خاطره ی سوم
کورهای آوازه خوان
حمیدرضا خزاعی
مشهد در زمان های دور، در دوران کودکی من، برای من روستایی همه چیزش دیدنی بود. یکی از این دیدنی ها، سه نفر کوری بودند که جلو بست بالا خیابان می ایستادند و دسته جمعی آواز می خواندند. آوازهایشان مذهبی و من نمی فهمیدم که چی می خوانند. صدا در صدا می پیچید و فقط صوت بود که به گوش های ما می رسید. یادم نیست که خوش صدا بودند یا بد صدا، چون صدایشان برایم مهم نبود، نوع ایستادن و با هم خواندن شان مرا جذب می کرد. تا جایی که در خاطر دارم لباسشان سیاه بود و آوازشان، حواس م را با خودش می برد. در این حال دست پدر یا دست مادر را محکمتر می گرفتم که گم نشوم و اگر دستشان در دستم نبود چادر مادرم یا پَلچِ کت پدرم را محکم می گرفتم و این ترس از گم شدن، بلایی بود که دیدن همه ی چیزهای نو را برایم زهر می کرد. این کورهای آواز خوان را بعدها فهمیدیم که تواشیر می کردند. یعنی بعد از انقلاب بود که پای این تواشیر خوان ها به تلویزیون باز شد و همه فهمیدند که به این نوع خواندن دسته جمعی تواشیر می گویند. و هنوز هم برایم معنی گنگی دارد و همان کورهای آوازه خوان پر معنی تر و زیباتر بود.
کورهای آواز خوان، با آواز خوانی گدایی می کردند. باید بگویم: بیشتر گداهای دور حرم در آن وقت ها کور و چلاق و شَل بودند. خلاصه هرکدام یک عیب و ایرادی داشتند و دیدن این همه آدم عیب و ایراد دارد برای خودش دنیایی از تماشا بود. بیشتر از همه، گداهایی که شَل بودند، توجهم را جلب می کردند. این جور گداها معمولا به پایین تنه ی خود یک لاستیک تیوپ ماشین دوخته بودند و با لاستیک خود را روی زمین می کشیدند. گویا هم اصطکاک زمین را کم می کرد و هم مانع از سابیده شدن لباس هایشان می شد. این ها پایین تنه شان داخل لاستیک تیوپ بود و دست هایشان داخل کفش یا دمپایی و به سرعت خود را روی زمین می کشیدند. بعضی وقت ها دلم می خواست من هم همچین لاستیکی داشتم، رویش می نشستم، دست هایم را توی کفش هایم می کردم و خودم را روی زمین می کشیدم. چقدر دلم می خواست، می توانستم این کار را انجام دهم تا بفهمم این جور راه رفتن چه مزه ای دارد.
کورِ نی زن جلو باغ ملی مشهد را هم هنوز در خاطر دارم که چقدر محزون و غم انگیز نی می زد و من چقدر صدایِ نی زدن او را دوست داشتم و هنوز تصویرش جلو چشم هایم قرار دارد، لباسش انگار قهوه ای بود، انگار همین دیروز بود. من کودکی بودم و او در سایه روشن شب، کنار دیوار باغ ملی نشسته بود و نی می زد.
از راست به چپ: علی رضا خزاعی، عباس خزاعی، حمید رضا خزاعی و نفر جلو محمد رضا خزاعی این عکس احتمالا در سال 1337 باید گرفته شده باشد