کتاب ترانه کهسار مجموعه ای بزرگ از دو بیتی های افغانستان است که آقای اسدالله شعور آن را در سال 1353 به دست چاپ سپرده است. در این جا تلاش می شود بخشی از این دوبیتی ها را نقل کنیم.
مه قربانت شوم پروردگارا !
به مالايق نديدی يار ما را
به مردم دادی اي تالی و بختی
به مادادی دو چشم اشكبارا
بگوييد اين قدرصياد ما را
كه دايم بشنود فرياد ما را
به جز از عشق تاليمی نكرديم
بيامرزد خدا استاد ما را
مسلمانا ببينيد حال ما را
كه مردم می بره . . . ما را
كهمردم می بره چاره ندارم
خداوندكی بگيره داد ما را
خدايا بال و پر ميیدادی ما را
به پيش يار گذر ميیدادی ما را
به پيش يار گذر ميیشه نمی شه
از پری جان خبر می دادی ما را
بيا زيارت كنيم شير خدا را
به چشم ماليم قلفای طلا را
مهدُوا می كنم آمين بگويی
خدا كامياب كنه هردوی ما را
اگه زيارت كنم«خوجه صفا» را
بپالممرقد « خوجه ملا » را
هزاران دلبر ازپيشم گذر كرد
نداشتن خوبی روی شما را
اول زيارت كنم ( خوجه صفا را )
بگردم مكتب ماتوقلا را
تمام دلبرای كابل بيايه
نداره چهرهی نامزات ما را
سفيداستی نپوش رخت سيا راب
هجلوه می كشی ظالم تو ما را
به جلوه می كشي خوندار می شی
جواناستُم ببين روی خدا را
الا يار جان به خو ديدم شما را
خودت ميري به كي مسپاري ما را ؟
خودت ميري گلم زودو بيايي
مُره ضامن بتي شير خدا را
به تن كردي گلم رخت سيا را
كنم تاريف يار بيوفا را
به دنيا من اگر غمخوار ندارم
بگيرم دامن شير خدا را
لب دريا بديدم بيوفا را
عرخچين سرش سيم طلا را
قسم خوردي وفاداري نكردي
كلامالله بشرمانه شما را
الا يار جان نمشناسي خدا را ؟
توخُورد استي نميداني وفا را
شدم مرغ و به دام تو گرفتار
ندانستي تو قدر آشنا را
اي دوست به دوستيت ( dusotit ) قرينم ترا
هرجاكه قدم نهي زمينم ترا
درمكتب عاشقان روا نيس كه من
عالمبه تو بيند و نبينم ترا
نميخواهم نگار بلهوس را
كه اصلاً دوستندارم مال كس را
همهگوين گلت شاخ نباتاس
نميخواهم نبات پر مگس را
ز عشقت سبزه ميپوشم بسا را
مجاورميشوم « خواجه صفا » را
اگرمردم سر خاكم بيايي
زعشقت ميكنم پاره كفن را
دِ بام بلند چه خوش دريچهست مرا
سوداي سر زلف خديجهست مرا
مردم ميگن خديجهره يار نگي
من يار خديجهام ، خريدهست مرا
دِ بام بلند عجب دريچهست مرا
سوداو غم عشق تو بچهست مرا
مردم ميگن بچه وفايي نكنه
سوداي غم مهر تو كشتست مرا
دورياز من اي تو خبر نيس مرا
ميسوزم و چارهي دگر نيس مرا
خواهم كه بهجانب تو پرواز كنم
اماچه كنم كه بال و پر نيست مرا
قد تونهال بيثمر كرد مرا
عشقتو گداي در به در كرد مرا
گفتم بروم عشق تره توبه كنم
روزآمد و عشق تو بتر كرد مرا
شبي از سوز دل گفتم قلم را
بياتارير كن حال دلم را
قلم گفتا : برو بيچاره عاشق !
