گزیده ای از اشعار یانیس ریتسوس
با انتخاب: حمیدرضا خزاعی
يانيس ريتسوس
( 1992 – 1909 )
یانیس ریتسوس
پابلو نرودا به هنگام دريافت جايزه نوبل در سال 1971 گفته است: « در اين جهان شاعري هست كه بسي بيش از من شايسته ي دريافت اين جايزه است، و او يانيس ريتسوس نام دارد. »
ريتسوس در اول ماه مه 1909 در « مونوم واسيا » شبه جزيره اي صخره اي و نمك بار، در قلعه اي باستاني چشم به جهان گشود. بيماري سل ابتدا برادرش و سه ماه بعد مادرش را از پاي در آورد، ريتسوس در آن هنگام دوازده ساله بود. پدر كه زمين دار صاحب نامي بود در اصلاحات بورژوايي يونان بخشي از زمين هايش را از دست داد و سپس باقي هستي اش را در قمار باخت و كارش به جنون و ديوانگي و تيمارستان كشيد
ريتسوس اين كودك بدون كودكي پس از پايان تحصيلات متوسطه عازم آتن شد وياولين كتابش را در 1934 منتشر كرد . . . .
گذر بهاری زن
مترجم : م . ع . سپانلو
زن از پياده روي سراسر سپيدِ روبرو گذشت
زيبا، با اطميناني معصوم به زيبائيش.
روزی بود سرشار از تراكمي زرين.
پيكرش، با هر جا به جايي، در فضا قالبي می ساخت
درست به شكلِ پيكرش.
بدين سان، در پسِ او
صفي از مجسمه هاي شفاف بر جا مي ماند.
تا دور دست، تا پيچِ جاده اي كه در آن ناپديد شد.
گل فروشان پشت دري هاي آهني شان را پايين مي كشيدند.
آن گاه در چشم انداز خياباني سپيد، تا انتهاي افق
آن مجسمه هاي شفاف، تمام برهنه، منجمد شدند
و باراني ظريف
بر شانه هاي مرمرين شان باريدن آغاز كرد.
زن ها
زن ها بسيار دورند، ملافه هاشان، رايحه يٍ شب بخير » .
نان را روي ميز مي گذارند، تا ما غيب شان را
احساس نكنيم.
همين دم، خود را مقصر مي يابيم. از صندلي بلند مي شويم
و مي گوئيم:
« تو امروز خيلي خسته شده اي » يا مي گوئيم
« صبر كن، من خودم چراغ را روشن مي كنم. »
وقتي كبريت مي زنيم او به آرامي رو بر مي گرداند
و با پشتكاري شگرف راهي آشپزخانه مي شود
پشتِ او به پشته ي كوچكي از تلخكامي هاست
آكنده از مردگانِ بي شمار
مردگانِ خانواده، مردگانِ خودِ او، و مرده ي خودِ ما.
مي شنويم كه الوارهاي كهنه زيرِ پايش مي قروچند
مي شنويم كه بشقاب ها در جابشقابي مي گريند، آنگاه
صداي قطاري را مي شنويم كه سربازان را به جبهه مي برد.