زهرا مهربانی
ساکن روستای باغشن گچ شهرستان نیشابور
سال ضبط افسانه 1378
سن: 63 ساله
در سال 1378 در جستجوی افسانه و افسانه گو گذارم به روستای باغشن گچ نیشابور افتاد. بچه های مدرسه ی راهنمایی مرا به خانه ی زهرا مهربانی بردند. پیرزنی که در خانه ی دامادش یک اتاق داشت و به تنهایی زندگی می کرد. چرخی که نخ های کاموا و پشمی را از هم باز می کرد و کلاف می کرد. گربه ای داشت که مثل فرزند دوستش داشت و دیگر هیچ. پرسیدم افسانه بلدی سرش را تکان داد. نگاه می کرد اما انگار آدم را نمی دید. در تنهایی خودش غرق بود. افسانه می گفت بی آن که نگاهت کند. انگار برای خودش افسانه می گفت و انتظار عکس العملی در صورت و نگاهت نبود. افسانه هایش روح غریبی داشتند همه افسانه ی پریان بودند و گربه که هی در دور اتاق می گردید گاه بر زانوی زهرا مهربانی می خوابید و گاه به این جا و آن جا سرک می کشید. افسانه هایش که تمام شد دیگر حرفی نزد. نگفت برو، هیچ حرفی نزد سرش گرم کار خودش بود. از خانه اش که بیرون آمدم حس غریبی داشتم. انگار رنگ و بویی از آینده ی خودم داشت. چند ماهی گذشت و هنوز خیال پیرزن از ذهنم بیرون نرفته بود تا عاقبت شعری گفتم و شعر را به او تقدیم کردم
راز
چقدر روشن است
سياهی
كه از جانبِ ديوار می آيد :
« انگار
هزار اسبِ ابلق
در باد مي تازند
و
زني
با چارقدي پر از گل
دف مي زند. »
دف مي زنند
تا صد باغِ گل
صد خنچه ي شقايق
بر سر بگيرند
و عطر عبورشان
درهمه ي كوچه هايِ آبادي
پراكنده شود
دف مي زنند
و هزار اسبِ ابلق
در باد و در سياهي ديوار
شيهه مي كشند
Ø
ماه در پنجره
چرخ در چرخش
و باغِ پر از گل
در سياهي ديوار.
گربه پاورچين پاورچين
از مهتاب مي آيد
و بر دامني سرد
مي خوابد.
Ø
دوكبوتر
يكي روشن
يكي تاريك
و هردو سياه
نشسته بر شاخي خشك
- «دده آي دده »
- «جانِ دده »
- «مي بيني ؟ »
بر ميانه ی سياهِ ديوار
زناني سوگوار
در هيئت باران
روييده اند.
روييده اند
تا خوشه های رسیده ی گندم
تا آفتاب را
برشانه هاي خود ببافند .
باد بر دست هاي خالي مي وزد
و
انگشتانِ سبز
ذره ذره
درباد غبار مي شوند
Ø
چه نورِ تاريكي
چه سياهي روشني
آفتاب از لبِ بام كش كرده است
و
زني يا
پيرزني
زير توري از شقايق و برف
مي خواند:
- « .. .