ندارم طاقت اين كوه غم را
دو سه روزاس نديدم گلبدن را
سراييگردن و پسته دهن را
اگريك بار سر قبرم بيايي
ز عشقت ميكنم پاره كفن را
دو سه روز اس نديدم نازنين را
كه برف آمد گرفت روي زمين را
كه برف آمد و زنجير زمين شد
خداپيدا نميكد عاشقي را
دِكابل جان بگيرم زرگري را
بسازم حلقهي گوش پري را
اگر پري به ما مايل نگرده
بگيرم قاغذ جادوگري را
سركوي بلند ديدم پري را
به جانش ميكنم سلطان زري را
اگربار دگر رويش ببينم
چراغان ميكنم ملك سخي را
ما چار برادريم از خيل جدا
پارسال قَتي بوديم و امسال جدا
پارسال قَتي بوديم قتي ميگشتم
امسال جدا شديم به تقدير خدا
از خانه برآمديم و گفتيم خدا
از يار عزيز خود شديم زنده جدا
ياران و عزيزان ز من خوش باشين
كردم سفري كه آمدن نيس مرا
سه روزه رفتي و سي روزه حالا
زمستان رفتهاي نوروزه حالا
خودت گفتي سه هفته باد ميايُم
شمارش كو ببين چند روزه حالا
مه قربانت شوم اي دور ، الله
تناگك شيشتهاي زير نيالا
تاگك شيشتهاي آيينه پرتو
دِ روي آينه كنم دل را تسلا
اي يار چه ديدي ؟ كه رميدي از ما !
آسايش دلبري نديدي از ما ؟
ما دست به دامن تو كرديم به اميد
تو دامن اميدِ بريدي از ما !
دِ راي دراز سوده شوه پاي شما
زنگال بگيره تلكوشاي شما
زنگال بگسيره ز رفتن ماني
خده بكشم پيش قدماي شما
صد برگ سفيد سحري روي شما
با نوك قلم كشيده ابروي شما
صياد اجل اگر امانم بدهد
بينم من اگر به زندگي توي شما
سر آب روانه دم گل ما
زمانه بدگمانه دم گلِ ما
كه عاشق زارالي ناليده موگه
عجب كاكه جوانه دم گل ما
سر آستين تو زر تاره گل ما
سر سيني تو بازاوه گل ما
سر سيني تو بازار سمرقند
ثمر قنداي تو در كاره گل ما
شيرين ياركم جلوهنمايي منما !
من ميروم و تو بيوفايي منما
من ميروم اما به صد انده و غم
عمرم به قدت از مه جدايي منما
دِ آسمان كلان ابراس خدايا !
دِ « قندار » شيشتنم جبراس خدايا !
اگر از خاطر يارجان نباشه
گپاي مردم برم مرگاس خدايا !
دلكم اوله باراناس خدايا !
كل كارايُم دِ ميداناس خدايا
ندارم لوت پنجي در بغل جيب
يارم از مه گريزان است خدايا !
شواي عيد قرباناس خدايا !
دلم از غصه برياناس خدايا !
همه با يار خود دستي به گردن
سر ما عيد سوزاناس خدايا !
دلم دوده دلم دوده خدايا !
امير بيگم دِ بيبوده خدايا !
كه بنده با خدا ما چند بنالي
كه شيري شمر نمروده خدايا !
درخت بيثمر بيداس خدايا !
دلم از يار ناميداس خدايا !
اگر صد سال در زيرش يشيني
همان بيداس ، همان بيداس خدايا !
دري حولي تنا هستم ، خدايا !
به گير چار بلا هستم ، خدايا !
به گير چار بلاي نامسلمان ،
به مرگ خود رضا هستم ، خدايا !
دو چشماني به در دارم ، خدايا !
عزيزي در سفر دارم ، خدايا !
به من گوين عزيزت خواهد آمد ،
به دل ذوق دگر دارم ، خدايا !
تن محنت كشي دارم ، خدايا !
دل حسرت كشي دارم ، خدايا !
ز شوق مسكن و درد غريبي ،
به سينه آتشي دارم خدايا !
