زیباترین افسانه ها
افسانه کچل ها
حمیدرضا خزاعی
افسانه کچل ها
کچل ها آدم های باهوش و زرنگی هستند که در مواجهه با قدرت های زمانه خود با بهره گیری از هوش خود پیروز می شوند. کچل ها را می توان به نوعی عیار تلقی کرد، عیارانی که از توانایی لازم برای تغییر دادن شرایط به نفع خود برخوردار هستند. کچل ها بیشتر به منافع خود می اندیشند و کمتر منافع جمعی را مورد توجه قرار می دهند و بر پایه ی یکی از افسانه های این مجموعه، کچل افسانه حتی سر شیطان هم کلاه می گذارند. این مجموعه شامل 14افسانه است:
1- کچل خوشگذران 2- حسن کچل و استاد کفش دوز 3- کل دِ کدو 4- حسن کچل و کوه بلند 5- موی شیطان 6- سیب قندی و پر کاه 7- دروغ های شاخدار 8- کچلو و سه شرط پادشاه 9- عزرائیل 10 کل باقر 11- کل و کلاغ 12- چل فند 13- کل مرد 14- کچلک
دروغ های شاخدار
يكي بود ، يكي نبود ، غير از خدا هيچكس نبود . پادشاهي بود كه از دروغهاي شاخدار خوشش ميآمد . پادشاه اعلام كرده بود كه هر كس بتواند سهتا دروغ بگويد كه نه كسي شنيده باشد و نه كسي ديده باشد . دخترش را به او خواهد داد . خيليها به هواي دختر پادشاه آمدند ، دروغ گفتند و سرشان را از دست دادند . كنگرههاي قصر پادشاه پر از سرهاي بريدهاي شد كه دروغ گفته بودند اما پادشاه قبلا دروغ هايشان را شنيده بود .
در همين شهر ، كَلِ خاركشي بود كه از صبح تا شب در بيابان خدا خار ميزد . خارها را به پشت ميكشيد و براي حمام شهر ميبرد . يك شب كه از دست كار خارزني و خاركشي به تنگ آمده بود به ننهاش گفت : « ننه »
« جان ننه »
« فردا صبح برو و در خانهي پادشاه را جارو كن . »
« براي چي ننه ؟ »
« ميخواهم بروم و دروغ بگويم . »
« اي ننه جان ، ميداني چند تا سر از كنگرهي قصر پادشاه آويزان است ؟ »
« بله كه ميدانم . »
« ننه جان تو ياد نداري دروغ بگويي . هرچه بگويي ، ميگويند راسته ، او وقت سرت را مي برند و مي زنند به كنگرهي قصر . »
« تو به اين كارها ، كاري نداشته باش . »
پيرزال به يك دل راضي ، به صد دل ناراضي ، بلند شد و رفت . از سر صد متري جارو كرد و جارو كرد تا به در قصر رسيد .
« ها ننه پيرزال ، چه خبره ؟ »
« به اين جور و اين جور . »
« بگو بيايد . »
آفتاب غروب ، كَل خاركش ، مويي نداشت كه آب و شانه كند ، عطر و گلابي نداشت كه به رختهايش بزند . پاشنههاي گيوهاش را وركشيد و رفت به در قصر پادشاه و اجازهي ورود خواست ، اجازه دادند .
وارد قصرشد . پادشاه آمد، وزير آمد، وكيل آمد، كوچك و بزرگ آمدند و دور تا دور نشستند .
كچل گفت : « مال التجارهاي بود كه بايد به قندهار ميبردم . آن وقتها خر و الاغي ، اسب و شتري نبود . خروسي داشتيم كه هشتاد من زعفران را بارش كردم . خودم هم در ميانهي بار نشستم . دستمالي داشتم كه اندازهي ده من انگور ميگرفت . جاي شما خالي دستمال را باز كردم . همين جور انگورخوردم و رفتم تا رسيدم به قندهار . بار را كه پايين گرفتم و پالون خروس را برداشتم ، ديدم پشت خروس زخم شده .
پرسيدم : « براي زخم خروس چي خوبه ؟ »
گفتند : « خاكستر گردو . »
ما هم يك گردو در زير آتش كرديم ، سوخت ، سوختهاش را سابيديم و پاشيديم بر زخم خروس .
روز ديگر ديدم كه درخت گردويي از پشت خروس سبز شده ، مواظب درخت بودم تا درخت بزرگ شد . درخت به قدري بزرگ بود و از بس گردو ميكرد ، همهي اهل قندهار را گردو ميداد . مردم از بس سنگ و چوب و كلوخ به درخت زده بودند ، روي پشت خروس يك زمين باز شد .
