افسانه های خراسان، خراسان جنوبی
افسانه های بیرجند، قاین، نهبندان
حمیدرضا خزاعی
مجموعه افسانه های خراسان جنوبی یا افسانه های بیرجند در واقع به افسانه های بیرجند، قاین و نهبندان پوشش می دهد. یعنی سه کتاب در یک کتاب منتشر شده است.
کتاب اول افسانه های بیرجند است که 23 افسانه را در دل دارد و این افسانه ها عبارتنداز:
1- اوسنهي سوم ماه 2- اوسنهي خون 3- خال 4- اوسنهي خواب 5- دختر ابريشمكش 6- قلندر 7- بيبي هور و بيبي نور 8-كَكُر 9- كچلو و سه شرط پادشاه 10- درخت رنگ به رنگ 11- پلنگي از همه رنگي 12- حسن كچل 13- برگ ظلمات 14- اصل و نسب 15- اصل زن 16- چاقو و لقمان 17- اوسنهيني 18- گل خندان 19- سه وصيت 20- بلبل سرگشته 21- شاه عباس ودختر پريزاد 22- آب و بلبل و كره خر 23- هفت
کتاب دوم به افسانه های قاین پوشش می دهد که شامل 7 افسانه است:
1- بَل 2- غلام 3- او دَم عر تو بود 4- دختر چين وماچين 5- سيب قندي و پر كاه 6- جناب عزرائيل 7- سه برادر
کتاب سوم به افسانه های نهبندان پوشش می دهد و شامل افسانه های
زیر است:
1- گنجشك وكالَك 2- شش درخت بيد 3- خانم قزليك 4- خوله و بوله 5- بزن لالا 6- هَلر و شِلر 7- شه مار سفيد 8- بارزنگي 9- شغال بيدُم 10- خون 11- دويدم و دويدم 12- رفتم به باغ پسته 13- خر سياه خرم بود
بی بی هور و بی بی نور
اين افسانه را در وقت تهيهي آش سه شنبه تعريف ميكنند . وقتي ميخواهند آش سه شنبه بپزند يكي از زنها كه اين افسانه را بلد است تعريف ميكند و بقيه همانطور كه مشغول كار هستند به او گوش ميدهند . خانم فاطمهي صفري پيرزني است كه موقع پختن آش سه شنبه اين افسانه را در مجلس براي ديگر زنان تعريف ميكند . خانم فاطمهي صفري ميگفت : « اينها را از ننه آقا شنيدهام ، آن وقتها ننه آقا افسانه را تعريف ميكرد . در همان مجلس دختر بچهي نابالغي را مينشاندند و كوزهي خالي در جلوش ميگذاشتند . ننه آقا هر جملهاي كه ميگفت . دختر بچه به سر كوزه ميزد و ميگفت : بله ، بله
براي آش سه شنبه يا آش بيبي هور و بيبي نور ، دو تا زن بايد چادر سفيد به سر كنند رويشان را محكم بگيرند كه كسي آنها را نشناسد و در شب سه شنبه بروند به در خانهي هفت فاطمه كه رو به قبله باشد ، آرد بگيرند . حالا اين كار را نميكنند و به در همهي خانهها ميروند . آن وقتها دو زن چادر سفيد كه در نقش بيبي هور و بيبي نور بودند ، غلبير برميداشتند و ميرفتند به در خانهي هفت فاطمه كه رو به قبله بود . آردهايي كه ميگرفتند توي غلبير ميكذاشتند و همان شب آردها را توي تنور ميگذاشتند و اعتقاد داشتند كه اگر نذرشان قبول شود روي آردها رد عصا يا شمشير يا پنجه ميافتد اين هفته آرد جمع ميكردند و در تنور ميگذاشتند و هفتهي ديگر روز سه شنبه آش را ميپختند .
ميگويند بيبي هور و بيبي نور در بيابان بودهاند و آش را روي يك تخته سنگ ميپختهاند و از آش به چوپان و سگ چوپان ميدادهاند
اما حالا رسم عوض شده ، ده پانزده من آرد را در دو ديگ ميپزند و همهي اهل ده را خبر ميكنند . او وقتها ميگفتند اين آش براي مسافر سه شنبه و مريض چهار شنبه خوب است
يكي بود ، يكي نبود ، غير از خدا هيچ كس نبود . دختري بود كه مادر اندر داشت . مادر اندر با او نميساخت و هميشه او را اذيت ميكرد ، دعوا ميكرد . دخترك غصه داشت اما توي دلش ميگفت : « خدايا شكر »
يك روز كه هوا خراب بود و بارش بار بود ، مادر اندر يك گنجشك پنبه به او داد و گفت : « گاو را ميبري به صحرا به چرا اين پنبهها را هم ميريسي »
توي راه كه ميرفت گريه ميكرد كه « به چه جور اين پنبهها را بريسم . »
بادي آمد و پنبههاي ( پَمبههون pambehune ) او را با خودش برد . دختر بيشتر غصهدار شد .
« خدايا شكر تو حالا جواب مادر خود را چي بدهم ، مرا خواهد كشت . »
همين جور كه گريه ميكرد و ميرفت ، رسيد به دامنهي كوهي ديد يك خانهاي هست و دو تا زن چادر سفيد نماز ميكنند . دختر همانجا نشست ( هونشست honšast ) .
زنهاي چادر سفيد دوتا ديگ به بار داشتند . يك ديگ آش داشت و يك ديگ كماج . زنها نمازشان را كه سلام دادند . آمدند به سر وقت ديگها چشمشان به دختر افتاد .