خدايا ! عاشق زارم ، خدايا !
گره افتاده در كارم ، خدايا !
به تار اُلفت و دام محبت ،
گرفتارم گرفتارم ، خدايا !
دو چشم بر راه و در دارم ، خدايا !
عزيزي در سفر دارم ، خدايا !
به من گوين عزيزت خواهد آمد
فداي اين خبر گردم ، خدايا !
دواي درد و درمانم خدايا :
كجا باشه ؟ نميدانم ، خدايا !
دواي درد هجران از كي جويم ؟
به جز از وصل جانانم ، خدايا !
دو چشمانم به راه مانده ، خدايا !
عزيز من كجا مانده ، خدايا !
عزيز من به جاي خود نشسته
مره اينجه تنا مانده ، خدايا !
هوا گرمس نيمروزه ، خدايا !
دلم بر يار ميسوزه خدايا !
اگر مُردم دري دشت و بيابان
كفن بر ما كي ميدوزه ؟ خدايا !
الا يار جان تو گل باشي مه مينا
تو گل چنده بيايي از زمينا
تو گل چنده بيايي گل نيافي
به اميدت بشينم تا به بيگا
اي خانه برآمديه و گفتيم خدا !
اي خويش و تبار خود شديم زنده خدا
كو خويش و تباري كه بپرسند اي ما ،
ما در پي رزقيم و اجل در پي ما
آمد جفت كبوتر اي خيل جدا
پارسال قتي بوديم و امسال جدا
پارسال قتي بوديم و يكجا گشتيم
امسال جدا شديم و پر غم دل ما
دو زلفان سياهت بال مينا
خدايم از قدرتاي خود كرده پيدا
بگيرم دست و پاي مادرت را
كه شير داده تو چوچه اي پري را
با آن كه خوش آيد از تو اي يار وفا
ليكن هرگز جفا نباشه چو وفا
با اين همه راضيم به دشنام اي تو
اي دوست چه دشنام چه نفرين چه دعا
بنالم از سر شو تا سحرگا
چو ليلي و چو مجنون در لب چا
اگر يك شو به چنگ ما بيايي
بپيچم همچو يوسف با زليخا
من شيشته بدم به گوشهاي كنج در سرا
فرياد زدم كه يارم از خانه برآ
دو پاي مرا فلك ببسته به جفا
تو پاي گشاده داري برخيز و بيا
ستارهي آسمان ميشمارم امشب
ترا هم بر خدا مسپارم امشب
بي بالي سرم ، ختم قرآن كو
كه جانم را به حق مسپارم امشب
ستاره در هوا مشمارم امشب
به بالينم بيا بيمارم امشب
به بالينم بيا ! فكر كفن كو
كه جانم بر خدا مسپارم امشب
ستاره در هوا ميبينم امشب
زمين در زير پا ميبينم امشب
زمين در زير پاي خلف عالم
كه يار از يار جدا ميبينم امشب
كولاب غريب و ملك « كولاب » غريب
بيمار شديم بر سر من نيس طبيب
كو مادر دادر كه بيارن طبيب
بيگانه چه دانه ؟ كه كجاس مرد غريب
الا يار جان نگرد بسيار پس گپ
سرما باد ازي كمتر بكو دپ
به قلا آمدم رويت ببينم
اغه بيادر طرفم ديد چپ چپ
در كوه بلند ستيزه كردن چه علاج ؟
عاشق شدهيم ز دور ديدن چه علاج ؟
عاشق شدهيم ز دور ديدن صبراس
صبرش نكني ، به غير مردن چه علاج ؟
عزيزم همرهي چشم پر آبت
جوانا را نمودهاي كبابت
نديدم روزكي رويت گل من
به قربان همي شرم و حيايت
الا يار جان تو سيخي من كبابت
تو بيغم شيشتهاي من در عذابت