يك روز نجارهاي شهر را خبر كردم ، آمدند و يك نردبان درست كردند . گاوها را به پشت خروس بردم ، زمين را شخم زدم و هندوانه كاشتم . بعد چند وقت زمين هندوانهاي داد به چه بزرگي ، كارد را انداختم كه هندوانه را قاچ كنم . ميان هندوانه دنياي ديگري بود . يك طرف بهار بود ، يك طرف برف ميبارد . يك طرف پاييزه بود ، خلاصهي كلام چهار فصل سال به ميان هندوانه بود تا حالا كسي همچين چيزي ديده ؟ »
همه گفتند : « نه »
« كسي شنيده ؟ »
گفتند : « نه »
گفت : « پس بنويسيد ، اين يك دروغ . »
فردا صبح كچل خاركش رفت به خار ، تا آفتاب غروب هي خار زد و هي فكر كرد . آفتاب غروب آمد به مجلس پادشاه . وزير و وكيل، كوچك و بزرگ سبيل در سبيل نشسته بودند .
كچل گفت : « ديشب ماده گاو ما زاييد و چهلتا گوساله آورد .
گفتند : « يك گاو و چهلتا گوساله ، اين گاو شما چه جور به گوساله هايش شير ميداد ؟ »
گفت : « اولي را به سينهي مادرش انداختيم ، دومي را به ...ون اولي، خلاصهي كلام هر چهل تا گوساله شير ميخوردند و از گوسالهي آخر همچين شير ميآمد كه يك آسيا را ميگرداند . تا حالا كسي همچين يك چيزي ديده ؟ »
گفتند : « نه . »
گفت : « همچين يك چيزي شنيده ؟ »
گفتند : « نه . »
گفت : « پس بنويسيد اين دوتا دروغ . »
پادشاه ديد چيزي نمانده كه كَل دختر را ببرد ، به وزير و وكيل و نوكر و عسگر گفت : « اين بابا سگ ، فردا هرچي گفت بگوييد راست است . »
گفتند : « چشم . »
فردا هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه ديدند كَل خاركش پيراهن سياه به تن كرده ، با هر دودست به سرش ميزند و ميآيد .
گفتند : « چيه ، چه خبر شده ؟ »
گفت : « آخ بابام هي ، آخ بابام هي . »
و همچنان با دو دست به سرش ميزد .
« چي شده ؟ »
« بابام ديشب مرد . »
« خدا رحمتش كند . »
« چي خدا رحمتش كنه . گفته هفت برابر سنگ آسيا از پادشاه پول و جواهر طلبكارم . »
گفتند : « باباي تو خاركن بوده ، مثل تو حمام را شاخ ميكرده ، پولش كجا بوده كه هفت برابر سنگ آسيا از شاه پول و جواهر طلبكار باشد . »
« يعني دروغه ؟ »
همه به هم نگاه كردند . مانده بودند كه چي جواب بدهند . اگر ميگفتند : راست است ، بايد هفت برابر سنگ آسيا ، جواهر به او ميدادند و اگرميگفتند : دروغ است بايد دختر پادشاه را به او ميدادند بالاخره چاره را در اين ديدند كه بگويند : « دروغ است . »
در طويلهي اسبها براي كچل خاركش حجله بستند . پادشاه كاردي به دختر داد و به او گفت : « وقتي اين بابا سگ آمد به حجله ، بزن و شكمش را سفره كن . »
كَل خاركش يك پوست به سرش كشيد و رويش را هم آرد مالي كرد . آنوقت آمد به پشت در حجله هي كله ميكشيد و دوباره قايم ميشد . دختر گفت : « چرا همچين ميكني ؟ »
گفت : « بابام وقتي به شكار ميرفت ، همينجور ميكرد . »
هي كله ميكشيد و پشت خم ميكرد . دختر را خنده گرفت ، آنقدر خنديد كه بيحال شد و كارد از دستش افتاد . كل خيز زد و كارد را برداشت .
خبر به پادشاه دادند كه كار از كار گذشت . وزير و وكيل جمع شدند كه «قبلهي عالم دامادت را به قصر بياور خوبيت ندارد در طويله زندگي كند . »
پادشاه گفت : « او و زنش لايق همان طويله هستند . »
اين بود و بود و بود تا پادشاه مريض شد . پادشاه گفت : « رمال ها بيايند و رمل بكشند ، ببيند بعد از ما پادشاهي به كي ميرسد . »
رمالها آمدند هر چه رمل كشيدند و اسطرلاب انداختند ، ديدند پادشاهي به كَل خاركش ميرسد . گفتند : « قبلهي عالم بعد از شما پادشاهي بههمين كَل خاركش ميرسد . »
پادشاه خنديد و گفت : « چيزي را كه خدا بخواهد ، همهي دنيا هم كه جمع شوند نميتوانند جلوش را بگيرند . »
گوينده : حاج مراد حسيني
سن : 60 ساله
روستاي بار – نيشابور
سال ضبط افسانه 1376