« مادر جان از كجا ميآيي ، آدميزادي ، پريزادي ، كي هستي ؟ »
« اي مادر جان دست از دلم ورداريد ، مادر اندري دارم كه اذيتم ميكند . امروز گاو داده كه بچرانم پمبه داده كه بريسم ، باد پمبهها را برده ، نميدانم چه كار كنم »
زنهاي چادر سفيد گفتند : « همين جا بنشين تا ما در حق تو دو ركعت نماز كنيم ، خداوند عالم مراد تو را خواهد داد . »
زنها دو ركعت نماز خواندند .
« نگاه كن دختر جان ، هر وقت كه مريض داشتي ، هروقت كه مسافر داشتي ، هر وقت كه دردي به دل داشتي ، هر وقت كه حاجتي داشتي . دو ركعت نماز ميخواني ، به نيت بيبي هور و بيبي نور هفت من آرد از در هفت سرا كه رو به قبله باشه جمع ميكني . چادر سفيد به سر ميكني ، رويت را محكم ميگيري كه كسي ترا نشناسد . آردها را توي تنور ميگذاري . اين هفته كه آرد جمع كردي ، هفتهي دگر روز سه شنبه آنها را ميپزي . مردم را خبر ميكني تا بيايند ، روضه بخوانند ، دو ركعت نماز بيبي سه شنبه بخوانند . اگر به مراد دلت رسيدي مبادا اين كار را ترك كني . هر سه شنبه اين دو تا ديگ را به بار كن . »
دختر آمد و گاوش را پيدا كرد ، ديد گاو پنبهها را خورده و پمبهها را نخ كرده است . خوشحال شد ، پمبهها را برداشت و آمد به سر چشمه كه رويش و اشكهايش را بشورد .
رويش را در چشمه شست و آب خورد . پسر تاجري آمد به سر چشمه كه اسبش را آب دهد ، ديد كه دختر سر چشمه نشسته گفت : « تو كي هستي ، اينجا چه كار ميكني ؟ »
« مادر اندري دارم كه مرا اذيت ميكند . امروز پمبههايم را باد برد، گاو پمبهها را خورده و نخ ريسيده تحويل داده »
پسر تاجر به يك دل نه به صد دل عاشق دختر شد . گفت : « تو حاضري كه من بيايم به وطن تو و با تو عروسي كنم ؟ »
با هم قول و قرار كردند كه در فلانه روز و فلانه ساعت پسر تاجر بيايد .
پسر تاجر در همان وقتي كه گفته بود ، آمد دختر را عقد كرد و به خانهي خودش برد . وضع و حال دختر خوب شده بود و حتي مادر اندرش هم ميآمد و كارهايش را ميكرد . دختر با خودش گفت حالا كه خدا مرادم را داده به حرف او دو تا زن چادر سفيد كنم كه در حقم دو ركعت نماز كردند . از در هفت سراي رو به قبله هفت من آرد جمع كرد زنها را خبر كرد و دوتا ديگ به بار گذاشتند .
پسر تاجر آمد و ديد كه خانه پر از زن است ، دو تا ديگ گذاشتهاند و روضه ميخوانند . پسر تاجر عصباني شد و گفت : « نگاه كن ، تو او دم كه به خانهي مادر اندرت بودي ، فقير بودي ، از اين كارها ميكردي ، من رضا نيستم كه تو بيايي در خانهي من چنين كاري بكني »
« خدا مرادم را داده ، بيبي هور و بيبي نور گفتند كه اين كار را ترك نكني »
« من رضا نيستم »
دختر اين سه شنبه ديگر هم ، همين كار را كرد و زنها خبر كرد .پسر تاجر آمد و ديد كه باز زنها را جمع كرده و دو تا ديگ به بار گذاشتهاند . بيسئوال و بيجواب ، با پا به ديگ آش زد و آش را چپه كرد .
« گدا گدايه ، ده بار به تو گفتم اين كار را نكني »
پسر تاجر فردا ميرود به صحرا به گردش و تفريح دو تا هندوانه به ترك خود داشته . هندوانهها شكسته بوده و آب هندوانهها مثل خون از خورجين ترك ميريخته .
پسر پادشاه و پسر وزير رفتهاند به شكار و گم شدهاند . وزير پادشاه با چند سوار ميگردند كه شايد ردي پيدا كنند . توي صحرا هيچ كس را نميبينند غير از پسر تاجر كه توي صحرا اسب ميتاخته . با خودشان ميگويند : « هر خبري هست ، هست . همين جوان بايد قاتل باشد . او را ميگيرند . پادشاه حكم ميكند كه او را بيندازند به زندان .
پسر تاجر چند روز در زندان ميماند . هرچه با خودش فكر ميكند كه خدايا مگر من چه كار بدي كردهام كه اين جور به تهمت ناحق گرفتار شدهام .
يادش ميآيد كه ديگ آش زنش را چپه كرده است . پيرزني در نزديك زندان بوده . پيرزن را صدا ميزند به او پولي ميدهد و ميگويد : « برو به پيش زنم و بگو همان آشي كه ميپختي ، همان روضهخواني كه داشتي ، دو باره از سر بگير ، چون من هرچه فكر ميكنم خطاي ديگري نكردهام . »
دختر دوباره زنها را خبر ميكند و ديگ بيبي هور و بيبي نور را به بار ميگذارند . هنوز مردم آش را نخوردهاند كه پسر پادشاه و پسر وزير پيدا ميشوند . پادشاه حكم ميكند كه پسر تاجر را از زندان آزاد كنند . خدا چنين كه مراد او دختر و او پسر تاجر را داد ، مراد ما را هم بدهد .
فاطمه صفری
80 ساله
روستای ماژان
فاطمه صفری، متولد و ساکن روستای ماژان
فاطمه صفری، متولد و ساکن روستای ماژان