوري ست وقتي ما افسانه بلد نباشم او اصلا بلد نيست
گفتم: امکانش هست خانه ي خاله ليلا را نشانم دهيد
گفتن: نبايد چيزي بلد باشد حالا که اصرار داري خبرش مي کنيم
ربع ساعتي گذشت و خاله ليلا آمد دستش در دست همان پسر بچه بود. در گوشه اي نشست. ميکروفن را به گوشه ي چادرش وصل کردم و پيرزن بنا کرد به افسانه گفتن. حاضران در اتاق که پراکنده و دور از او نشسته بودند انگار نيرويي غريب آنان را به سوي پيرزن جذب مي کرد کم کم پيش خزيدند و گرد پيرزن حلق زدند. تا پيرزن افسانه مي گفت کسي از جايش تکان نخورد.
در بازگشت از آب خيزه در اين انديشه بودم که چه عاملي آدم ها را اينقدر از هم دور کرده است که اين همه آدم از توانايي خارق العاده اين پيرزن در افسانه گويي بي خبر مانده اند؟