گزیده ای از اشعار نازنین نظام شهیدی
به انتخاب: حمیدرضا خزاعی
مردگان صدای مرا دارند
صبحي هزار ساله است و
مردگان
صداي مرا دارند،
با دهاني معلق
ميان هوا
و رشته ي فريادهايي
كه هيچ گاه
شايد
به رنگين كمان
نپيوندد.
صبحي هزار ساله و ساده است
و مي توانم
براي خدايي
كه پشتِ پنجره ها
كودكانه
اين همه آبي است
تا غروب
دست تكان بدهم .
شاه دخت آيينه ها
در آينه مي چرخم
تا شاه دخت دست هاي تو باشم
اميره ي قصرهاي كهن سا ل . . .
اما چرا سراسر تالار
آغشته به خون است؟
كه را كشته اي سرور
كه روحِ هزار سال غريبگي من
از سر انگشت هاي تو مي ريزد ؟
- « مزار تاريك است
خاك مزار سرد است
و اين پنجره هاي ’مشبكِ رنگي،
گرماي دست هاي كسي نيست »
شمع ها را روشن نمي كنيد؟
تنها در آينه چرخيدم
تنها ميان سال هاي غريبه
اين منم آيا
كه هيچ نسج تنم معناي روشنايي نيست ؟
يا چراغ ها فرو مرده
كه آينه تاريك است،
شمع ها را روشن نمي كنيد؟ . . .
سبد های خالی
در سبد هاي خالي
باد مي چرخد
به چيدنِ باد رفته بودي خاتون؟
سيب ها تبخير مي شود
انارِ سه شنبه تا مي شكفد
مه اي غليظ
پوشانده است
سال هاي تنت را
كدام باغ
نار بنانش
نه سنگ كه باد بر آورد ؟
آن جا نگاه كن!
مرگ دامنش را
از باغ هاي تو پر مي كند
و پيش كشش
نيمه ي سيبي است
كه خود دهان زده است
به چيدن مرگ رفته بودي خاتون؟
روز می رسد
سحر كه مي رسد
شب كوچك ست
چون گربه اي سياه
كش مي دهد تمامِ تنش را
پنجه مي كشد به شيرواني متروك
آنگاه مي پرد از ديوارِ همسايه
مي رود.
سحر كه مي رسد
پرنده آهنگِ صدايش را
تحريرِ تازه مي بخشد
مي پرد
چشم هاي گربه آن سوتر، خطِ پرواز را
دنبال مي كند . . .
روز رسيده است .
تك نوازی
دستِ آب گون پري زادي
پرده هاي هوا را تاب مي دهد
تك نوازي اش را باران
مرد دانه مي بارد
غولِ غريبي
پرده
پرده
گريه ي تلخش را باز گشاده است.