خاطره ی ششم
« گيژدو، گيژدو، ددو،
ددو، ددو، گيژدو. »
حمیدرضا خزاعی
مادرم میگويد : « بچهی عجيب و غريبی بودی، بچهای كه وقتی سرلج میافتاد، دلش میخواست خود ترس را هم ببيند. »
و تو دیده بودی، ترس را میگویم. هنوز هم از پسِ آن همه سال، رؤياها را دوست داری و ترسهایی که از دل رویا بیرون میآیند. چقدر دوست داشتی كه در پی يك نشانه، در پی یک صدا، دستهايت را دراز كنی تا دستهای سرد رویا و ببينی كه از پلههای تاريك سرداب پايين میروی. میبينم، هنوز هم میبينم، شنلی سرخ كه در باد میچرخد و پيرزنی كه از تهدل میخندد.
مادرم میگويد: « ننه، ترا دوست نداشت و میگفت: خون جگرم میكند خانم. »
پيرزن را هنوز در ياد دارم. موهايش حنايی بود و صورتش پر از چروك. روزی دو سه نوبت قلیان می کشید و وقتی سرحال بود، افسانه میگفت، افسانهی پت نمدی را هنوز در خاطر دارم.
و اين خيال هميشه با تو بود كه ننه همان پت نمدی¬ست. خیال میکردی، دختری بهزيبايی پنجهی آفتاب در زير چین و چروكهای صورت ننه پنهان شده است و چقدر دلت میخواست آن همه زيبايی را بيرون از صورتك پيرزن ببينی و نديدی.
مادر میگويد: « ننه با قهر به خانهی ما آمد. از دخترش قهر كرده بود، آمده بود كه برای هميشه در خانهی ما بماند. میگفت : خانم جان، آمدهام كه همين جا سرم را به زمين بگذارم. »
اما قسمت چيز ديگری بود. بيرون از خواست پيرزن. بندهی خدا از پلهها افتاد و زمينگير شد. آن وقت دخترش از تربت آمد و او را با خودش برد.
رفتن و زمينگير شدن ننه را در ياد نداری. اما به ياد میآوری، درشكهی سياه، دری آبی و پردهای كه همهاش آبی دريا بود. با مادر رفته بودی كه ننه را برگردانی. مادر همهاش توی راه گريه میكرد و هی زير لب دعا میخواند. حالتی كه برای تو گنگ بود و معنی گريهها و دعاهای مادر را نمیفهميدی.
از آن همه كوچهی پيچ در پيچ گذشتيد تا به دری آبی رنگ و پردهای كه همهاش دريا بود رسيديد. مادر دستش را دراز كرد و دريا موج برداشت. تو گوشهی چادر مادر را گرفته بودی. دستی، دستت را گرفت و چشمهای زنی خيره خيره نگاهت كرد.
صدا را شنیدی که گفت: « بنشين »
با خشم گفته بود. پرده را ديدی كه فرو افتاد و دريايی از آب ميان تو و مادر فاصله انداخت. دو زانو رو به دريا نشسته بودی. صدای دور گپ زدن میآمد و كسی با صدای خفه میگريست. هنوز هم باور داری كه دختر پریزاد با صدای باد، با صدای دريا، ميان غاری از مرجان میگريست و تو چقدر دلت میخواست كه با يك خيز بلند از ميان دريا عبور كنی و خودت را به دختر شاهپريان برسانی اما جرئت تكان خوردن نداشتی. بعد دلت خواست كه مثل مادر دعا بخوانی و گريه كنی.
انگار ساعتی گذشت، انگار عمری، دريا تكان خورد و مادر با چشمهای سرخ شده از گريه، از دل دريا بيرونآمد و گفت: « برويم »
« پس ننه، مگر نمیآيد؟ »
« نمیگذارند. »
چقدر دلت برای پت نمدی تنگ شده بود و دوباره به گريه افتادی. چشمهای زن هنوز خيره خيره نگاهت میكرد. هنوز هم از پی اين همه سال خيره خيره نگاهت میكند. درشكهی سياه عبورت داد، از ميان كوچه پس كوچههای گلآلود، از ميان سرما و زمستان، چرخهای درشكه همين جور میچرخيد و میچرخيد و تو عبور میكردي.
ننه نه سفيد بود، نه سياه، نه چاق بود و نه لاغر. ننه، افسانهای بود كه پايانش به دريا پيوسته بود. انگار پت نمدی، دختر شاه پريان در پشت همهی درياها از جلد ننه بيرون آمده بود و ميان آن همه آبی دريا با صدايی سوزناك میگريست.
یادت هست، تقلايی كودكانه برای يافتن راز دختر شاه پريان، راز پت نمدی. چقدر پشت درخت سيب، ميان لت پنجره و هر جايی كه بشود پناه گرفت. پناه گرفتی، تا پت نمدی از بلند ايوان پايين بيايد تا لب آب، تا آبی حوض و زير نگاه شوق زدهات دختر شاه پريان شود و در حوض آبتنی کند و نيامد. هميشه تا لب ايوان میآمد. ممد توی بغلش بود و با صدايی كه به لالايی ميمانست میخواند:
« گيژدو، گيژدو، ددو،
ددو، ددو، گيژدو. »
و با صدايی كه به لالايی ميمانست میخواند:
« گيژدو، گيژدو، ددو،
ددو، ددو، گيژدو. »
آوازش انگار بار جادويی داشت. انگار حصاری بود، ديواری بلند ميان تو و دختر شاه پريان.
