افسانه های خراسان جلد نهم

افسانه های بیرجند

افسانه های خراسان، خراسان جنوبی

 

افسانه های بیرجند، قاین، نهبندان

 

حمیدرضا خزاعی

مجموعه افسانه های خراسان جنوبی یا افسانه های بیرجند در واقع به افسانه های بیرجند، قاین و نهبندان پوشش می­ دهد. یعنی سه کتاب در یک کتاب منتشر شده است.

کتاب اول افسانه های بیرجند است که 23 افسانه را در دل دارد و این افسانه ها عبارتنداز:

1-    اوسنه‌ي سوم ماه  2- اوسنه‌ي خون  3- خال 4- اوسنه‌ي خواب  5- دختر ابريشم‌كش  6- قلندر 7- بي‌بي هور و بي‌بي نور  8-كَكُر  9- كچلو و سه شرط پادشاه  10- درخت رنگ به رنگ  11- پلنگي از همه رنگي  12- حسن كچل 13- برگ ظلمات  14- اصل و نسب  15- اصل زن 16- چاقو و لقمان  17- اوسنه‌يني  18- گل خندان  19- سه وصيت 20- بلبل سرگشته  21- شاه عباس ودختر پري‌زاد  22- آب و بلبل و كره خر  23- هفت

کتاب دوم به افسانه های قاین پوشش می دهد که شامل 7 افسانه است:

1-    بَل  2- غلام 3- او دَم عر تو بود  4- دختر چين وماچين  5- سيب قندي و پر كاه  6- جناب عزرائيل  7- سه برادر

            کتاب سوم به افسانه های نهبندان پوشش می دهد و شامل افسانه­ های

           زیر است:

1-    گنجشك وكالَك  2- شش درخت بيد  3- خانم قزليك 4- خوله و بوله  5- بزن لالا  6- هَلر و شِلر  7- شه مار سفيد  8- بارزنگي 9- شغال بي‌دُم  10- خون  11- دويدم و دويدم  12- رفتم به باغ پسته  13- خر سياه خرم بود 

 

بی بی هور و بی بی نور

 

اين افسانه را در وقت تهيه‌ي آش سه شنبه تعريف مي‌كنند . وقتي مي‌خواهند آش سه شنبه بپزند يكي از زن‌ها كه اين افسانه را بلد است تعريف مي‌كند و بقيه همان‌طور كه مشغول كار هستند به او گوش مي‌دهند . خانم فاطمه‌ي صفري پيرزني است كه موقع پختن آش سه شنبه اين افسانه را در مجلس براي ديگر زنان تعريف مي‌كند . خانم فاطمه‌ي صفري مي‌گفت : « اين‌ها را از ننه آقا شنيده‌ام ، آن وقت‌ها ننه آقا افسانه را تعريف مي‌كرد . در همان مجلس دختر بچه‌ي نابالغي را مي‌نشاندند و كوزه‌ي خالي در جلوش مي‌گذاشتند . ننه آقا هر جمله‌اي كه مي‌گفت . دختر بچه به سر كوزه مي‌زد و مي‌گفت : بله ، بله
براي آش سه شنبه يا آش بي‌بي هور و بي‌بي نور ، دو تا زن بايد چادر سفيد به سر كنند روي‌شان را محكم بگيرند كه كسي آن‌ها را نشناسد و در شب سه شنبه بروند به در خانه‌ي هفت فاطمه كه رو به قبله باشد ، آرد بگيرند . حالا اين كار را نمي‌كنند و به در همه‌ي خانه‌ها مي‌روند . آن وقت‌ها دو زن چادر سفيد كه در نقش بي‌بي هور و بي‌بي نور بودند ، غلبير برمي‌داشتند و مي‌رفتند به در خانه‌ي هفت فاطمه كه رو به قبله بود . آردهايي كه مي‌گرفتند توي غلبير مي‌كذاشتند و همان شب آردها را توي تنور مي‌گذاشتند و اعتقاد داشتند كه اگر نذرشان قبول شود روي آردها رد عصا يا شمشير يا پنجه مي‌افتد اين هفته آرد جمع مي‌كردند و در تنور مي‌گذاشتند و هفته‌ي ديگر روز سه شنبه آش را مي‌پختند .
مي‌گويند بي‌بي هور و بي‌بي نور در بيابان بوده‌اند و آش را روي يك تخته سنگ مي‌پخته‌اند و از آش به چوپان و سگ چوپان مي‌داده‌اند
اما حالا رسم عوض شده ، ده پانزده من آرد را در دو ديگ مي‌پزند و همه‌ي اهل ده را خبر مي‌كنند . او وقت‌ها مي‌گفتند اين آش براي مسافر سه شنبه و مريض چهار شنبه خوب است


