افسانه های خراسان
جلد چهارم
نیشابور
حمیدرضا خزاعی
جلد چهارم افسانه ها به افسانه های نیشابور اختصاص یافته است این مجموعه مشتمل بر 11 افسانه است.
افسانه های این مجموعه عبارتند از: درخت شاه توت، شازده اسماعیل، نیم من دنبه، گرگ و روباه، فاطمه غُرغُروک، آدم نافهم و بخت بیدار، خرگوش پهلوان، چغون دوز، شاه عباس و سه شرط اژدها، ملک اسپا، شاه عباس و دختر پریزاد.
این افسانه ها در روستاهای سرچاه، چاه سالار، خرو، باغشن گچ، بکاول،
گویندگان یا راویان افسانه ها عبارتند از: قربانعلی افضلی، حاج مراد علی نسب، محمد سالار، محمد مرشدلو، عباس محمدی، علی اکبر سرچاهی، علی اکبر اصغری
فاطمه غرغرك
يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچكس نبود. زني بود به اسم فاطمهغرغرك. اي فاطمه، كار و كاسبيش غرغر كردن بود. شوهر بيچاره خون جگر شدهبود. بندهي خدا ديد غرغر زنش عالم را ورداشته و نميگذارد آب خوش از گلويشپايين برود.
فكر زيادي كرد و با خودش گفت: اي را ميبرم در يك چاه و چالهاي
بيردش (biradeق) ميكنم. آنوقت اقلا خودم ميدانم و همي بچهها
يك روز گفت: فاطمه
- بله
- يك تنور فطير درست (تيار (2)tiyar ) كن تا برويم به ديدناي پدر ومادرت. اينها فطيرها را ورداشتند و آمدند تا رسيدند به نزديك چاه. زمستان بودو از چاه بخار بالا ميآمد.
مرد گفت: اي دود از چيه؟
آمدند به سر چاه كه ببينند در چاه چه خبر است. چاه گود بود. زن خم شد تاته چاه را نگاه كند. مرد هم از فرصت استفاده كرد و او را هل داد. بعد از نيم ساعتصداي ترپست (3)(toroppast) زن آمد و مرد گفت: الهي شكر، حالا راحت شدم.
خوشحال آمد به خانه. شب (شو (4)قow ) بچهها به تكل (5)(tekal) ننهافتادند.
- ننهام كجا رفته؟
- براي چي نيامد
هرچه گفت رفته به خانهي خاله، رفته به خانهي عمو
بچهها بدتر كردند. تا صبح بندهي خدا را راحت نگذاشتند، هي گريه كردند وهي بهانهي مادرشان را گرفتند.
مرد با خودش گفت: عجب بلايي به سر خودمان آورديم. وقتي كه بود اقلاهمي بچهها را كه جمع ميكرد.
صبح يك دول (6)(dul) و يك ريسمان ورداشت و رفت كه فاطمه غرغرك رااز چاه بيرون بياورد. آمد به سر چاه و دول (dul) را انداخت به ته چاه. ديد كه دول(dul) سنگين شد. وقتي بالا كشيد ديد يك افعي به ميان دول (dul) افتاده كه دهمن و زن دارد. خواست دول (dul) را بيندازد كه مار به زبان آمد.
- دستم به دامنت، مرا بكش به بالا كه عوض يك خوبي، دو تا خوبي ميكنم.
يك دل راضي، يك دل ناراضي بالاخره با ترس و لرز مار را بالا كشيد. مار ازچاه كه بيرون آمد. گفت: رفيق
گفت: چيه؟
گفت: از ديروز، دور از جناب بابام سوخته شد به ته اي چاه
گفت: براي چي؟
گفت: اي فاطمه غرغرك اوقذر (7)(ogzer) غرغر كرده كه وضع و حال خوبيندارم. حالا به عوض اي خوبي كه در حق من كردي، دو تا خوبي در حقت ميكنم.
گفت: چه جوري؟
گفت: از همين جا كه رفتم، ميروم به دور گردن دختر سلطان ميپيچم. تا تونيايي وا نميروم.