دري دنيا خو دستگيرم نگشتي
به آخرت چه خواهد بود جوابت ؟
الا يار جان مبارك باشه بختت
گل گلاب بكارم دور تختت
گل گلاب بكارم بوي نداره
خودم گل ميشوم در دور تختت
برده صنما دلم دو چشم مستت
بادام سفيد بند هردو دستت
مادر پدرت ترا ندادند به من
از خُوردتركي خدا نميكرد هستت
مه قربان همو چشماي مستت
نكش سگرت ميان هردو شستت
نكش سگرت كه رسم عاشقي نيس
مه قربان دل عاشق پرستت
مه قربان حناي پشت دستت
چلمه پر نكو ميشوزه دستت
چلمه پر نكو بار مسافر
چلم پر كده ميتُم به دستت
مه قربان همو چشماي مستت
دوچشم سبزه رنگ و مي پرستت
اگر روزي بيايي با كنارم
چو انگشتر ببوسم هردو دستت
مه قربان دو چشم سرمه مستت
رفيق جان از درو گو هردو دستت
خدا جانم ترا بيمار بسازه :
طبيب هستم ببينم نبض دستت
به حمام ميروي تاست به دستت
كرشمه ميكنه چشمان مستت
همو آيي كه از فرقت بريزي
مه قربان همو پنجاي شستت
دو چشمانت فروغ بر عالم انداخت
دو ابرويت به جانم ماتم انداخت
بسوزه خانهيي ليلي و مجنون
كه رسم عاشقي در عالم انداخت
الي ديده تمام جان مو شوخت
ميان جگر بريان مو سوخت
كه عاشق زار ميناليد و موگفت
ز شيريني لب و دندان مو سوخت
غمت بسيار گشته جان من سوخت
ز سودايت سر و سامان من سوخت
خودت خفتي به روي بستر ناز
بيا بنگر دل بريان من سوخت
آن روز كه آتش محبت افروخت
عاشق روش سوزه ز ما شوق آموخت
از جانب دوست سر زد اين سوز و گداز
تا در نگرفت شَم كه پروانه نسوخت
مه قربان گلونبند سفيدت
چطو كنده شده از ما اميدت
مه خو حرف بدي با تو نگفتم
كدام ظالم مگم داده فريبت
مه قربان قد بالا بلندت
مه قربان دو ابروي كمندت
به ناداني كَدُم كبراي بسيار
به ناميدي ز پيشم ميبرندت
مه قربان دو گيسوي كمندت
زدي چارگل به بيني بلندت
بزن چارگل كه رسم عاشقانس
مه قربان طلسم بازوبندت
برو با يار بگو يارت غريب است
پشت درگاي مردم هردم شهيد است
برآي بيرون كه ديدارت ببينم
بكو رامي كه مسكين و فقير است
قد تو به قد تار ميمانه دوست !
رويت به گلبهار ميمانه دوست !
صد داغ نهادهاي تو در سينهي من
اين داغ تو يادگار ميمانه دوست !
ز هجرت رئ به باغا ميكنم دوست !
به چلم دل تسلي ميكنم دوست !
به چلم دل تسلايم نميشه
به گريه روزه بيگاه ميكنم دوست !
چشمان تو گل جام شرابس اي دوست !
رخسارهي رويت برگ گلابس اي دوست !
آوازه به گوشم بيهيه شويت مرده
بيايي دِ برم دلم كبابس اي دوس !
ز آغوشم جدايي كردي اي دوست !
سراسر بيوفايي كردي اي دوست !
زدي لاف وفاداري به اول
به آخر خودنمايي كردي اي دوست !
دو چشم شوخ و دلبر داري اي دوست !
دو لب شيرين چو شكر داري اي دوست !
گهي ميراني و گه مينوازي
نميدانم چه بر سر داري اي دوست !
