گزیده ای از اشعار احمد شاملو
به انتخاب: حمیدرضا خزاعی
ترانه ی آبی
قيلوله ی ناگزير
در تاق تاقي حوض خانه
تا سال ها بعد
آبي را
مفهومی از وطن دهد .
امير زاده يی تنها
با تكرار چشم های بادامِ تلخش
در هزار آينه ی شش گوشِ كاشی
لا لای نجوا وار فواره يی خرد
كه بر وقفه ی خوابالوده ی اطلسي ها
می گذشت
تا سال ها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.
ا مير زاده يی تنها
با تكرارِ چشم های بادامِ تلخش
در هزار آينه ی شش گوشِ كاشی.
روز
بر نوك پنجه می گذشت
از نيزه های سوزانِ نقره
به كج ترين سايه،
تا سال ها بعد
تكرار آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد تاق تاقی های قيلوله
و نجوای خواب آلوده ی فواره يی مردد
بر سكوتِ اطلسي های تشنه
و تكرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آينه ی شش گوشِ كاشی
سال ها بعد
سال ها بعد
به نيم روزی گرم
ناگاه
خاطره ی دور دستِ حوض خانه .
آه امير زاده ی كاشی ها
با اشك های آبی ات!
باران
تار های بی كوك و
كمانِ بادِ ول انگار
باران را
گو بی آهنگ ببار!
غبار آلوده، از جهان
تصويری باژگونه در آب گينه ی بی قرار
باران را
گو بی مقصود ببار!
لب خندِ بی صدای صد هزار حباب
در فراز
باران را
گو به ريش خند ببار!
چون تارها كشيده و كمان كشِ باد آزموده تر شود
و نجوای بی كوك به ملال انجامد،
باران را رها كن و
خاك را بگذار
تا با همه گلوی اش
سبز بخواند
باران را اكنون
گو بازی گوشانه ببار!
عاشقانه
آن كه می گويد دوستت می دارم
خنياگرِ غمگينی ست
كه آوازش را از دست داده است.
ای كاش عشق را
زبان سخن بود
هزار كاكلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناريي خاموش
در گلوی من
عشق را
اي كاش زبانِ سخن بود
Ø
آن كه می گويد دوستت می دارم
دلِ اندوه گينِ شبی ست
كه مهتاب اش را می جويد .
ای كاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره ی گريان
در تمنای من
عشق را
ای كاش زبانِ سخن بود
سلاخی می گریست
سلاخی
می گريست
به قناری ی كوچكی
دل باخته بود.
کویری
نيمی ش آتش و نيمی اشك
می زند زار
زنی
بر گهواره ی خالی
گل ام وای!
در اتاقی كه در آن
مردی هرگز
عريان نكرده حسرتِ جان اش را
بر پينه های كهنه نهالی
گل ام وای
گل ام !
در قلعه ی ويران
به بی راهه ی ريگ
رقصان در، هُرمِ سراب
به بی خيالی.
گل ام وای
گل ام وای
گل ام !