از هم خداحافظي كردند و هر كدام به راه خود رفتند. چند روزي كه گذشت(ورآمد (8)ver ama) تواتير (9)(tavatir) افتاد كه بابا يك مار به گردن دخترسلطان پيچيده. هر چي او سوگري (10)(owsugari) بوده، هر چي ملايي بودهآوردهاند اما هيچ كس نتوانسته مار را از گردن دختر سلطان وا كند. سلطان گفته:هركس اي كار را بكند. هم دختر مال او، هم نصف سلطنت
مرد با خودش گف: چي بهتر از اين
بلند شد (ورخست (11)verxest ) و آمد به قصر سلطان
گفتند: چه كار داري؟
گفت: براي دختر سلطان آمدهام
گفتند: او سوگري (owsugari)
گفت: اگر خدا بخواهد
گفتند: ميداني كه اگر نتواني سلطان چه بلايي به سرت ميآورد؟
گفت: هر بلايي كه به سر او ناي ديگر آورد به سر من (مو mo) هم بياورد.
سلطان گفت: چه خبره؟
گفتند: همچين يك آدمي آمده و اي جور ميگويد
گفت: بگذاريد بيايد
او را بردند به اتاق دختر. ديد بله همان مار به دور گردن دختر سلطانپيچيده. از همان دم در شروع كرد به پف كردن و كف كردن.
مار گفت: آمدي ؟
گفت: بله
گفت: اي دو تا خوبي. هم دختر از تو شد هم نصف سلطنت سلطان.
مار آرومك (12)(aromak) از گردن دختر سلطان باز شد. وقت رفتن درگوش مرد گذاشت و گفت :از اينجا ميروم و به گردن دختر سلطان چينميپيچم. مبادا به آنجا بيايي كه اگر آمدي ترا خاكستر ميكنم.
گفت: چشم
خبر به سلطان دادند كه دخترت آزاد شد و مار فرار كرد. سلطان دستور دادشهر را آيينه و آيينه بندان كردند و عروسي گرفتند. هفت شبانه روز از ديگهاپلو ميريخت از نودونها گلاب (گلو (13)golow) ميريخت.
هنوز چند روزي از عروسي نگذشته بود كه نامهاي از سلطان چين آمد كهايسلطان بدان و آگاه باش كه دختر ما هم به همان بلاي دختر تو گرفتار شده.دامادت را بفرست تا بلا را از دختر ما دور كند.
سلطان گفت: بايد بروي
مرد هرچه بهانه آورد و التماس كرد كه نميشود، نميتوانم بروم
به گوش پادشاه نرفت كه نرفت
- سلطان همسايه از ما كمك خواسته آنوقت ما بگوييم نه، مردم چيميگويند؟
مرد وقتي ديد راهي ندارد و مجبور است كه برود با خودش گفت: اميد به خداميروم شايد فرجي شد.
راه افتاد و رفت به كشور چين. او را بردند به اتاق دختر سلطان تا چشم مار بهاو افتاد گفت: نگفتم كه نيايي. حالا كه آمدهاي اجلت به سر رسيده
- رفيق
- چيه
- نيامدهام كه ترا از گردن دختر سلطان باز كنم
- پس براي چي آمدهاي؟
- آمدهام كه يك خبري به تو بدهم
- خبر، چه خبري؟
- فاطمه غرغرك از چاه بيرون آمده و در به در به دنبال تو ميگردد. آمدمخبرت كنم كه يك فكري به حال خودت ورداري
- از به راست ميگويي؟
- دروغم چيه ؟
- پس بيزحمت هم دم در را بگير
مرد دم در را گرفت. مار از گردن دختر سلطان وارفت و از پنجره فرار كردهمچين فرار كرد كه هنوز هم فرار ميكند. اوسنهي ما به سر رسيد كلاغ لنگ بهخانهاش نرسيد.
محمد مرشدلو ـ 70 ساله ساکن روستای خرو
پی نوشت
1 - بي رد bird = گم (بي رد كردن = گم كردن)
2 - تيار tiyar = درست
3 - ترپست toroppast = صداي افتادن و برخوردن به زمين
4 - شو قow = شب
5 - تكل tekal = به ياد آوردن، جستجو كردن
6 - دول dul = سطل
7 - اوقذر ogzer = آنقدر
8 - ورامه verama = گذشت، سپري شد
9 - توايتر tavatir = دهان به دهان چرخيدن
10 - اوسو owsu = افسون، سحر
11 - ورخست verxest = بلند شد، حركت كرد
12 - آرومك aromak = به آرامي، بيصدا
13 - گلو golow = گلاب