مادر میگفت: « روزی از روزها، از سر ناچاری ترا به ننه سپردم، درخانهی آقاجان مهمانی بود و بايد میرفتم. »
بی واسطه ی مادر، تصاوير گنگي را به ياد میآوری. مثل يك خواب، مثل يك رؤيا و شنلیسرخ كه در باد میچرخد و میچرخد.
مادر میگفت: « توی مهمانی بودم اما دل توی دلم نبود. همهی هوش و حواسم در خانه بود، میدانستم كه دسته گلی به آب خواهی داد. توی دلم هیدعا میخواندم و نذر و نياز میكردم، هنوز ساعتی ور نيامده بود كه انگار هزارنفر گفتند: برو ببين در خانه چه خبر است.
از راه پشت بام آمدم. چهار تا خانهی گنبدی فاصله ی خانه ی ما و خانه ی آقاجان بود. به لب بام خانهی خودمان كه رسيدم، صدای هر هر خندهی ننه از هفت خانه رد شده بود. ننهایكه آن همه كم میخنديد، چه جور شده بود كه اين جور با صدای بلند و از تهدل میخنديد.
بسمالهی گفتم و از نردبان پايين آمدم. صدا از سمت مطبخ میآمد. اول شمايل سرخ را ديدم كه به هوا میپريد و چرخ می خورد. لحاف سرخ خمیرها بود، غلامعلی علی سياه پاچههايش را ورماليده بود. ساق پاهايش را با زغال نقاشي كرده بود. لحاف سرخ خمير بر شانههايش بود و ديگی سياه را چپه روی سرشگذاشته بود. جفتک جفتک می زد و به دور خودش می چرخید.
ننه میگفت: ديگ بر سر
غلامعلی باز به هوا میپريد و میگفت: بله بله قربان
و تو با چشمهای گرد شده در پشت سر ننه پناه گرفته بودی و خيره خيره نگاه میكردی. تا صدايت زدم. هول زده چرخيدی و جيغ كشيدی. »
از پی اين همه سال، فقط شنل سرخی را در ياد داری كه در باد میچرخید و چیز ديگری را در یاد نداری.
مادر میگفت: « دو سه روزی كه گذشت و آبها از آسياب افتاد و خلقگرفتهی ننه باز شد. تعريف كرد كه شيطانیهای تو جانش را به لبش رسانده و از دهانش پريده است كه ديگ بر سر را صدا میزنم.
و تو هر دو پايت را در يك كفش كردهای كه میخواهم ديگ بر سر را ببينم. هر چه نازم و چشمم كرده به خرجت نرفته است. آن وقت مجبور شده است كه ديگ بر سر را صدا بزند و صدا زده است.»
پت نمدی، دختر شاه پريان در پی هفت دريا، در ميان آبی آب نشسته است و با صدايی كه به لالايی میماند، آواز میخواند.
« گيژدو، گيژدو، ددو،
ددو، ددو، گيژدو. »
و این شعر یا لالایی یا ترانه از همان گذشته های دور همیشه با تو بود، معنی اش را نمی فهمیدی، خیال می کردی که شاید بخش کوتاهی از یک زبان فراموش شده باشد. یا اصواتی شعرگونه که کنار هم نشسته اند و قرار نیست معنی یا چیزی خاصی را منتقل کنند. اما نه، همچین باوری نداشتی، می دانستی که شعر ننه، معنی دارد و می خواهد چیزی را منتقل کند. ددو را می فهمیدی در محاوره مردم دولت آباد هنوز هم وجود دارد اصطلاحی است که برای تشویق کودک به راه رفتن استفاده می شود. کودکی که هنوز راه رفتن بلد نیست. دست هایش را می گیرند، او را سرپا نگه می دارند و تلاش می کنند که گام های اولیه را با کمک دست آن ها بردارد و در همان حال برایش می خوانند: ددو دو، دَدو دو،
اما گیژدو را نمی فهمیدی تا این که سال ها بعد، وقتی در شرکت طوس آب کار می کردی و برای کشیدن سیگار پایین رفته بودی و کنار دیوار ساختمان قدم می زدی و سیگار می کشیدی، یک مرتبه در مغزت جرقه ای خورد و ترانه ی فراموش شده ی گیژدو گیژدو معنی خود را پیدا کرد. زبانی فراموش شده نبود. همین زبانی بود که همه ی هم ولایتی ها از آن در محاوره استفاده می کردند. فارس زبان ها در گویش خود به دو دسته تقسیم می شوند. دسته ی اول، پاره ای از« اُو» ها را« اِی» تلفظ می کنند مثل «خون» که می شود «خین» «کون» که می شود «کین» و تو «ای» موجود در گیژدو را به «اُو» تبدیل کردی گیژدو شد گوژدو، گوژ همان کوژ یا غوز است، و گوژ دو یعنی خمیده راه رفتن کودکی که تازه می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد. کودکان را دیده اید در روزهای اولی که می خواهند راه بروند. برپاهای خود می ایستند، خمیده خمیده و با سرعت چند قدم برمی دارند و می افتند. ترانه ی ننه همین داستان را روایت می کند. ترانه می گوید: «خمیده خمیده به دو، به دو به دو خمیده به دو»
انگار دنیا را به من داده بودند. بعد از سال ها و سال ها توانسته بودم معمایی کهنه را حل کنم. ننه ترانه ای پر از محبتی را می خوانده است. و با خواندن این ترانه، انگار زمینه ی راه رفتن در ممد را فراهم می آورده است.
می دیدی، به روشنی می دیدی که دختر شاه پریان از جلدچروکیده ی ننه بیرون آمده بود، رو در رویت ایستاده بود و به تو لبخند می زد.
حمیدرضا خزاعی، این عکس در پاییز یا زمستان 1338 در مشهد گرفته شده است