 يكي بود ، يكي نبود ، غير از خدا هيچ كس نبود . دختري بود كه مادر اندر داشت . مادر اندر با او نمي‌ساخت و هميشه او را اذيت مي‌كرد ، دعوا مي‌كرد . دخترك غصه داشت اما توي دلش مي‌گفت : « خدايا شكر »
يك روز كه هوا خراب بود و بارش بار بود ، مادر اندر يك گنجشك پنبه به او داد و گفت : « گاو را مي‌بري به صحرا به چرا اين پنبه‌ها را هم مي‌ريسي »
توي راه كه مي‌رفت گريه مي‌كرد كه « به چه جور اين پنبه‌ها را بريسم . »
بادي آمد و پنبه‌هاي ( پَمبه‌هون pambehune ) او را با خودش برد . دختر بيشتر غصه‌دار شد .
« خدايا شكر تو حالا جواب مادر خود را چي بدهم ، مرا خواهد كشت . »
همين جور كه گريه مي‌كرد و مي‌رفت ، رسيد به دامنه‌ي كوهي ديد يك خانه‌اي هست و دو تا زن چادر سفيد نماز مي‌كنند . دختر همان‌جا نشست ( هونشست honšast ) .
زن‌هاي چادر سفيد دوتا ديگ به بار داشتند . يك ديگ آش داشت و يك ديگ كماج . زن‌ها نمازشان را كه سلام دادند . آمدند به سر وقت ديگ‌ها چشمشان به دختر افتاد .
« مادر جان از كجا مي‌آيي ، آدمي‌زادي ، پري‌زادي ، كي هستي ؟ »
« اي مادر جان دست از دلم ورداريد ، مادر اندري دارم كه اذيتم مي‌كند . امروز گاو داده كه بچرانم پمبه داده كه بريسم ، باد پمبه‌ها را برده ، نمي‌دانم چه كار كنم »
زن‌هاي چادر سفيد گفتند : « همين جا بنشين تا ما در حق تو دو ركعت نماز كنيم ، خداوند عالم مراد تو را خواهد داد . »
زن‌ها دو ركعت نماز خواندند .
« نگاه كن دختر جان ، هر وقت كه مريض داشتي ، هروقت كه مسافر داشتي ، هر وقت كه دردي به دل داشتي ، هر وقت كه حاجتي داشتي . دو ركعت نماز مي‌خواني ، به نيت بي‌بي هور و بي‌بي نور هفت من آرد از در هفت سرا كه رو به قبله باشه جمع مي‌كني . چادر سفيد به سر مي‌كني ، رويت را محكم مي‌گيري كه كسي ترا نشناسد . آردها را توي تنور مي‌گذاري . اين هفته كه آرد جمع كردي ، هفته‌ي دگر روز سه شنبه آن‌ها را مي‌پزي . مردم را خبر مي‌كني تا بيايند ، روضه بخوانند ، دو ركعت نماز بي‌بي سه شنبه بخوانند . اگر به مراد دلت رسيدي مبادا اين كار را ترك كني . هر سه شنبه اين دو تا ديگ را به بار كن . »
دختر آمد و گاوش را پيدا كرد ، ديد گاو پنبه‌ها را خورده و پمبه‌ها را نخ كرده است . خوشحال شد ، پمبه‌ها را برداشت و آمد به سر چشمه كه رويش و اشك‌هايش را بشورد .
رويش را در چشمه شست و آب خورد . پسر تاجري آمد به سر چشمه كه اسبش را آب دهد ، ديد كه دختر سر چشمه نشسته  گفت : « تو كي هستي ، اين‌جا چه كار مي‌كني ؟ »
« مادر اندري دارم كه مرا اذيت مي‌كند . امروز پمبه‌هايم را باد برد، گاو پمبه‌ها را خورده و نخ ريسيده تحويل داده »
پسر تاجر به يك دل نه به صد دل عاشق دختر شد . گفت : « تو حاضري كه من بيايم به وطن تو و با تو عروسي كنم ؟ »
