افسانه ی بند بربر

افسانه ی بند بربر

 

 

حمیدرضا خزاعی

برگرفته از کتاب: سازه های آبی شگفت انگیز قاین


روزی از روزها مرد فقیری آمد به پیش آقا شمشم و گفت: « هم قرض دارم و هم عیالوارم کمکم کن. »
آقا شمشم گفت: « پایت را بگذار روی پایم و چشم هایت را ببند. »
مرد فقیر همین کار را کرد. هنوز زمانی نگذشته بود، که آقا شمشم گفت: «چشم هایت را باز کن. »
مرد چشم هایش را باز کرد، در سر چارسوی شهر بودند. آقا شمشم گفت: « پول ندارم که به تو بدهم برو سر چارسو و بگو پهلوانی دارم و او را می فروشم. »
مرد گفت: « چطور تورا بفروشم، جواب خدا را چی بدهم؟ »
اما ناداری و ناچاری وادارش کرد که این کار را بکند. سر چارسو ایستاد و فریاد زد: « پهلوانی دارم و او را می فروشم. »
پادشاه شهر، شمس بربر بود. صدای مرد را شنید و پرسید: «غلام خود را به چند می فروشی؟ »
مرد گفت: « غلام من قیمت ندارد اما هم وزن یک لنگه کفشش به من طلا بدهید. »
لنگه کفش پهلوان را در یک پله ی ترازو گذاشتند و در پله ی دیگر آن قدر طلا ریختند تا برابر شد. آقا شمشم به مرد فقیر گفت: « طلاها را بردار و به زندگیت سر و سامان بده. »
شمس بربر رو به آقا شمشم کرد و گفت: « سه شرط با تو دارم اگر انجام دادی تو را آزاد می کنم و اگر نتوانستی سر از تنت جدا خواهم کرد. »
آقا شمشم گفت: « شرط هایت را بگو. »
شمس بربر گفت: « در فصل بهار اژدهایی می آید و شهر را خراب می کند. باید هرسال برایش یک دختر بفرستیم تا شهر را خراب نکند. باید اژدها را بکشی. »
آقا شمشم گفت: « نه دختر با نه شتر بفرست تا اژدها را بکشم. »
نه دختر با نه شتر به کوه رفتند. اژدها تا چشمش به شترها و دخترها افتاد از جا بلند شد و نعره زنان جلو آمد. زمین و زمان به لرزه افتاده بود. آقا شمشم شمشمیر کشید و بر فرق اژدها زد. اژدها به دو پاره شد. آقا شمشم از دم اژدها گرفت و او را در پیش پای شمس بربر انداخت و گفت : « شرط دومت را بگو. »
شمس بربر گفت: « در فصل بهار دریای آب می آید و تمام کشت و زراعت ما را خراب می کند. باید جلو آب را بگیری. »
آقا شمشم رفت و دید دریایی از آب می آید. هزار بیلدار با بیل خاک در جلو آب می ریزند تا جلو آب را بگیرند و از پس آب برنمی آیند. آقا شمشم هزار بیلدار را مرخص کرد کوه را جلو کشید و در برابر دریای آب گذاشت. پنچه بر کوه زد و پنج قفل در دیوار کوه باز شد که آب از قفل ها فواره می زد. قفل ها را بست و آمد پیش شمس بربر که بند را بستم شرط سومت را بگو.
شمس بربر گفت: « باید حضرت علی را به این جا بیاوری. »
می گویند آقا شمشم همان شیر خدا مرتضی علی بوده است. می گویند: شیر خدا بند بربر را برپا کرده است و اژدها را کشته است.

دی ان ان فارسی , مرجع دات نت نیوک فارسی
دی ان ان