رفيق جان اينقدر قار و غضب چيست ؟
دلت بر ما نميسوزه سبب چيست
شمال از جانب « بغداد » خيزد
گناه از مردم شا عرب چيست ؟
اگر عاشق نيم گفتارم از چيست ؟
فغان و نالههاي زارم از چيست ؟
اگر عاشق نيم بر دلبر خود
سر شب تا سحر بيدارم از چيست ؟
خداوندا دلم ديوانهي كيست ؟
گل گمگشتهام در خانهي كيست ؟
گل گمگشتهام رانا و زيبا
چراغ روشن كاشانهي كيست ؟
چرا دردان ارسي ششتنت نيست ؟
چرا پيران بسكي در تنت نيست
اگه بابيت نبود ميگم برآلا :
چرا مهر قديمي در دلت نيست ؟
الا يارجان به دربارت گذر نيست
به مثل صورتت شمس و قمر نيست !
به من گويي كه من بيمار عشقم
مگر حالت ز احوالم بتر نيست ؟
اي تو كه جدا شوم دگر يارم نيست
حاجت به قسم خوردن بسيارم نيست
فردا كه مرا برند صحراي بهشت
صحراي بهشت بي تو در كارم نيست
بيا ليلي كه مجنون در برم نيست
جدايي كردهاي هوش در سرم نيست
جدايي كردهاي از يار جاني
چو مرغان قفس بال و پرم نيست
اگر ياري كنم گل يار ، كم نيست
اگر گل بوي كنم گلزار ، كم نيست
نمايم گر تماشاي رخ خوب
پيش چشم من دلدار ، كم نيست
ماه ديدم سفيدتر از روي تو نيست
زاغ ديدم سياهتر از موي تو نيست
در باغ چنان نهال هم قد تو نيست
در ديده نشين كه در زمين جاي تو نيست
به بالا ميروي يك لحظهاي ايست ! !
به تو عاشق شدم ميلت به من نيست
به تو عاشق شدم يار از دل و جان
كه كار عاشقي شرم و حيا نيست
ستاره در هوا شد يكصد و بيست
سر ما اينقدر قار و غضب نيست ؟
الا يارجان بيا يك جا بشينيم
بسنجيم تا خطا از جانب كيست ؟
ستاره در هوا شد يكصد و بيست
جدايي ما و تو جانم سر چيست ؟
بشينيم رو به رو زانو به زانو
سخن سنجيم گناه از جانب كيست ؟
شب تاريك و ره باريك و دل مست
كمان از دست من افتاد و بشكست
كماندارا كمان نو بسازين
دلم ياغي شده كي ميدهد دست
مه قربان بر روي رواشت
يه خال داري ميان هردو قاشت
نصيحت ميكنم در گوش خود گير
به كار عاشقي باشد تلاشت
بيا يارجان كه رفتارت مرا كشت !
صداي بوت بلغارت مرا كشت
صداي بوت بلغارت چه باشه !
همو چشماي خمارت مرا كشت
نگارا ! تيغ ابرويت مرا كشت
هردو گيسويتمرا كشت
چو بلبل ناله دارم از فراقت
عزيز من گل رويت مرا كشت
دري را ميروي دستت پس پشت
خدا غرقت كنه عشقت مرا كشت
خدا غرقت كنه عشقت چه باشد
يخن كشال گل سينهت مرا كشت
عشقت مره كشت عشقك زارت مره كشت
دسمال سفيد حاشهدارت مره كشت
دسمال سفيد حاشهدارت نه چنان
كابروي سياه دمب مارت مره كشت
زلفان سياي تارتارت مره كشت
چشمان سياي پر خمارت مره كشت
گفتم بروم عرض كنم با پدرت
اي دختر شوخ ناقرارت مره كشت
بهار آمد هم از كوه و هم از دشت
بهار عمر ما هم زود بگذشت
سر قبر مرا سنبل بكاري
نگار شايد بيايه سيل گلگشت
بيا دلبر ! گلي چينم ز باغت
كه ميميرم به دل ميمانه داغت
اگر روز دو صد بارت نبينم
ز مرغان هوا گيرم سراغت
بيا بوسه كنم دور دماغت
سفر ميري به دل ميمانه داغت
سفر ميري بيايي يا نيايي
ز مرغان هوا گيرم سراغت
سر چشمهي گلزارِ همه خاك گرفت
آمد خبري كه بيوفا يار گرفت
ياري كه گرفت برابر ما نگرفت
از گل بگذشت و دامن خار گرفت
سر چشمه تالقانه زنگار گرفت
آمد خبري كه بيوفا يار گرفت
ياري نگرفت كه بهتر از ما باشه
گلدسته ره مانده دامن خار گرفت
سر جوي شيشته بودم آلويم رفت
گل سرخ و سفيد از پالويم رفت
گل سرخ و سفيد آلوي سنبل
كه يار نوجوان از پالويم رفت
دو تا دختر نهي ديوال ميرفت
يكي پيش و دگر دنبال ميرفت
مه قربان همو پيشينه دختر
خراميده پس رويمال ميرفت
دو تا موتر تيز رفتار ميرفت
يكي پيش و دگر دنبال ميرفت
مه قربان همو پيشينه موتر
كه يار جانم ميانيش سوار ميرفت
دو تا فيلوان به سوي قبله ميرفت
يكي پيش و دگر دنباله ميرفت
سر فيل سفيد حوزي طلاكار
امير آغا سوي امباله ميرفت
امي دختر به سوي شيوه ميرفت
انارش گم شدهپاليده ميرفت
انارش گم شده يارش گرفته
ز دست يار خود ناليده ميرفت
نگار خود بديدم شيوه ميرفت
به باغستان براي ميوه ميرفت
به باغستان براي ميوهي تر
به صد ناز و هزاران عشوه ميرفت
زلفان بنفشه پيچ و تاب از چه گرفت ؟
سر تا قدمت بوي گلاب از چه گرفت
كس با تو گلبرگ گلي هيچ نگفت
چشماي سياهتره آب از چه گرفت ؟
بگو قاصد كه دلدارم چه ميگفت ؟
به من شوخ جفاكارم چه ميگفت ؟
طبيب من چه شد واقف ز حالم
دواي درد بيمارم چه ميگفت ؟
چطو ايستادهاي بالاي چپركت
سر پيران سيا پوشيدي جاكت
به بالينم بيا پرسان من كو !
ندارم طاقت ناز و نزاكت
چطو ايستادهاي بالاي چپركت
دريشي ميكني همراي جاكت
دريشي ميكني آيينه به دستت
مه قربان همو ناز و نزاكت
مه قربان همي حسن و جمالت
دلم را بستي با زلف كشالت
خودت رفتي مرا تنها گذاشتي
به قيد زلف دام و دانه خالت
به خانه آمدم بينم جمالت
به دكان آمدم ديدم كمالت
تو رفتي و نگفتي يار خود را
الهي نور بباره بهر مزارت
الا يارجان شوم قربان نامت
كبوتر واري ميگردي به بامت
نك چادر گرفتي زير دندان
ز پايان او صنم دادم سلامت
الا يارجان بگيرم اصل نامت
كبوتر واري ميگردي به بامت
اگر يك بار بگويي يار شيرين
مه قربان همو نوك زبانت !
نامته بگي كه يادگيرم نامت
پودينه به برگ بيد كنم پيغامت
پودينه به برگ بيد به جايي نرسه
قاغس به درون ني كنم پيغامت
قيامت و قيامت و قيامت و قيامت
نيامد يارم و آمد قيامت
تو يوسف را به چشم خود نديدي
زليخا را چرا كردي ملامت ؟
الا يارجان مه قربانك نامت !
كبوتر واري ميگردي به بامت
تو خود گفتي به خاني ما كسي نيست
مه قربان همو نوك زبانت
از دور سياهي ميكند چشمانت
مانند صدف سفيدي دندانت
از عهد و وفاي خود پشيمان شدهاي
سي پاره كلام حق زند برجانت
گلم كش جراب تا بند رانت
عرق شبنم زده دور لبانت
انارت بوتل آب حياتاس
بچوشم شربت نوك زبانت