با هم قول و قرار كردند كه در فلانه روز و فلانه ساعت پسر تاجر بيايد .
پسر تاجر در همان وقتي كه گفته بود ، آمد دختر را عقد كرد و به خانه‌ي خودش برد . وضع و حال دختر خوب شده بود و حتي مادر اندرش هم مي‌آمد و كارهايش را مي‌كرد . دختر با خودش گفت حالا كه خدا مرادم را داده به حرف او دو تا زن چادر سفيد كنم كه در حقم دو ركعت نماز كردند . از در هفت سراي رو به قبله هفت من آرد جمع كرد زن‌ها را خبر كرد و دوتا ديگ به بار گذاشتند .
پسر تاجر آمد و ديد كه خانه پر از زن است ، دو تا ديگ گذاشته‌اند و روضه مي‌خوانند . پسر تاجر عصباني شد و گفت : « نگاه كن ، تو او دم كه به خانه‌ي مادر اندرت بودي ، فقير بودي ، از اين كارها مي‌كردي ، من رضا نيستم كه تو بيايي در خانه‌ي من چنين كاري بكني »
« خدا مرادم را داده ، بي‌بي هور و بي‌بي نور گفتند كه اين كار را ترك نكني »
« من رضا نيستم »
دختر اين سه شنبه ديگر هم ، همين كار را كرد و زن‌ها خبر كرد .پسر تاجر آمد و ديد كه باز زن‌ها را جمع كرده و دو تا ديگ به بار گذاشته‌اند . بي‌سئوال و بي‌جواب ، با پا به ديگ آش زد و آش را چپه كرد .
« گدا گدايه ، ده بار به تو گفتم اين كار را نكني »
پسر تاجر فردا مي‌رود به صحرا به گردش و تفريح دو تا هندوانه به ترك خود داشته . هندوانه‌ها شكسته بوده و آب هندوانه‌ها مثل خون از خورجين ترك مي‌ريخته .
پسر پادشاه و پسر وزير رفته‌اند به شكار و گم شده‌اند . وزير پادشاه با چند سوار مي‌گردند كه شايد ردي پيدا كنند . توي صحرا هيچ كس را نمي‌بينند غير از پسر تاجر كه توي صحرا اسب مي‌تاخته . با خودشان مي‌گويند : « هر خبري هست ، هست . همين جوان بايد قاتل باشد . او را مي‌گيرند . پادشاه حكم مي‌كند كه او را بيندازند به زندان .
پسر تاجر چند روز در زندان مي‌ماند . هرچه با خودش فكر مي‌كند كه خدايا مگر من چه كار بدي كرده‌ام كه اين جور به تهمت ناحق گرفتار شده‌ام .
يادش مي‌آيد كه ديگ آش زنش را چپه كرده است . پيرزني در نزديك زندان بوده . پيرزن را صدا مي‌زند به او پولي مي‌دهد و مي‌گويد : « برو به پيش زنم و بگو همان آشي كه مي‌پختي ، همان روضه‌خواني كه داشتي ، دو باره از سر بگير ، چون من هرچه فكر مي‌كنم خطاي ديگري نكرده‌ام . »
دختر دوباره زن‌ها را خبر مي‌كند و ديگ بي‌بي هور و بي‌بي نور را به بار مي‌گذارند . هنوز مردم آش را نخورده‌اند كه پسر پادشاه و پسر وزير پيدا مي‌شوند . پادشاه حكم مي‌كند كه پسر تاجر را از زندان آزاد كنند . خدا چنين كه مراد او دختر و او پسر تاجر را داد ، مراد ما را هم بدهد .

فاطمه صفری
80 ساله
روستای ماژان

 

فاطمه صفری

فاطمه صفری، متولد و ساکن روستای ماژان

 

فاطمه صفری

فاطمه صفری، متولد و ساکن روستای ماژان

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان